پرفسور براون نوشته : امینالدوله بقزاقخانه تلفن کرده آگاهی داد که آقایان در خانهی من هستند. مستشارالدوله میگوید : او گفت : «اجازه میدهید من بخانهی نیرالدوله بروم و برگردم؟..» گفتیم «بروید» ، ولی نمیدانم آیا از آنجا تلفنی کرده است یا نه. میگوید : به هر حال در گرماگرم این ترس و سرگردانی بود که ناگهان در پارک را کوبیدند و همینکه گشوده گردید ناگهان دستهی انبوهی از سرباز و نوکر و جلودار و مردم بیسر و پا بدرون ریختند ما که در حیاط ایستاده بودیم با هیاهو و اُشتُلُم رو بسوی ما آوردند. کسانی که تفنگ یا ششلول همراه میداشتند شلیک مینمودند. همینکه نزدیک شدند هنگامهی دلگدازی برپا شد که بگفتن راست نیاید. بیش از همه به دستارداران پرداخته تو گویی کینهی همه را از ایشان بازمیجستند : میزدند ، دشنام میدادند ، رخت از تنهاشان میکندند. من کنارتر ایستاده بودم و چون مرا از شمار ایشان نمیگرفتند کاری با من نداشتند. ولی از آسیبی که بآقایان میرسانیدند دلم نزدیک بود بترکد. بهبهانی و طباطبایی و امامجمعهی خویی را چندان زدند که اندازه نداشت. یکی از این رو سیلی یا مشت یا قنداق تفنگ مینواخت و آن یکی فرصت نداده از آن رو مشت یا سیلی میخوابانید. میدیدم سر لخت آقاسید عبدالله در هوا این ور میرفت آن ور میگردید. در همهی این آسیبها تنها سخنی که از زبان اینان بیرون میآمد جملهی «لا اله الا الله» بود. بویژه بهبهانی که هرگز جملهی دیگری بر زبان نراند. پس از آنکه از زدن سیر شدند آن زمان بکندن ریشها پرداختند. دسته دسته موها را میکندند و دور میانداختند. در این میان کسانی را هم با شوشکه یا با ابزار دیگری زخمی ساخته بودند که خون از سر یا از گردن یا از رویشان روان میگردید. در این هنگامهی دلگداز بود که حاجیمیرزا ابراهیمآقا را کشتند. (2) گویا او ششلول همراه داشته و دست باز کرده بیباکانه خونش را ریختهاند. ولی چندان شلوغ و درهم میبود که من از چنان رخدادی آگاه نشدم تا سپس آن را از دیگران شنیدم.
پس از دیری که این هنگامه برپا بود و آنچه ناکردنی بود کردند خواستند ما را از آنجا بیرون برند. در این هنگام بود که مرا نیز شناخته بدیگران افزودند و چون روانه شده بنزدیکی در پارک که میدانچهای میباشد رسیدیم ناگهان هنگامهی دیگری در آنجا رو نمود که نزدیک بود همهی ماها نابود شویم. قاسمآقا با دستهای قزاق در آنجا ایستاده و قزاقان که خویشان خود را از دست داده دل پر از خون میداشتند همینکه ما را با آن حال دیدند دست بشوشکهها برده بر ما تاختند. بیگمان همهی ما را ریز ریز نمودندی اگر نبودی که قاسمآقا بجلوگیری برخاسته داد زد : «کاری نداشته باشید» ، و چون دید گوش ندادند که بسرکردگان فرمان داد : جلو قزاق را بگیرید. سرکردگان شوشکهها را کشیده خود قاسمآقا نیز شوشکه کشیده بمیانهی ما و قزاقان درآمدند و با شوشکه و تازیانه ایشان را از ما برگردانیدند ، و چون غوغا فرونشست و اندک آرامشی پدید آمد ، امیرپنجه قاسمآقا رو بدستگیرکنندگان ما نموده پرسید : آقایان را برای چه گرفتید؟!.. اعلیحضرت که اینان را نخواسته! کسی پاسخ نداد. قاسمآقا گفت : آقایان از بامداد همچنان گرسنه و بیچایی هستند و اینهمه آسیب دیدهاند جایی در این نزدیکی پیدا کنید که ناهاری خورند و اندکی بیاسایند. بدین عنوان ما را از آنجا بیرون آوردند. در یکی از کوچهها (گویا این خیابان کمالالملک بوده) دری را زدند. خانهخدا بیرون آمده و چگونگی را دانسته راه نداد. در درِ دوم نیز همان رفتار را کردند. ولی چون در سوم را زدند چند زنی بیرون آمده همینکه ما را با آن حال دیدند در باز کردند و آنچه ناگفتنی بود به قاسمآقا گفتند : «ای نامسلمان! اینان پیشوایان دین ما هستند! نمایندگان مجلس ما هستند! آیا چه کرده بودند باین حال انداختهاید؟!». قاسمآقا بیآنکه رشتهی بردباری را از دست دهد چنین گفت : «خواهران! جای این گفتگوها نیست. در باز کنید آقایان اندکی بیاسایند و نان و چایی برایشان داده شود».
👇
پس از دیری که این هنگامه برپا بود و آنچه ناکردنی بود کردند خواستند ما را از آنجا بیرون برند. در این هنگام بود که مرا نیز شناخته بدیگران افزودند و چون روانه شده بنزدیکی در پارک که میدانچهای میباشد رسیدیم ناگهان هنگامهی دیگری در آنجا رو نمود که نزدیک بود همهی ماها نابود شویم. قاسمآقا با دستهای قزاق در آنجا ایستاده و قزاقان که خویشان خود را از دست داده دل پر از خون میداشتند همینکه ما را با آن حال دیدند دست بشوشکهها برده بر ما تاختند. بیگمان همهی ما را ریز ریز نمودندی اگر نبودی که قاسمآقا بجلوگیری برخاسته داد زد : «کاری نداشته باشید» ، و چون دید گوش ندادند که بسرکردگان فرمان داد : جلو قزاق را بگیرید. سرکردگان شوشکهها را کشیده خود قاسمآقا نیز شوشکه کشیده بمیانهی ما و قزاقان درآمدند و با شوشکه و تازیانه ایشان را از ما برگردانیدند ، و چون غوغا فرونشست و اندک آرامشی پدید آمد ، امیرپنجه قاسمآقا رو بدستگیرکنندگان ما نموده پرسید : آقایان را برای چه گرفتید؟!.. اعلیحضرت که اینان را نخواسته! کسی پاسخ نداد. قاسمآقا گفت : آقایان از بامداد همچنان گرسنه و بیچایی هستند و اینهمه آسیب دیدهاند جایی در این نزدیکی پیدا کنید که ناهاری خورند و اندکی بیاسایند. بدین عنوان ما را از آنجا بیرون آوردند. در یکی از کوچهها (گویا این خیابان کمالالملک بوده) دری را زدند. خانهخدا بیرون آمده و چگونگی را دانسته راه نداد. در درِ دوم نیز همان رفتار را کردند. ولی چون در سوم را زدند چند زنی بیرون آمده همینکه ما را با آن حال دیدند در باز کردند و آنچه ناگفتنی بود به قاسمآقا گفتند : «ای نامسلمان! اینان پیشوایان دین ما هستند! نمایندگان مجلس ما هستند! آیا چه کرده بودند باین حال انداختهاید؟!». قاسمآقا بیآنکه رشتهی بردباری را از دست دهد چنین گفت : «خواهران! جای این گفتگوها نیست. در باز کنید آقایان اندکی بیاسایند و نان و چایی برایشان داده شود».
👇
👍4
میگوید : خانه ازآنِ سید علی نامی میبود. خود او نیز بیرون آمد و ما را بدرون برده در زیر دالان که حوضخانه نیز میبود جا دادند و درزمان آب آورده رو و دست و پای ما را شستند. بادزن آورده باد زدند. نان و چایی آوردند. قاسمآقا آنچه مهربانی بود دریغ نمیداشت ، و چون اندکی بیاسودیم بقزاقان دستور داد هرچه درشکه از اینجاها میگذرد جلو در بیاورند تا آقایان را هر دو سه کس که خانههاشان نزدیک میباشد در یک درشکه نشانده بخانههاشان بفرستیم. قزاقان پی فرمان رفتند. ولی مردی در آنجا که گویا گماشتهی نظمیه بوده رو به قاسمآقا کرده چنین گفت : نمیتوانیم آقایان را بخانههاشان بفرستیم من باید تلفن به باغشاه کرده دستور خواهم. این گفته بیرون رفت. پس از دیری درشکهها دم در ایستاده بودند. ولی آن مرد بازگشته آگاهی آورد که باید آقایان را بباغشاه ببریم. قاسمآقا سخت ناخشنود گردیده ولی ایستادگی نتوانست. ما را در درشکهها نشانده راه باغشاه را پیش گرفتند. درمیان راه مردم بتماشا ایستاده بودند و کسانی آنچه ناشایست بود دریغ نمیگفتند. با اینحال بدر باغشاه رسیدیم. در آنجا بود که هنگامهی سومی برپا گردید. سربازان سیلاخوری و توپچیان و سوارگان قرهداغی و جلوداران و دیگر نانخواران درباری و مردم بیسر و پا در آنجا گرد آمده و فرصت یافته هر کس را از آزادیخواهان که میآوردند کینهی دوساله را از او بازمیجستند. همینکه ما از درشکهها پیاده شدیم بیکبار گرد ما را فروگرفتند. هر یکی از ما گریبانش در دست صد تن افتاد. جای خرسندیست که بیکدیگر فرصت نمیدادند و ما را از دست همدیگر میربودند وگرنه به یکچشمزدن نابود میشدیم. در اینجا هم حشمتالدوله بفریاد ما رسید. زیرا او در آن نزدیکی میبوده و همینکه ما را در دست اینان میبیند بباغ بازگشته داد میزند و دیگران را بیاری خود میخواند. در سختی بیچارگی و گرفتاری بود که یک دسته از بزرگان درباری بیرون ریخته ما را از دست آنان رهانیدند و با یک حالی که بگفتن نیاید بدرون باغ رسانیدند. در آنجا هر کسی را بجایی بردند و بند نمودند. مرا هم بچادری بردند که ابوالحسنمیرزای شیخالرئیس و شیخ مهدی پسر شیخ فضلالله در آنجا میبودند. شیخالرئیس را زنجیر درازی بگردن زده و سر آن را بدرختی بسته بودند. سه تن در آن چادر بسر میبردیم.
🔹 پانوشتها :
1ـ پسر میرزاعلیخان امینالدوله.
2ـ چنانکه دیگران میگویند چون او تفنگ در دست میداشته قزاقان در آغاز آمدن نخست او را کشتهاند.
🌸
🔹 پانوشتها :
1ـ پسر میرزاعلیخان امینالدوله.
2ـ چنانکه دیگران میگویند چون او تفنگ در دست میداشته قزاقان در آغاز آمدن نخست او را کشتهاند.
🌸
👍3
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 25ـ سرگذشت میرزا جهانگیرخان و دیگران
اینست گفتههای مستشارالدوله. ولی این تنها سرگذشت یک دسته است. یک دستهی دیگری که میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی و برخی دیگر میبودند ، و با دو سید و دیگران تا پارک امینالدوله همراهی نمودند سرگذشت اندوهآور دیگری داشتند که میباید آن را نیز بیاوریم ، و چون این داستان را نیز از زبان میرزا علیاکبرخان ارداقی که خود برادر قاضی ، و در همه جا با وی همپا میبوده شنیدهایم ، در اینجا نیز همان گفتههای او را میآوریم. میگوید :
چون برادرم قاضی از کسانی میبود که بمجلس پناهیده همراه میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین و دیگران شب و روز در آنجا میزیست من ناچار میبودم ناهار و شام برای او ببرم و روزی چند بار بمجلس میرفتم. روز دوم تیرماه بشیوهی هر روزه روانه شدم ، ولی چون بنزدیک مجلس رسیدم قزاقان جلوم را گرفته راهم ندادند. در این میان درشکهی آقای بهبهانی رسید که کوروک آن را خوابانیده و دستهای گرد آن را فراگرفته بودند. چون اینان پروای جلوگیری قزاقان را نکرده همچنان پیش رفتند من هم بآنان درآمیخته خود را بمجلس رسانیدم. در اینجا همراه برادرم و دیگران میبودم تا جنگ آغاز شد ، و چون آقایان بهبهانی و دیگران از آنجا بیرون میرفتند همهی ما از دنبال ایشان بیرون رفتیم. در پارک امینالدوله ما را که ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی و آقامحمدعلی پسر ملک و من میبودیم به یک بالاخانه برده در آنجا نشیمن دادند. امینالدوله نزد ما آمده مهربانی کرد. لیکن بهبهانی او را نزد خود خواست و چون رفت و بازگشت چنین گفت : آقا میفرماید چون شاه این چند کس را سخت دنبال میکند و مردم دیدند که اینان باین خانه درآمدند چهبسا که خبر بدهند و پی دستگیریشان بیایند ، بهتر است ایشان را جای دیگری بفرستید. امینالدوله این را گفت و ما را از آنجا پایین آورده بنوکری سپرد که بجای دیگر برساند. نوکر ما را تا دمِ در آورده در آنجا عمارت نیمهسازی را در آن سوی خیابان نشان داد که جای ایمنی میباشد. این گفته خویشتن بازگشت و در را بروی ما بست. ما چون گمان دیگری نمیبردیم آهنگ عمارت نیمهساز نمودیم. ولی چون آنجا رسیدیم دیدیم همه جای آن باز است. چنانکه رهگذریان همگی ما را میدیدند. در آنجا دانستیم که خواست امینالدوله بیرون کردن ما بوده. خانهی سید حسن مدیر «حبلالمتین» تهران در آن نزدیکی میبود. کسی از دنبال او فرستادیم و او چون آمد ما را در آن حال دید سخت غمگین گردید ، و ما را همراه برداشته بخانهی خود برد. در آنجا که اندک ایمنی پیدا کردیم ملک و میرزا جهانگیر و برادرم بچارهجویی پرداختند. یکی میگفت : بسفارت انگلیس برویم. برادرم خرسندی نداده گفت : من زیر بیرق بیگانه نمیروم. پس از گفتگوی بسیار چنین نهادند تا فرورفتن آفتاب در آنجا درنگ نمایند و چون آفتاب فرورود و تاریکی پیش آید تنها تنها بیرون رفته و از خندق گذشته از بیراهه خود را به عبدالعظیم برسانند و در آنجا بست نشینند. پس از این نهش اندکی آرام گرفتیم. ولی چیزی نگذشت که ناگهان هیاهویی در بیرون برخاست و آگاهی آوردند که قزاقان گرد خانه را فراگرفتهاند. برادرم و ملک و میرزا جهانگیر هر سه گفتند : قزاقان برای گرفتن ما آمدهاند روا نیست بخانه بریزند و دست و پای زنان و بچگان را بلرزانند. این گفته همگی برخاستند و با پای خود از خانه بیرون شتافتند. سرکردهی قزاقان امیرپنجه قاسمآقا میبود. دستور داد ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم هر یکی را یک قزاق بترک اسب خود برگیرد. بایشان هیچ گونه آزار نرسانیدند. ولی من و آقامحمدعلی را با حاجی محمدتقی بنکدار که او را هم از جای دیگر گرفته و همراه آورده بودند به پیادگانی از نوکران درباری که همراه میبودند سپرد و اینان نخست رختهای ما را کنده و کفشها را از پایهایمان درآوردند و لخت و پابرهنه جلو خود انداختند.
قزاقان با آن سه تن از پیش و ما با این دسته از پشت سر ایشان راه افتادیم. در جلو سفارت یک دسته ارمنی و اروپایی ایستاده بودند. میرزا جهانگیرخان ایشان را دیده خواست گفتاری راند ، ولی همینکه آواز برداشت : «ما آزادیخواهانیم ...» قزاقی از پشت سر شوشکه بر پشت سر او فرود آورد که خون تندی روان گردید و گفتار ناانجام ماند. بدینسان ما را بقزاقخانه رسانیدند.
👇
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 25ـ سرگذشت میرزا جهانگیرخان و دیگران
اینست گفتههای مستشارالدوله. ولی این تنها سرگذشت یک دسته است. یک دستهی دیگری که میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی و برخی دیگر میبودند ، و با دو سید و دیگران تا پارک امینالدوله همراهی نمودند سرگذشت اندوهآور دیگری داشتند که میباید آن را نیز بیاوریم ، و چون این داستان را نیز از زبان میرزا علیاکبرخان ارداقی که خود برادر قاضی ، و در همه جا با وی همپا میبوده شنیدهایم ، در اینجا نیز همان گفتههای او را میآوریم. میگوید :
چون برادرم قاضی از کسانی میبود که بمجلس پناهیده همراه میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین و دیگران شب و روز در آنجا میزیست من ناچار میبودم ناهار و شام برای او ببرم و روزی چند بار بمجلس میرفتم. روز دوم تیرماه بشیوهی هر روزه روانه شدم ، ولی چون بنزدیک مجلس رسیدم قزاقان جلوم را گرفته راهم ندادند. در این میان درشکهی آقای بهبهانی رسید که کوروک آن را خوابانیده و دستهای گرد آن را فراگرفته بودند. چون اینان پروای جلوگیری قزاقان را نکرده همچنان پیش رفتند من هم بآنان درآمیخته خود را بمجلس رسانیدم. در اینجا همراه برادرم و دیگران میبودم تا جنگ آغاز شد ، و چون آقایان بهبهانی و دیگران از آنجا بیرون میرفتند همهی ما از دنبال ایشان بیرون رفتیم. در پارک امینالدوله ما را که ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی و آقامحمدعلی پسر ملک و من میبودیم به یک بالاخانه برده در آنجا نشیمن دادند. امینالدوله نزد ما آمده مهربانی کرد. لیکن بهبهانی او را نزد خود خواست و چون رفت و بازگشت چنین گفت : آقا میفرماید چون شاه این چند کس را سخت دنبال میکند و مردم دیدند که اینان باین خانه درآمدند چهبسا که خبر بدهند و پی دستگیریشان بیایند ، بهتر است ایشان را جای دیگری بفرستید. امینالدوله این را گفت و ما را از آنجا پایین آورده بنوکری سپرد که بجای دیگر برساند. نوکر ما را تا دمِ در آورده در آنجا عمارت نیمهسازی را در آن سوی خیابان نشان داد که جای ایمنی میباشد. این گفته خویشتن بازگشت و در را بروی ما بست. ما چون گمان دیگری نمیبردیم آهنگ عمارت نیمهساز نمودیم. ولی چون آنجا رسیدیم دیدیم همه جای آن باز است. چنانکه رهگذریان همگی ما را میدیدند. در آنجا دانستیم که خواست امینالدوله بیرون کردن ما بوده. خانهی سید حسن مدیر «حبلالمتین» تهران در آن نزدیکی میبود. کسی از دنبال او فرستادیم و او چون آمد ما را در آن حال دید سخت غمگین گردید ، و ما را همراه برداشته بخانهی خود برد. در آنجا که اندک ایمنی پیدا کردیم ملک و میرزا جهانگیر و برادرم بچارهجویی پرداختند. یکی میگفت : بسفارت انگلیس برویم. برادرم خرسندی نداده گفت : من زیر بیرق بیگانه نمیروم. پس از گفتگوی بسیار چنین نهادند تا فرورفتن آفتاب در آنجا درنگ نمایند و چون آفتاب فرورود و تاریکی پیش آید تنها تنها بیرون رفته و از خندق گذشته از بیراهه خود را به عبدالعظیم برسانند و در آنجا بست نشینند. پس از این نهش اندکی آرام گرفتیم. ولی چیزی نگذشت که ناگهان هیاهویی در بیرون برخاست و آگاهی آوردند که قزاقان گرد خانه را فراگرفتهاند. برادرم و ملک و میرزا جهانگیر هر سه گفتند : قزاقان برای گرفتن ما آمدهاند روا نیست بخانه بریزند و دست و پای زنان و بچگان را بلرزانند. این گفته همگی برخاستند و با پای خود از خانه بیرون شتافتند. سرکردهی قزاقان امیرپنجه قاسمآقا میبود. دستور داد ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم هر یکی را یک قزاق بترک اسب خود برگیرد. بایشان هیچ گونه آزار نرسانیدند. ولی من و آقامحمدعلی را با حاجی محمدتقی بنکدار که او را هم از جای دیگر گرفته و همراه آورده بودند به پیادگانی از نوکران درباری که همراه میبودند سپرد و اینان نخست رختهای ما را کنده و کفشها را از پایهایمان درآوردند و لخت و پابرهنه جلو خود انداختند.
قزاقان با آن سه تن از پیش و ما با این دسته از پشت سر ایشان راه افتادیم. در جلو سفارت یک دسته ارمنی و اروپایی ایستاده بودند. میرزا جهانگیرخان ایشان را دیده خواست گفتاری راند ، ولی همینکه آواز برداشت : «ما آزادیخواهانیم ...» قزاقی از پشت سر شوشکه بر پشت سر او فرود آورد که خون تندی روان گردید و گفتار ناانجام ماند. بدینسان ما را بقزاقخانه رسانیدند.
👇
👍6
هنگامی میبود که قزاقان مجلس کار را بپایان رسانیده بآنجا برمیگشتند (1) و از کشتاری که داده بودند بخون آزادیخواهان تشنه میبودند و همینکه ما را دیدند با شوشکههای آخته بر سر آن سه تن تاختند. قزاقانی که ما را آورده بودند بجلوگیری برخاستند ولی کی میتوانستند جلو ایشان را بگیرند و همه ریز ریز میشدیم اگر نبودی که سرکردگان از اتاقها چگونگی را دیده خود را بپایین رسانیدند و بقزاقان داد زدند : «اینها را اعلیحضرت خواسته باید بباغشاه ببریم کاری نداشته باشید». بدینسان ما را رها گردانیده بجایی بردند و زنجیر بگردن هر یکی زدند ، ولی قزاقان همچنان آزار مینمودند. دسته دسته نزد ما آمده دشنامهای ناسزا بیرون ریخته سخنان دلشکن میسرودند. برادرم خودداری نتوانسته با آواز بلند گفتار آغاز کرد ، در این زمینه : «در ایران یگانه ادارهی بسامان قزاقخانه را میشناختیم. آیا چه رواست از چنان اداره این بیسامانیها دیده شود؟!.. ما را بفرمان شاه دستگیر کردهاید و بباغشاه خواهید برد و ما نمیدانیم شاه ما را خواهد کشت یا خواهد بخشید. هرچه هست باشد. این دشنامهای بیشرمانه برای چیست؟..» این گفتار را که با آواز بلند میخواند و پارهای سرکردگان نیز بشنیدن آن آمدند نیک هنایید و قزاقان را از پیرامون ما دور کردند و پاسبان گمارده سپردند کسی را نزدیک نگزارند. نیز کسانی آمده زخم سر میرزا جهانگیرخان را که همچنان خون میآمد بستند و مهربانیها کرده چایی و سیغار آوردند. ساعتهایی بدینسان گذشت و یک ساعت بغروب مانده آمدند [2] برخیزید شما را بباغشاه ببریم. چون برخاستیم ما را آوردند بمیان قزاقخانه در آنجا توپهایی نهاده بودند و ماها را دو تن دو تن بر روی آنها سوار کردند و زنجیرهای گردنهامان را بآنها بستند. قزاقان میگفتند : با این توپهاست که مجلس را ویران کردیم و شما را نیز دم اینها خواهیم گزاشت. در این میان که میخواستند ما را روانه گردانند یک سرکردهی روسی رسیده و آن حال را دیده برآشفت و دستور داد که ما را از روی توپ پایین بیاورند. با دستور او ما را به یک دسته قزاق سواره سپردند و روانه کردند. از خیابانها که میگذشتیم مردم دشنام میدادند ، خیو میانداختند ، خاکروبه میریختند. چون بجلو باغشاه رسیدیم یکی از سربازان سیلاخوری با قمه زخمی بر پیشانی برادرم زد که خون روان گردید.
در باغشاه ما را بچادری رسانیدند که کسان بسیاری (از پیروان آقایان بهبهانی و طباطبایی و دیگران) در آنجا میبودند. ما نیز درمیان ایشان جا گرفتیم. ولی هیچ کس با دیگری سخن نمیگفت و هر یکی بخود فرورفته بیم جان خویش را میداشت. پس از دیری که هوا تاریک شده بود کسی آمده ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را جدا کرده برد. بیگمان بودیم که برای کشتن میبرند و همگی اندوهگین گردیدیم. ولی سهربع نگذشت که هر سه را بازگردانیدند. آن کس که ایشان را بازآورد بقزاقان چنین گفت : فرمانده تیپ میفرماید اینها که گرفتار شدهاند در اینجا در امان من هستند کسی نباید بایشان آزار برساند ، بلکه باید پذیرایی از ایشان کنید و نگهداری نمایید. نیز میفرمایند کار این سه کس جداست و با دیگران یکجا نباشند. این پیام بسیار بجا افتاد. زیرا پیش از آن قزاقان دشنام و آزار دریغ نمیداشتند ولی این زمان بمهربانی پرداختند و توتون و کاغذ سیغار آورده بهمهی ما بخش کردند. ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را که دورتر از ما جداگانه نگه داشته بودند من دلم بحال برادرم با آن زخم میسوخت. از سرکردهای که پاسبان ما میبود خواهش کردم بگزارد نزد او رفته زخمش را ببندم و چون آنجا رفتیم سیغاری پیچیده و آتش زده ببرادرم دادم ، برای زخمش هم که خون همچنان میآمد پیراهن دراز عربی که دربر داشت از دامن آن پاره کرده اندی را سوزانیده بر روی زخم نهاده و اند دیگری را دستمال کرده زخم را با آن بستم. با اینحال میبودیم و هر یکی بخود فرورفته در دریای غم غوطه میخوردیم. پس از دیری یک دسته قزاق یکدوکنان بسوی ما میآمدند و چون نزدیک رسیدند ایستادند و گرد ما را گرفته گفتند : برخیزید و راه افتید. همگی برخاسته راه افتادیم. بسیاری از ما تنهاشان میلرزید و چنین میپنداشتیم در این تاریکی همه را بکشتن خواهند برد. ولی دیدیم بسوی یک عمارتی برده به یک اتاق بزرگی رسانیدند و در آنجا شام آورده و سپس هر هشت تن را در یک زنجیر گرداگرد اتاق نشانده میخها را بمیان اتاق کوبیدند و گفتند : «بخوابید. هر کس از جای خود برخیزد با گلوله زده خواهد شد». همگی دراز کشیده خوابیدیم ، و خدا میداند که چه شبی بما گذشت.
👇
در باغشاه ما را بچادری رسانیدند که کسان بسیاری (از پیروان آقایان بهبهانی و طباطبایی و دیگران) در آنجا میبودند. ما نیز درمیان ایشان جا گرفتیم. ولی هیچ کس با دیگری سخن نمیگفت و هر یکی بخود فرورفته بیم جان خویش را میداشت. پس از دیری که هوا تاریک شده بود کسی آمده ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را جدا کرده برد. بیگمان بودیم که برای کشتن میبرند و همگی اندوهگین گردیدیم. ولی سهربع نگذشت که هر سه را بازگردانیدند. آن کس که ایشان را بازآورد بقزاقان چنین گفت : فرمانده تیپ میفرماید اینها که گرفتار شدهاند در اینجا در امان من هستند کسی نباید بایشان آزار برساند ، بلکه باید پذیرایی از ایشان کنید و نگهداری نمایید. نیز میفرمایند کار این سه کس جداست و با دیگران یکجا نباشند. این پیام بسیار بجا افتاد. زیرا پیش از آن قزاقان دشنام و آزار دریغ نمیداشتند ولی این زمان بمهربانی پرداختند و توتون و کاغذ سیغار آورده بهمهی ما بخش کردند. ملک و میرزا جهانگیرخان و برادرم قاضی را که دورتر از ما جداگانه نگه داشته بودند من دلم بحال برادرم با آن زخم میسوخت. از سرکردهای که پاسبان ما میبود خواهش کردم بگزارد نزد او رفته زخمش را ببندم و چون آنجا رفتیم سیغاری پیچیده و آتش زده ببرادرم دادم ، برای زخمش هم که خون همچنان میآمد پیراهن دراز عربی که دربر داشت از دامن آن پاره کرده اندی را سوزانیده بر روی زخم نهاده و اند دیگری را دستمال کرده زخم را با آن بستم. با اینحال میبودیم و هر یکی بخود فرورفته در دریای غم غوطه میخوردیم. پس از دیری یک دسته قزاق یکدوکنان بسوی ما میآمدند و چون نزدیک رسیدند ایستادند و گرد ما را گرفته گفتند : برخیزید و راه افتید. همگی برخاسته راه افتادیم. بسیاری از ما تنهاشان میلرزید و چنین میپنداشتیم در این تاریکی همه را بکشتن خواهند برد. ولی دیدیم بسوی یک عمارتی برده به یک اتاق بزرگی رسانیدند و در آنجا شام آورده و سپس هر هشت تن را در یک زنجیر گرداگرد اتاق نشانده میخها را بمیان اتاق کوبیدند و گفتند : «بخوابید. هر کس از جای خود برخیزد با گلوله زده خواهد شد». همگی دراز کشیده خوابیدیم ، و خدا میداند که چه شبی بما گذشت.
👇
👍4
🔹 پانوشتها :
1ـ چنین پیداست که قاسمآقا نخست اینان را دستگیر کرده و به قزاقان سپرده روانهی قزاقخانه گردانیده سپس بگرفتن آقایان بهبهانی و دیگران شتافته. گویا کسانی درپی ملکالمتکلمین و همراهان او بوده و جایگاه ایشان را آگاهی دادهاند.
2ـ اینجا همانا یک واژه افتاده است. ـ و
🌸
1ـ چنین پیداست که قاسمآقا نخست اینان را دستگیر کرده و به قزاقان سپرده روانهی قزاقخانه گردانیده سپس بگرفتن آقایان بهبهانی و دیگران شتافته. گویا کسانی درپی ملکالمتکلمین و همراهان او بوده و جایگاه ایشان را آگاهی دادهاند.
2ـ اینجا همانا یک واژه افتاده است. ـ و
🌸
👍4
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 26ـ سرگذشتهای دیگران
این نیز سرگذشت یک دسته بوده. چون کسان دیگری نیز هر کدام سرگذشت دیگری داشتند آنها را نیز مینویسم :
ممتازالدوله و حکیمالملک که گفتیم ، با دو سید و دیگران تا پارک امینالدوله همراه میبودند ، در آنجا چون قزاقان ریختند و آن هنگامه برپا گردید ، این دو تن خود را در پشت موها نهان میگردانند ، و پس از آنکه قزاقان رفتند و پارک تهی گردید ، بدستیاری یکی از نوکران امینالدوله که با نوکر ممتازالدوله دوستی میداشته خود را باتاق او میرسانند و تا شب در آنجا مانده شب در تاریکی با رختهای ناشناس بخانهی نوکر ممتازالدوله میروند ، که از آنجا بسفارت فرانسه رفته ، پس از چندی روانهی اروپا میشوند.
سید محمدرضای مساوات که گفتیم یکی از هشت تن خواستههای محمدعلیمیرزا میبود و اگر بدست افتادی بکیفر دُژسخنیهای خود شکنجههای سخت دیدی ، همانا از پیش از جنگ در جایی نهان شده بوده و سپس با رخت ناشناس از راه مازندران خود را به باکو میرساند که از آنجا نیز در تبریز آمد.
سید جمال واعظ که او نیز یکی از هشت تن میبود همچنان پیش از جنگ نهان گردیده بوده و سپس با رخت ناشناس از شهر بیرون [آمده] و آهنگ بروجرد میکند که در آنجا کشته میشود و داستانش را خواهیم آورد.
میرزا داوودخان که او نیز یکی از هشت تن شمرده میشد از سرگذشتش آگاهی نمیداریم ، ولی خواهیم دید که گرفتار گردید و در باغشاه با دیگران میبود.
شیخ مهدی پسر مشروطهخواه حاجیشیخ فضلالله ، در آن روز جلو یک دسته افتاده بیاری مجلس میشتافته و ما از سرگذشتش آگاهی نمیداریم. جز اینکه درمیان گرفتاران و در باغشاه میبود که مستشارالدوله نامش را برده است.
ابوالحسنمیرزا شیخالرئیس که به آزادیخواهی شناخته میشد چنانکه دیدیم او نیز درمیان گرفتاران میبوده که مستشارالدوله نامش را میبرد.
سید حسن مدیر «حبلالمتین» را دیدیم که به میرزا جهانگیرخان و دیگران جا داد. ولی چون قزاقان بگرفتن آن چند تن آمدند سید حسن در آبانبار نهان شده بود که همان شب یا فردا خود را بسفارت انگلیس رسانید.
سید جمالالدین افجهای که بدانسان بیاری مجلس میآمد و همراهانش دچار گلولهباران گردیدند ، و میرزا صالحخان درِ خانهاش را باز گردانید و او را با کسانی بدرون برد ، پسر بزرگترش (سید هادی) که همراه میبوده بازماندهی سرگذشت را چنین میگوید : «ما را در یک حوضخانهای جا دادند ، وزیراکرم با کسانش از بالاخانهها سرگرم جنگ میبودند. در آن گرفتاری ناهار نیز پخته بودند ، و برای ما سفره گستردند. ولی پیداست که کمتر یکی خورد. تا نزدیکیهای نیمروز در آنجا میبودیم ، آنگاه فهمیدیم که خانه تهی گردیده و دیگر کسی نمانده. چون بیرون آمده بازجستیم دیدیم میرزا صالحخان و کسانش خانه را گزارده بیرون رفتهاند. ما نیز جای درنگ ندیده از این خانه بآن خانه راهی پیدا کرده ، با سختیهایی خود را بیرون انداختیم. پدرم چند زمانی در خانهی زنی از همسایگان پنهان میزیست تا سپس بیرون آمد و با دستور محمدعلیمیرزا از تهران بیرون رفت.
یک داستان شگفت رهایی یافتن این میرزا صالحخان و دیگر جنگندگانست. اینها چنانکه با زیرکی و زبردستی جنگیدند که کشته بسیار کم دادند ، با زیرکی نیز خود را از تهران بیرون انداختند که هیچ یکی بدست نیفتادند. (بجز از مدیر «روحالقدس» و آن دو تن که مامانتوف داستان کشته شدنشان را نوشته است).
اینها سرگذشتهاییست که ما دانستهایم. پیداست که سرگذشتهای دیگری نیز بوده. رویهمرفته در آن روز همهی کسانی که بآزادیخواهی شناخته بودند ، چه آنان که بیرون آمده در جنگ پا درمیان داشتند و چه آنهایی که در خانه نشستند و رو ننمودند ، ناچار شدند نهان گردند ، و سپس بسیاری از آنان به باکو یا به استانبول رفتند. یک دسته نیز با همهی بودن در مجلس یا درمیان آزادیخواهان راه با دربار میداشتند ، و اینبود در این هنگام ایمن میبودند و در تهران مانده آسوده میزیستند.
🌸
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 26ـ سرگذشتهای دیگران
این نیز سرگذشت یک دسته بوده. چون کسان دیگری نیز هر کدام سرگذشت دیگری داشتند آنها را نیز مینویسم :
ممتازالدوله و حکیمالملک که گفتیم ، با دو سید و دیگران تا پارک امینالدوله همراه میبودند ، در آنجا چون قزاقان ریختند و آن هنگامه برپا گردید ، این دو تن خود را در پشت موها نهان میگردانند ، و پس از آنکه قزاقان رفتند و پارک تهی گردید ، بدستیاری یکی از نوکران امینالدوله که با نوکر ممتازالدوله دوستی میداشته خود را باتاق او میرسانند و تا شب در آنجا مانده شب در تاریکی با رختهای ناشناس بخانهی نوکر ممتازالدوله میروند ، که از آنجا بسفارت فرانسه رفته ، پس از چندی روانهی اروپا میشوند.
سید محمدرضای مساوات که گفتیم یکی از هشت تن خواستههای محمدعلیمیرزا میبود و اگر بدست افتادی بکیفر دُژسخنیهای خود شکنجههای سخت دیدی ، همانا از پیش از جنگ در جایی نهان شده بوده و سپس با رخت ناشناس از راه مازندران خود را به باکو میرساند که از آنجا نیز در تبریز آمد.
سید جمال واعظ که او نیز یکی از هشت تن میبود همچنان پیش از جنگ نهان گردیده بوده و سپس با رخت ناشناس از شهر بیرون [آمده] و آهنگ بروجرد میکند که در آنجا کشته میشود و داستانش را خواهیم آورد.
میرزا داوودخان که او نیز یکی از هشت تن شمرده میشد از سرگذشتش آگاهی نمیداریم ، ولی خواهیم دید که گرفتار گردید و در باغشاه با دیگران میبود.
شیخ مهدی پسر مشروطهخواه حاجیشیخ فضلالله ، در آن روز جلو یک دسته افتاده بیاری مجلس میشتافته و ما از سرگذشتش آگاهی نمیداریم. جز اینکه درمیان گرفتاران و در باغشاه میبود که مستشارالدوله نامش را برده است.
ابوالحسنمیرزا شیخالرئیس که به آزادیخواهی شناخته میشد چنانکه دیدیم او نیز درمیان گرفتاران میبوده که مستشارالدوله نامش را میبرد.
سید حسن مدیر «حبلالمتین» را دیدیم که به میرزا جهانگیرخان و دیگران جا داد. ولی چون قزاقان بگرفتن آن چند تن آمدند سید حسن در آبانبار نهان شده بود که همان شب یا فردا خود را بسفارت انگلیس رسانید.
سید جمالالدین افجهای که بدانسان بیاری مجلس میآمد و همراهانش دچار گلولهباران گردیدند ، و میرزا صالحخان درِ خانهاش را باز گردانید و او را با کسانی بدرون برد ، پسر بزرگترش (سید هادی) که همراه میبوده بازماندهی سرگذشت را چنین میگوید : «ما را در یک حوضخانهای جا دادند ، وزیراکرم با کسانش از بالاخانهها سرگرم جنگ میبودند. در آن گرفتاری ناهار نیز پخته بودند ، و برای ما سفره گستردند. ولی پیداست که کمتر یکی خورد. تا نزدیکیهای نیمروز در آنجا میبودیم ، آنگاه فهمیدیم که خانه تهی گردیده و دیگر کسی نمانده. چون بیرون آمده بازجستیم دیدیم میرزا صالحخان و کسانش خانه را گزارده بیرون رفتهاند. ما نیز جای درنگ ندیده از این خانه بآن خانه راهی پیدا کرده ، با سختیهایی خود را بیرون انداختیم. پدرم چند زمانی در خانهی زنی از همسایگان پنهان میزیست تا سپس بیرون آمد و با دستور محمدعلیمیرزا از تهران بیرون رفت.
یک داستان شگفت رهایی یافتن این میرزا صالحخان و دیگر جنگندگانست. اینها چنانکه با زیرکی و زبردستی جنگیدند که کشته بسیار کم دادند ، با زیرکی نیز خود را از تهران بیرون انداختند که هیچ یکی بدست نیفتادند. (بجز از مدیر «روحالقدس» و آن دو تن که مامانتوف داستان کشته شدنشان را نوشته است).
اینها سرگذشتهاییست که ما دانستهایم. پیداست که سرگذشتهای دیگری نیز بوده. رویهمرفته در آن روز همهی کسانی که بآزادیخواهی شناخته بودند ، چه آنان که بیرون آمده در جنگ پا درمیان داشتند و چه آنهایی که در خانه نشستند و رو ننمودند ، ناچار شدند نهان گردند ، و سپس بسیاری از آنان به باکو یا به استانبول رفتند. یک دسته نیز با همهی بودن در مجلس یا درمیان آزادیخواهان راه با دربار میداشتند ، و اینبود در این هنگام ایمن میبودند و در تهران مانده آسوده میزیستند.
🌸
👍1
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 27ـ پناهیدن تقیزاده بسفارت انگلیس
یک داستان دیگری که باید یاد کنیم پناهیدن تقیزاده و کسانی بسفارت انگلیس میباشد. چنانکه دیدیم این نمایندهی جوان آذربایجان در روزهای بازپسین خواهان جنگ میبود. با اینحال در این روز از خانه بیرون نیامد و رخ ننموده. در حالی که گذشته از نمایندگی رئیس انجمن آذربایجان نیز میبود که در جنگ پا درمیان خواستی داشت ، و به هر حال بایستی بیرون آید. شگفتتر آنکه میگویند : تقیزاده از داستان جنگ پیش از دیگران آگاه شده بوده ، اینست بامدادان نوکر خود را بخانههای کسانی میفرستاده و پیام میداده : «امروز جنگ خواهد شد زودتر بیایید» ، با اینحال خود او بیرون نیامد. در این باره میرزا علیاکبرخان دهخدا نویسندهی گفتارهای «صور اسرافیل» و کسانی دیگری نیز با وی همراهی کردند. براون نوشته : تقیزاده دیر رسید و قزاقان راه ندادند. ولی ما از چنان چیزی آگاه نمیباشیم ، و آنچه میدانیم هر که آمد و خواست راه پیدا کرد و تقیزاده که خانهاش در پشت مجلس میبوده (1) میتوانسته زودتر از دیگران بیاید.
باری ما در این باره نیز گفتههای سید عبدالرحیم خلخالی را که دستیار مدیر «مساوات» و در آن روز با تقیزاده همراه میبوده در دست میداریم که خود آنها را میآوریم. میگوید :
در آن روز من خواستم ببهارستان بروم از هر سو که آهنگ آنجا را کردم راهم ندادند. در این میان که بازمیگشتم در خیابان دوشانتپه بنوکر تقیزاده برخوردم که مرا آواز داد. پرسیدم آقا کجاست؟ گفت : در خانه. همراه او روانه شده بخانهی تقیزاده رسیدم. امیرحشمت و میرزا علیاکبرخان دهخدا و چند کسی دیگر هم در آنجا میبودند. نشستیم گفتگو میکردیم که ناگهان آواز شلیک برخاست و دانستیم جنگ آغاز شده. همچنان در آنجا میبودیم تا جنگ بپایان رسید ، و چون همهی آن پیرامونها را سربازان فراگرفته بودند کسی را یارای بیرون رفتن نمیبود و ما همچنان گرسنه نشسته نمیدانستیم چه باید کرد. چندان ترس بر ما چیره شده بود که با چشم خود دیدم موهای سر دهخدا سفید گردید. بدینسان تا یک ساعت بغروب بسر دادیم و چون به تنگی افتاده بودیم علیمحمدخان داوطلب گردید (2) بیرون رفته چارهای بجوید و چون او رفت و از آنسوی تاریکی فرامیرسید ما هم بدانسر شدیم که از خانه بیرون بیاییم ، ولی در آن میان علیمحمدخان بازگشته درشکهای همراه آورد که چهار تن : تقیزاده و دهخدا و من و یکی دیگر (3) در آن نشستیم و علیمحمدخان که شاپو بسر نهاده بود پهلوی درشکهچی جا گرفته ما را بسفارت انگلیس رسانید. امیرحشمت که در درشکه جا نیافته پس مانده بود اندکی دیرتر او نیز بما پیوست و بدینسان از بیم و نگرانی درآمده آسوده گردیدیم.
در کتاب آبی در این باره چنین مینویسد : «در پیرامون ساعت نه پیامی از تقیزاده ... به ماژور استوکس رسید که او و سه تن از همراهانش میخواهند بسفارت پناهنده شوند. زیرا سپاهیان در جستجوی ایشان هستند و هر دقیقهای بیم آن میرود که دستگیر شوند و اگر در سفارت پذیرفته نشوند بیگمان کشته خواهند شد. ماژور استوکس از روی دستوری که داشت پاسخ داد. چندی نگذشت که تقیزاده و شش تن دیگر که سه تن ایشان مدیر «حبلالمتین» و نایب مدیران روزنامههای «مساوات» و «صور اسرافیل» بودند از در همیشگی بسفارتخانه درآمدند و بایشان راه داده شد. بیگمانست اگر بایشان راه داده نشدی بیش از سه تن از آنان سرنوشت میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین را که فردای آن روز بیرسیدگی خفه کرده شدند پیدا کردندی».
سید حسن مدیر «حبلالمتین» را خلخالی میگوید فردای آن روز بسفارت آمد و این راستتر است ، و به هر حال چنانکه میدانیم او از همراهان تقیزاده نمیبود.
بدینسان روز تیرهی دوم تیرماه بپایان رسید. بدینسان جنبش چند سالهی تهران خاموش گردید. از کارهایی که در این روز رخ داد یکی هم این بود که در آن جنگ و کشاکش با دستور محمدعلیمیرزا ، شیخ محمود ورامینی و سید محمد یزدی که از سرجنبانان آشوب میدان توپخانه میبودند ، و دو سه تن دیگری را که با دستور عدلیه در بند و زنجیر میبودند ، رها گردانیده بباغشاه بردند و در آنجا شاه بشیخ محمود و سید محمد مهربانیها نمود و به هر یکی خلعتی داد. نیز برای بازگشتن صنیعحضرت و یارانش که در کلات میبودند تلگراف فرستاده شد.
🔹 پانوشتها :
1ـ خانهی تقیزاده در روبروی مجلس میبوده. دو روز پیش از بمباران آن را رها کرده خانهای در کوچههای پشت مجلس میگیرد.
2ـ برادر میرزا محمدعلیخان تربیت و خویشاوند تقیزاده میبود که در دبیرستان آمریکاییان درس خوانده و زبان انگلیسی را خوب میدانسته و خواهیم دید که سال دیگر یکی از سردستگان مجاهدان گردیده بود و در کشاکش اعتدالی و انقلابی کشته شد.
3ـ نام آن کس را یاد نکرده.
🌸
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 27ـ پناهیدن تقیزاده بسفارت انگلیس
یک داستان دیگری که باید یاد کنیم پناهیدن تقیزاده و کسانی بسفارت انگلیس میباشد. چنانکه دیدیم این نمایندهی جوان آذربایجان در روزهای بازپسین خواهان جنگ میبود. با اینحال در این روز از خانه بیرون نیامد و رخ ننموده. در حالی که گذشته از نمایندگی رئیس انجمن آذربایجان نیز میبود که در جنگ پا درمیان خواستی داشت ، و به هر حال بایستی بیرون آید. شگفتتر آنکه میگویند : تقیزاده از داستان جنگ پیش از دیگران آگاه شده بوده ، اینست بامدادان نوکر خود را بخانههای کسانی میفرستاده و پیام میداده : «امروز جنگ خواهد شد زودتر بیایید» ، با اینحال خود او بیرون نیامد. در این باره میرزا علیاکبرخان دهخدا نویسندهی گفتارهای «صور اسرافیل» و کسانی دیگری نیز با وی همراهی کردند. براون نوشته : تقیزاده دیر رسید و قزاقان راه ندادند. ولی ما از چنان چیزی آگاه نمیباشیم ، و آنچه میدانیم هر که آمد و خواست راه پیدا کرد و تقیزاده که خانهاش در پشت مجلس میبوده (1) میتوانسته زودتر از دیگران بیاید.
باری ما در این باره نیز گفتههای سید عبدالرحیم خلخالی را که دستیار مدیر «مساوات» و در آن روز با تقیزاده همراه میبوده در دست میداریم که خود آنها را میآوریم. میگوید :
در آن روز من خواستم ببهارستان بروم از هر سو که آهنگ آنجا را کردم راهم ندادند. در این میان که بازمیگشتم در خیابان دوشانتپه بنوکر تقیزاده برخوردم که مرا آواز داد. پرسیدم آقا کجاست؟ گفت : در خانه. همراه او روانه شده بخانهی تقیزاده رسیدم. امیرحشمت و میرزا علیاکبرخان دهخدا و چند کسی دیگر هم در آنجا میبودند. نشستیم گفتگو میکردیم که ناگهان آواز شلیک برخاست و دانستیم جنگ آغاز شده. همچنان در آنجا میبودیم تا جنگ بپایان رسید ، و چون همهی آن پیرامونها را سربازان فراگرفته بودند کسی را یارای بیرون رفتن نمیبود و ما همچنان گرسنه نشسته نمیدانستیم چه باید کرد. چندان ترس بر ما چیره شده بود که با چشم خود دیدم موهای سر دهخدا سفید گردید. بدینسان تا یک ساعت بغروب بسر دادیم و چون به تنگی افتاده بودیم علیمحمدخان داوطلب گردید (2) بیرون رفته چارهای بجوید و چون او رفت و از آنسوی تاریکی فرامیرسید ما هم بدانسر شدیم که از خانه بیرون بیاییم ، ولی در آن میان علیمحمدخان بازگشته درشکهای همراه آورد که چهار تن : تقیزاده و دهخدا و من و یکی دیگر (3) در آن نشستیم و علیمحمدخان که شاپو بسر نهاده بود پهلوی درشکهچی جا گرفته ما را بسفارت انگلیس رسانید. امیرحشمت که در درشکه جا نیافته پس مانده بود اندکی دیرتر او نیز بما پیوست و بدینسان از بیم و نگرانی درآمده آسوده گردیدیم.
در کتاب آبی در این باره چنین مینویسد : «در پیرامون ساعت نه پیامی از تقیزاده ... به ماژور استوکس رسید که او و سه تن از همراهانش میخواهند بسفارت پناهنده شوند. زیرا سپاهیان در جستجوی ایشان هستند و هر دقیقهای بیم آن میرود که دستگیر شوند و اگر در سفارت پذیرفته نشوند بیگمان کشته خواهند شد. ماژور استوکس از روی دستوری که داشت پاسخ داد. چندی نگذشت که تقیزاده و شش تن دیگر که سه تن ایشان مدیر «حبلالمتین» و نایب مدیران روزنامههای «مساوات» و «صور اسرافیل» بودند از در همیشگی بسفارتخانه درآمدند و بایشان راه داده شد. بیگمانست اگر بایشان راه داده نشدی بیش از سه تن از آنان سرنوشت میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین را که فردای آن روز بیرسیدگی خفه کرده شدند پیدا کردندی».
سید حسن مدیر «حبلالمتین» را خلخالی میگوید فردای آن روز بسفارت آمد و این راستتر است ، و به هر حال چنانکه میدانیم او از همراهان تقیزاده نمیبود.
بدینسان روز تیرهی دوم تیرماه بپایان رسید. بدینسان جنبش چند سالهی تهران خاموش گردید. از کارهایی که در این روز رخ داد یکی هم این بود که در آن جنگ و کشاکش با دستور محمدعلیمیرزا ، شیخ محمود ورامینی و سید محمد یزدی که از سرجنبانان آشوب میدان توپخانه میبودند ، و دو سه تن دیگری را که با دستور عدلیه در بند و زنجیر میبودند ، رها گردانیده بباغشاه بردند و در آنجا شاه بشیخ محمود و سید محمد مهربانیها نمود و به هر یکی خلعتی داد. نیز برای بازگشتن صنیعحضرت و یارانش که در کلات میبودند تلگراف فرستاده شد.
🔹 پانوشتها :
1ـ خانهی تقیزاده در روبروی مجلس میبوده. دو روز پیش از بمباران آن را رها کرده خانهای در کوچههای پشت مجلس میگیرد.
2ـ برادر میرزا محمدعلیخان تربیت و خویشاوند تقیزاده میبود که در دبیرستان آمریکاییان درس خوانده و زبان انگلیسی را خوب میدانسته و خواهیم دید که سال دیگر یکی از سردستگان مجاهدان گردیده بود و در کشاکش اعتدالی و انقلابی کشته شد.
3ـ نام آن کس را یاد نکرده.
🌸
👍2
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 28ـ فردای آن روز
لیاخوف چون فیروز درآمده بنیاد مشروطه را برانداخته بود رشتهی همهی کارها در دست او میبود. روز چهارشنبه سوم تیرماه (24 جمادیالاولی) در تهران فرمانداری نظامی برپا گردید. آگهی در این باره در بیستودوم جمادیالاولی (یک روز پیشتر از بمباران) با دست لیاخوف نوشته شده و بچاپخانه رفته بود و امروز در شهر پراکنده گردید.
«مردم نمیبایست در خیابانها در یک جایی گرد آیند. اگر کسانی نافرمانی نمودندی سپاهیان بایستی با شلیک تفنگ پراکندهشان گردانند. کسی نمیبایست افزار جنگ همراه خود دارد. آنان که با سپاهیان ستیزیدندی سپاهیان یارَستندی آنان را بزنند».
همهی نشانههای مشروطه از میان برخاسته ، نه روزنامهای ، نه انجمنی ، نه گفتاری. ولی کارها بسامان و آرامش پدیدار میبود. امروز جار کشیدند که بازارها باز شود ، و بازاریان از ترس فرمان بردند و بازارها را باز کردند. قزاقان در شهر گردیده از دستاندازی سربازان سیلاخوری و سوارگان قرهداغی و دیگران نیز جلو میگرفتند. تنها خانههایی را که خود شاه فرمان میداد تاراج میکردند. امروز خانههای جلالالدوله پسر ظلالسلطان ، و ظهیرالدوله شوهرخواهر ظلالسلطان را هم تاراج کردند. و آنچه میبود سربازان و قزاقان بردند. شگفت آنکه بخانهی ظهیرالدوله توپ بستند و پس از آن بتاراج دادند. باآنکه کسی در آنجا برای ایستادگی نمیبود. خود ظهیرالدوله در گیلان میبود و فرمانداری آنجا را میداشت.
چنانکه گفتیم دشمنی محمدعلیمیرزا بیش از همه با ظلالسلطان میبود ، و این چون خویشی با او میداشت و از هواداران او شمرده میشد ، این زیان را دیده. اینکه گفتهاند از «انجمن اخوت» که در آن خانه برپا میشد گلوله بقزاقان انداخته بودند ، و یا پسر ظهیرالدوله (ظهیرالسلطان) از آزادیخواهان میبود دروغست.
امروز محمدعلیمیرزا «دستخط» پایین را به مشیرالسلطنهی سروزیر نوشت :
چنانکه میدانیم این «دستخط»نویسی دنبالهی نقشهایست که با لیاخوف و سفارت روس کشیده بودند ، و برای جلوگیری از ایراد دولتهای بیگانه بود. با این نوشته دو چیز را میفهمانیدند : یکی آنکه از راه ناچاری بوده که بمجلس دست باز کردهاند. دیگری اینکه مشروطه را برنینداخته ، بلکه شاه از روی قانون ، مجلس را کناره گردانیده و پس از سه ماه ـ با مجلس سنا ـ دوباره گشاده خواهد شد.
نیز همان روز یا فردای آن «دستخط» دیگری را به مشیرالسلطنه نوشت که در پایین میآوریم :
با این نوشته «عفو عمومی» بمشروطهخواهان میداد. ولی این نیز جز رویهکاری نمیبود ، و جز بسته شدن زبان بیگانگان خواسته نمیشد.
چون این دو «دستخط» برای بیگانگان میبود ، رونویسهایی از آنها بسفارتخانهها فرستادند ، و از آنسوی علاءالسلطنه وزیر خارجه هر دو را با تلگراف بهمه جا رسانید.
🌸
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 28ـ فردای آن روز
لیاخوف چون فیروز درآمده بنیاد مشروطه را برانداخته بود رشتهی همهی کارها در دست او میبود. روز چهارشنبه سوم تیرماه (24 جمادیالاولی) در تهران فرمانداری نظامی برپا گردید. آگهی در این باره در بیستودوم جمادیالاولی (یک روز پیشتر از بمباران) با دست لیاخوف نوشته شده و بچاپخانه رفته بود و امروز در شهر پراکنده گردید.
«مردم نمیبایست در خیابانها در یک جایی گرد آیند. اگر کسانی نافرمانی نمودندی سپاهیان بایستی با شلیک تفنگ پراکندهشان گردانند. کسی نمیبایست افزار جنگ همراه خود دارد. آنان که با سپاهیان ستیزیدندی سپاهیان یارَستندی آنان را بزنند».
همهی نشانههای مشروطه از میان برخاسته ، نه روزنامهای ، نه انجمنی ، نه گفتاری. ولی کارها بسامان و آرامش پدیدار میبود. امروز جار کشیدند که بازارها باز شود ، و بازاریان از ترس فرمان بردند و بازارها را باز کردند. قزاقان در شهر گردیده از دستاندازی سربازان سیلاخوری و سوارگان قرهداغی و دیگران نیز جلو میگرفتند. تنها خانههایی را که خود شاه فرمان میداد تاراج میکردند. امروز خانههای جلالالدوله پسر ظلالسلطان ، و ظهیرالدوله شوهرخواهر ظلالسلطان را هم تاراج کردند. و آنچه میبود سربازان و قزاقان بردند. شگفت آنکه بخانهی ظهیرالدوله توپ بستند و پس از آن بتاراج دادند. باآنکه کسی در آنجا برای ایستادگی نمیبود. خود ظهیرالدوله در گیلان میبود و فرمانداری آنجا را میداشت.
چنانکه گفتیم دشمنی محمدعلیمیرزا بیش از همه با ظلالسلطان میبود ، و این چون خویشی با او میداشت و از هواداران او شمرده میشد ، این زیان را دیده. اینکه گفتهاند از «انجمن اخوت» که در آن خانه برپا میشد گلوله بقزاقان انداخته بودند ، و یا پسر ظهیرالدوله (ظهیرالسلطان) از آزادیخواهان میبود دروغست.
امروز محمدعلیمیرزا «دستخط» پایین را به مشیرالسلطنهی سروزیر نوشت :
«چون ایجاد انجمنهای بینظامنامه اسباب هرج و مرج شده بود و روزنامهها و ناطقین بکمک آنها نزدیک بود رشتهی انتظام مملکت را برهم زنند ، و چون زمام امور در تحت قوهی مخصوص ما در دست معدودی از عقلا باید باشد هرچه خواستیم از فسادات آنها جلوگیری کنیم و انجمنها را بوظایف خود بیاوریم بواسطهی حمایت مجلس از آنها ممکن نشد تا آنکه برای برقرار کردن نظم و آسایش عموم که از طرف باری تعالی بما تفویض شده است خواستیم مفسدین را دستگیر نماییم مجلس از آنها حمایت نمود و عدهای از اشرار مجلس را پناهگاه قرار داده در مقابل قشون دولتی سنگر بسته بمب و نارنجک و آلات ناریه استعمال کردند ماهم از امروز تا سه ماه دیگر مجلس را منفصل نموده پس از این مدت وکلای متدین ملت و دولت دوست منتخب شده با مجلس سنا موافق قانون اساسی پارلمان مفتوح شده مشغول انتظام گردد.»
چنانکه میدانیم این «دستخط»نویسی دنبالهی نقشهایست که با لیاخوف و سفارت روس کشیده بودند ، و برای جلوگیری از ایراد دولتهای بیگانه بود. با این نوشته دو چیز را میفهمانیدند : یکی آنکه از راه ناچاری بوده که بمجلس دست باز کردهاند. دیگری اینکه مشروطه را برنینداخته ، بلکه شاه از روی قانون ، مجلس را کناره گردانیده و پس از سه ماه ـ با مجلس سنا ـ دوباره گشاده خواهد شد.
نیز همان روز یا فردای آن «دستخط» دیگری را به مشیرالسلطنه نوشت که در پایین میآوریم :
«مقصود خاطر ما امنیت مملکت و آسودگی عامهی رعایا و اقداماتی که در دستگیری مفسدین و اشرار شده بجهت آسایش و رفاهیت آنان بوده برای اینکه مردمان بیتقصیر و رعایای سلامتخواهان از تزلزل و اضطراب خارج شده از رأفت و مرحمت ذات ملوکانه بهرهمند باشند بموجب این دستخط عفو عمومی را شامل حال کافهی مردم داشته تصریحاً مقرر میفرماییم از تمام متهمین اغماض میفرماییم در حق آنها هم که گرفتار شدهاند مجلس استنطاقی از اشخاص بیغرض منصف تشکیل خواهم نمود بدقت غوررسی کامل نمایند هر کس بیتقصیر است مرخص شود بشرط آنکه اهالی از حدود قانونی که از طرف حکومت نظامی منتشر میشود تجاوز ننموده مرتکب حرکت خلاف قاعده نشوند.»
با این نوشته «عفو عمومی» بمشروطهخواهان میداد. ولی این نیز جز رویهکاری نمیبود ، و جز بسته شدن زبان بیگانگان خواسته نمیشد.
چون این دو «دستخط» برای بیگانگان میبود ، رونویسهایی از آنها بسفارتخانهها فرستادند ، و از آنسوی علاءالسلطنه وزیر خارجه هر دو را با تلگراف بهمه جا رسانید.
🌸
👍4
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 29ـ کشته شدن ملک و میرزا جهانگیرخان
امروز در شهر همچنان جستجوی آزادیخواهان میکردند و هر که را مییافتند دستگیر کرده بباغشاه میبردند. از آنسوی امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان را بیآنکه بازپرس کنند و یا بداوری کشند نابود گردانیدند. در این باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارداقی که خود در باغشاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر میبوده پرسیدهایم همان گفتههای او را میآوریم. میگوید : شب چهارشنبه را که با آن سختی بپایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند بیرون میبردند و چون آنان را برمیگردانیدند هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی بخوردن تریاک عادت میداشتند برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده بگردن هر یکی زنجیردستی (شکاری) زده گفتند : «برخیزید بیایید». گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان. ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند :
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خوانده پا از در بیرون گزاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که بگردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق بروی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان بپایان رسیده.
در این هنگام بود که برای نخستین بار گفتگو میانهی گرفتاران آغاز گردید. حاجی محمدتقی از برادرم پرسید : دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟.. برادرم گفت : ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ماها را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش میبود به میرزا جهانگیرخان شماتت نموده گفت : «من جهود زادهام؟..» (1) سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد ، و چون ما را برگردانیدند بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت ، کنون نمیدانم چرا مرا بکشتن نبردند؟!..
این داستانیست که آقامیرزا علیاکبرخان یاد میکند و ما آن را از هر باره راست میشماریم. مامانتوف نیز مینویسد : «سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را بباغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دُژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان دُژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فروکرد. مدیر روزنامه را هم بدینسان کشتند.» (2)
در جای دیگر مینویسد : «من به شاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم : سر کی مارکویچ نامِ این دو تن مدیر روزنامه و ناطق که بکیفر رسانیدند چه بود؟.. گفت : صور اسرافیل مدیر روزنامه و ملکالمتکلمین را میپرسید؟ گفتم آری. گفت : «شاه پافشاری داشت که بایشان کیفر دهد. ولی دیگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آینده باز شود ...».
آگاهی از کشته شدن این دو تن با آن حال چون در شهر پراکنده گردید ترس مردم هرچه بیشتر شد و نمایندگان مجلس و سردستگان آزادی هر کدام بجستن پناهگاهی یا نهانگاهی میکوشیدند و چون بیشتر ایشان بسفارت انگلیس پناهنده میشدند ، و چنانکه در کتاب آبی مینویسد بامداد این روز چهلوسه یا چهلوچهار تن دیگر بر شمارهی بستنشینان آنجا افزوده بود ، از این جهت لیاخوف کسانی را از قزاق و سرباز در پیرامون در سفارت بپاسبانی برگماشت که جلوگیری از رفتن مردم بآنجا نمایند و این داستان دنبالهای پیدا کرد که یاد آن را در جای خود خواهیم کرد.
🔹 پانوشتها :
1ـ شاپشال چنانکه پاولویچ ایرانسکی نوشته از تیرهی «کارایم» میبوده. ولی در ایران او را جهود شناخته بودند و در «صور اسرافیل» نیز او را جهودزاده میخواند.
2ـ دانسته نیست کدام مدیر روزنامه را میگوید.
🌸
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 29ـ کشته شدن ملک و میرزا جهانگیرخان
امروز در شهر همچنان جستجوی آزادیخواهان میکردند و هر که را مییافتند دستگیر کرده بباغشاه میبردند. از آنسوی امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیرخان را بیآنکه بازپرس کنند و یا بداوری کشند نابود گردانیدند. در این باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزا علیاکبرخان ارداقی که خود در باغشاه با آن دو تن و با دیگران همزنجیر میبوده پرسیدهایم همان گفتههای او را میآوریم. میگوید : شب چهارشنبه را که با آن سختی بپایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند بیرون میبردند و چون آنان را برمیگردانیدند هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی بخوردن تریاک عادت میداشتند برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده بگردن هر یکی زنجیردستی (شکاری) زده گفتند : «برخیزید بیایید». گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان. ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند :
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خوانده پا از در بیرون گزاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که بگردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اتاق بروی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان بپایان رسیده.
در این هنگام بود که برای نخستین بار گفتگو میانهی گرفتاران آغاز گردید. حاجی محمدتقی از برادرم پرسید : دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟.. برادرم گفت : ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ماها را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش میبود به میرزا جهانگیرخان شماتت نموده گفت : «من جهود زادهام؟..» (1) سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد ، و چون ما را برگردانیدند بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت ، کنون نمیدانم چرا مرا بکشتن نبردند؟!..
این داستانیست که آقامیرزا علیاکبرخان یاد میکند و ما آن را از هر باره راست میشماریم. مامانتوف نیز مینویسد : «سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را بباغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دُژخیم طناب بگردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان دُژخیم سومی خنجر بدلهای ایشان فروکرد. مدیر روزنامه را هم بدینسان کشتند.» (2)
در جای دیگر مینویسد : «من به شاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم : سر کی مارکویچ نامِ این دو تن مدیر روزنامه و ناطق که بکیفر رسانیدند چه بود؟.. گفت : صور اسرافیل مدیر روزنامه و ملکالمتکلمین را میپرسید؟ گفتم آری. گفت : «شاه پافشاری داشت که بایشان کیفر دهد. ولی دیگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آینده باز شود ...».
آگاهی از کشته شدن این دو تن با آن حال چون در شهر پراکنده گردید ترس مردم هرچه بیشتر شد و نمایندگان مجلس و سردستگان آزادی هر کدام بجستن پناهگاهی یا نهانگاهی میکوشیدند و چون بیشتر ایشان بسفارت انگلیس پناهنده میشدند ، و چنانکه در کتاب آبی مینویسد بامداد این روز چهلوسه یا چهلوچهار تن دیگر بر شمارهی بستنشینان آنجا افزوده بود ، از این جهت لیاخوف کسانی را از قزاق و سرباز در پیرامون در سفارت بپاسبانی برگماشت که جلوگیری از رفتن مردم بآنجا نمایند و این داستان دنبالهای پیدا کرد که یاد آن را در جای خود خواهیم کرد.
🔹 پانوشتها :
1ـ شاپشال چنانکه پاولویچ ایرانسکی نوشته از تیرهی «کارایم» میبوده. ولی در ایران او را جهود شناخته بودند و در «صور اسرافیل» نیز او را جهودزاده میخواند.
2ـ دانسته نیست کدام مدیر روزنامه را میگوید.
🌸
👍2
🔶 «تاریخ مشروطهی ایران»
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 30ـ با دیگران چه کردند؟..
با این پیشامدها باغشاه کانون «خودکامگی» گردیده محمدعلیمیرزا کینههای دوساله میجست. از آنسوی درباریان ستمگر پستنهاد که از مشروطه رنجشهای بسیار میداشتند ، اکنون فرصت یافته با کسانی که بدستشان میافتاد دُژرفتاری بیاندازه میکردند.
چنانکه دیدیم دیروز کسان بسیاری را باین باغ آوردند ، و امروز هم دیگران را بآنان افزودند و ما بهتر میدانیم که نخست بداستان این دستگیرشدگان پرداخته آنچه دانستهایم بنویسیم تا سپس بداستانهای دیگر رویم. کسانی که در آن روزها در باغشاه میبودند ، اگر دیدههای خود را نوشتندی کتاب شگفتی پدید آمدی. ولی ما چون آگاهی کم میداریم بکوتاهی خواهیم نوشت :
شادروانان بهبهانی و طباطبایی ، با آن هواداریها که در دو سال با محمدعلیمیرزا نموده و با آن فریبها که ازو خورده بودند ، چون بنیادگزار مشروطه شمرده میشدند ، در نزد او از گناهکاران بزرگتر میبودند. با اینحال چون عنوان سیدی و ملایی میداشتند محمدعلیمیرزا نتوانست بیش از آنکه کرده بود بکند. بهبهانی سه روز در بند میبود و پس از آن روانهی خاک کلهرش گردانیدند. طباطبایی چون زن شاه (دختر کامرانمیرزا) پشتیبانی باو مینمود از دمی که بباغ رسید آسوده و گرامی میبود و پس از سه روز رها گردیده در ونک نشست ، و سپس آهنگ خراسان کرد. پسر او میرزا محمدصادق بفرمان شاه از ایران بیرون و روانهی اروپا گردید. حاجی امامجمعهی خویی رها گردید و در تهران بزندگی پرداخت. مستشارالدوله ماهها در بند میبود تا او نیز رها گردید و محمدعلیمیرزا او را بنویسندگی خود برگزید. از شیخ مهدی و ابوالحسنمیرزا آگاهی نمیداریم و همین اندازه میدانیم که آنان نیز رها گردیده از ایران بیرون رفتند.
اما قاضی ارداقی و آن دسته از گرفتاران بازماندهی داستان ایشان را از گفتهی میرزا علیاکبرخان میآوریم. میگوید :
همان روز که ملک و میرزا جهانگیرخان را کشتند در یکی از اتاقها دادگاهی برای بازپرس و رسیدگی برپا گردانیدند که باشندگانش اینان میبودند :
مؤیدالدوله حکمران تهران ، شاهزاده مؤیدالسلطنه ، سید محسن صدرالاشراف ، ارشدالدوله ، یک تن میرپنج قزاقخانه ، میرزا عبدالمطلب یزدی (مدیر روزنامهی آدمیت) ، محقق شهربانی ،
میرزا احمدخان (اشتری). (1) از همان روز کسانی را که در پیرامون آقایان طباطبایی و دیگران گرفتار گردیده و از آنان کاری سر نزده بود یکایک بآن اتاق برده پرسشهایی نموده رها میکردند. آقامحمدعلی پسر ملک را هم پس از حادثهی پدرش رها کرده بودند. بدینسان از شمارهی ما بسیار کاست. در این میان یحیامیرزا را که گرفتار کرده بودند نزد ما آوردند و این هنگام بود که همه را که بیستودو تن میبودیم با زنجیر و آن حال آسیبدیدگی برده نهاده پیکرهها از ما برداشتند. (2) پس از آن سید یعقوب شیرازی را هم پیش ما آوردند. این بیستواند تن همچنان در زیر زنجیر روز میگزاردیم. ناهار و شام به هر یکی گردهی نانی با خیار میدادند و روزانه دو بار هشت تن و هشت تن با زنجیر در گردن بیرون میبردند ، و باید اندیشید که ما چه رنجی میکشیدیم و چه شرمندگی نزد هم میداشتیم. در این میان شکنجه و آزار هم دریغ نمیکردند. بویژه دربارهی چند تنی و بویژه دربارهی بیچاره مدیر «روحالقدس» و ضیاءالسلطان. دادگاهی که برپا شده بود در زمینهی سه چیز جستجو داشت و همیخواست با شکنجه و فشار از کسانی آگاهیها پیدا کند. آن سه چیز یکی اینکه بمب را بشاه که انداخته؟. دیگری آنکه بنیادگزار انجمن خانهی عضدالملک که بوده؟ سوم تفنگ بمجاهدان که میداده؟ اینها میبود آنچه دنبال مینمودند. وگرنه بداستان مشروطه و مجلس نمیپرداختند. چون مدیر «روحالقدس» و ضیاءالسلطان را گمان کرده بودند در زمینهی نارنجک انداختن بشاه آگاهی میدارند آنان را زیر شکنجهی سخت گرفته هر شب بیرونشان برده و به سهپایه بسته کتک بیاندازه میزدند و باآنکه فریادهای دلخراش ایشان باغشاه را فرامیگرفت از آنهمه وزیران و امیران کسی بدادشان نمیرسید. ما را بدبختی خودمان یکسو و حال جگرسوز این بیچارگان یکسو. سرانجام هم لقمانالممالک حکیم شاه بود که دلش بحال آن بدبختان سوخته با خشم گفت تا کی تنهای ما خواهد لرزید و تا کی دست از جان این بیچارگان نخواهید برداشت؟.. در نتیجهی خشم و گلهی او دست از شکنجهی آنان برداشتند. این لقمانالممالک که خدا روانش را شاد دارد نیکی دیگری هم با ما کرده ، و آن اینکه ماها جز یک پیراهن و یک زیرشلواری در تن خود نمیداشتیم که پس از چند روزی پوسید و ازهم درید و همگی بحال بدی افتادیم. آن شادروان به هر یکی پیراهن و زیرشلواری تازه فرستاد و با این کار خود آبروی ما را بازخرید.
👇
🔹 جلد 1 ، بخش 3 ، گفتار یازدهم : چگونه مجلس بتوپ بسته شد؟
🖌 احمد کسروی
🔸 30ـ با دیگران چه کردند؟..
با این پیشامدها باغشاه کانون «خودکامگی» گردیده محمدعلیمیرزا کینههای دوساله میجست. از آنسوی درباریان ستمگر پستنهاد که از مشروطه رنجشهای بسیار میداشتند ، اکنون فرصت یافته با کسانی که بدستشان میافتاد دُژرفتاری بیاندازه میکردند.
چنانکه دیدیم دیروز کسان بسیاری را باین باغ آوردند ، و امروز هم دیگران را بآنان افزودند و ما بهتر میدانیم که نخست بداستان این دستگیرشدگان پرداخته آنچه دانستهایم بنویسیم تا سپس بداستانهای دیگر رویم. کسانی که در آن روزها در باغشاه میبودند ، اگر دیدههای خود را نوشتندی کتاب شگفتی پدید آمدی. ولی ما چون آگاهی کم میداریم بکوتاهی خواهیم نوشت :
شادروانان بهبهانی و طباطبایی ، با آن هواداریها که در دو سال با محمدعلیمیرزا نموده و با آن فریبها که ازو خورده بودند ، چون بنیادگزار مشروطه شمرده میشدند ، در نزد او از گناهکاران بزرگتر میبودند. با اینحال چون عنوان سیدی و ملایی میداشتند محمدعلیمیرزا نتوانست بیش از آنکه کرده بود بکند. بهبهانی سه روز در بند میبود و پس از آن روانهی خاک کلهرش گردانیدند. طباطبایی چون زن شاه (دختر کامرانمیرزا) پشتیبانی باو مینمود از دمی که بباغ رسید آسوده و گرامی میبود و پس از سه روز رها گردیده در ونک نشست ، و سپس آهنگ خراسان کرد. پسر او میرزا محمدصادق بفرمان شاه از ایران بیرون و روانهی اروپا گردید. حاجی امامجمعهی خویی رها گردید و در تهران بزندگی پرداخت. مستشارالدوله ماهها در بند میبود تا او نیز رها گردید و محمدعلیمیرزا او را بنویسندگی خود برگزید. از شیخ مهدی و ابوالحسنمیرزا آگاهی نمیداریم و همین اندازه میدانیم که آنان نیز رها گردیده از ایران بیرون رفتند.
اما قاضی ارداقی و آن دسته از گرفتاران بازماندهی داستان ایشان را از گفتهی میرزا علیاکبرخان میآوریم. میگوید :
همان روز که ملک و میرزا جهانگیرخان را کشتند در یکی از اتاقها دادگاهی برای بازپرس و رسیدگی برپا گردانیدند که باشندگانش اینان میبودند :
مؤیدالدوله حکمران تهران ، شاهزاده مؤیدالسلطنه ، سید محسن صدرالاشراف ، ارشدالدوله ، یک تن میرپنج قزاقخانه ، میرزا عبدالمطلب یزدی (مدیر روزنامهی آدمیت) ، محقق شهربانی ،
میرزا احمدخان (اشتری). (1) از همان روز کسانی را که در پیرامون آقایان طباطبایی و دیگران گرفتار گردیده و از آنان کاری سر نزده بود یکایک بآن اتاق برده پرسشهایی نموده رها میکردند. آقامحمدعلی پسر ملک را هم پس از حادثهی پدرش رها کرده بودند. بدینسان از شمارهی ما بسیار کاست. در این میان یحیامیرزا را که گرفتار کرده بودند نزد ما آوردند و این هنگام بود که همه را که بیستودو تن میبودیم با زنجیر و آن حال آسیبدیدگی برده نهاده پیکرهها از ما برداشتند. (2) پس از آن سید یعقوب شیرازی را هم پیش ما آوردند. این بیستواند تن همچنان در زیر زنجیر روز میگزاردیم. ناهار و شام به هر یکی گردهی نانی با خیار میدادند و روزانه دو بار هشت تن و هشت تن با زنجیر در گردن بیرون میبردند ، و باید اندیشید که ما چه رنجی میکشیدیم و چه شرمندگی نزد هم میداشتیم. در این میان شکنجه و آزار هم دریغ نمیکردند. بویژه دربارهی چند تنی و بویژه دربارهی بیچاره مدیر «روحالقدس» و ضیاءالسلطان. دادگاهی که برپا شده بود در زمینهی سه چیز جستجو داشت و همیخواست با شکنجه و فشار از کسانی آگاهیها پیدا کند. آن سه چیز یکی اینکه بمب را بشاه که انداخته؟. دیگری آنکه بنیادگزار انجمن خانهی عضدالملک که بوده؟ سوم تفنگ بمجاهدان که میداده؟ اینها میبود آنچه دنبال مینمودند. وگرنه بداستان مشروطه و مجلس نمیپرداختند. چون مدیر «روحالقدس» و ضیاءالسلطان را گمان کرده بودند در زمینهی نارنجک انداختن بشاه آگاهی میدارند آنان را زیر شکنجهی سخت گرفته هر شب بیرونشان برده و به سهپایه بسته کتک بیاندازه میزدند و باآنکه فریادهای دلخراش ایشان باغشاه را فرامیگرفت از آنهمه وزیران و امیران کسی بدادشان نمیرسید. ما را بدبختی خودمان یکسو و حال جگرسوز این بیچارگان یکسو. سرانجام هم لقمانالممالک حکیم شاه بود که دلش بحال آن بدبختان سوخته با خشم گفت تا کی تنهای ما خواهد لرزید و تا کی دست از جان این بیچارگان نخواهید برداشت؟.. در نتیجهی خشم و گلهی او دست از شکنجهی آنان برداشتند. این لقمانالممالک که خدا روانش را شاد دارد نیکی دیگری هم با ما کرده ، و آن اینکه ماها جز یک پیراهن و یک زیرشلواری در تن خود نمیداشتیم که پس از چند روزی پوسید و ازهم درید و همگی بحال بدی افتادیم. آن شادروان به هر یکی پیراهن و زیرشلواری تازه فرستاد و با این کار خود آبروی ما را بازخرید.
👇
👍3
سردستهی پاسبانان ما سلطان باقر نامی بود که شکنجه را هم او میداد. شبی بشیوهی همیشگی بیچاره مدیر «روحالقدس» را برده و با کتک سراپای تن او را خسته و کوفته با اینحال زیر بغلش را گرفته باتاق آورد و بر سر جای خود رسانیده خواست زنجیر را بگردنش بیندازد. در این میان لُندلُند نموده و دشنام داده میگفت : «آخرش نگفتی ...» بیچاره [مدیر] «روحالقدس» با حالی که میداشت و نالان و ناتوان افتاده بود زبان به لابه باز نموده گفت : «جناب سلطان آخر من چه میدانم که بگویم؟!..» باقرخان از این سخن برآشفته و دست بشلاق برده بیست و سی شلاق دیگر بر تن کوفتهی آن بیچاره فرود آورد. سپس خشم خود را نخورده رو بدیگران آورده و از هر چند یکی را شلاقهایی نواخت : به حاجی محمدتقی ، ببرادرم قاضی ، به یحیامیرزا ، بمیرزا داوودخان ، بباقرخان. در این شب یحیامیرزا حالی نشان داد که همه را در شگفت انداخت. زیرا تا چند شلاقی که باقرخان بر سر و روی او مینواخت خم بابروی خود نیاورده در این میان باقرخان قدری واپس رفته و پاها را گشادتر گزاشت که این خود میرسانید کتک فراوانی باو خواهد زد. یحیامیرزا بآرامی سر خود را از زیر زنجیر پیچانیده رو بدیوار کرد و پشت خود را بدم شلاق داد. در این میان باقرخان بیکار نایستاده همچنان شلاق را فرود میآورد و تا شصت و هفتاد شلاق پیاپی نواخت باآنکه جز پیراهن یکلا رخت دیگری بر تن او نمیبود. ما بیگمان بودیم که از خود رفت. ولی همینکه باقرخان کتکها را زده از در بیرون رفت یحیامیرزا رو برگردانیده با چهرهی گشاده و آرامی چنین گفت : «رفت آن نامرد؟». ما را از این حال شگفتی گرفت و این شکیبایی و آرامی او مایهی دلداری همگی شده نیمی از اندوه ما کاسته گردید. سپس هم لب بسخن باز کرده داستانهایی از رنج و فداکاری آزادیخواهان فرانسه سرود و با این رفتار و گفتار خود آب بر آتش دلها ریخت.
این یحیامیرزا پوست سفید و چهرهی گشاده و زیبایی میداشت و رفتارش زیباتر از آن میبود. از روزی که نزد ما آمده یگانه مایهی دلآسودگی ما سخنان او بود که پندها سروده و داستانها رانده آن سختیها را بر ما آسان میگردانید. همان شب که آن شلاقها را خورد و بااینهمه رشتهی گشادهرویی و شیرینزبانی را از دست نهِشت ما بشک افتادیم آیا آن شلاقها بر تن این گزندی نرسانیده و برای آزمودن پیراهنش را بالا زده دیدیم سراسر پشت او کبود و سیاه گردیده و کوفته شده و از آنجا شگفت ما بیشتر گردیده.
دوازده روز بدینسان بسر بردیم و روز سیزدهم برادرم قاضی را کشتند. چگونگی آنکه برادرم بامداد و شام اندکی تریاک خوردی. اینبود هر روز تریاک برای او میآوردند. پس از چند روزی رضا بالا رئیس نظمیه که با برادرم از دیرزمان دوست میبودند بآنجا آمده حال ما را پرسید. برادرم با زبان او سفارش بخانهمان فرستاد که قوطیای که در آن حبهای تریاک ساخت دواخانهی شورین میبود برایش بفرستند. این کار انجام گرفت و قوطی را آوردند که هر روز بامدادان دو حب از آنها میخورد. شبها برادرم قرآن میخواند و چون آواز خوشی میداشت قزاقان نیز گوش میدادند. شب دوازدهم چون چند آیهی قرآن خواند از دلتنگیای که او میداشت و ما همگی میداشتیم از شعرهایی که روضهخوانان میدارند :
چون شد بساط آل نبی در زمانه طی
آمد بهار گلشن دین را زمان دی
خواندن گرفت. ما همگی گریستیم. قزاقان نیز اندوهگین گردیدند. فردا که شد سلطان باقرخان آمد و پرسید دیشب که روضه خوانده؟ راپورتش را باعلیحضرت دادهاند ، چگونگی را برایش گفتیم ، گفت دیگر نباید چنان کاری کنید. سپس ببرادرم گفت آن قوطی حب را بده نزد من باشد. برادرم راضی نمیشد. باقرخان پافشاری کرده قوطی را ازو گرفت و هنگام شام آمده دو حبی بیرون آورده داد. ولی برادرم آنها را نخورده تریاکی که از پسانداز نزد من بود گرفته خورد. شب زمانی که خوابیده بودیم باقرخان آمده ما را بیدار کرد و بآخشیج همیشه مهربانی نمود و گفتگوهای شیرین بمیان آورد. ما شُوَند [=سبب] این کار او را ندانستیم. بامدادان که برخاستیم چون تریاک دیگری نبود برادرم آن دو حب دیشبی را که نزد من میبود گرفته خورد. یک ربع نگذشت که ناگهان حالش بهم خورد و داد زد مرا بگیرید. ما گردش را گرفته نمیدانستیم چه چاره نماییم. در این میان دیدیم خبر به باقرخان رسیده و از خواب برخاسته بدانجا شتافت و بیآنکه پرسشی نماید یا در شگفت باشد زنجیر از گردن برادرم باز کرد و او را برداشته برد و پس از یک ساعت خبر دادند که مرده است. این زمان دانستیم آن آمدن دیشبی باقرخان بهر چه میبوده.
👇
این یحیامیرزا پوست سفید و چهرهی گشاده و زیبایی میداشت و رفتارش زیباتر از آن میبود. از روزی که نزد ما آمده یگانه مایهی دلآسودگی ما سخنان او بود که پندها سروده و داستانها رانده آن سختیها را بر ما آسان میگردانید. همان شب که آن شلاقها را خورد و بااینهمه رشتهی گشادهرویی و شیرینزبانی را از دست نهِشت ما بشک افتادیم آیا آن شلاقها بر تن این گزندی نرسانیده و برای آزمودن پیراهنش را بالا زده دیدیم سراسر پشت او کبود و سیاه گردیده و کوفته شده و از آنجا شگفت ما بیشتر گردیده.
دوازده روز بدینسان بسر بردیم و روز سیزدهم برادرم قاضی را کشتند. چگونگی آنکه برادرم بامداد و شام اندکی تریاک خوردی. اینبود هر روز تریاک برای او میآوردند. پس از چند روزی رضا بالا رئیس نظمیه که با برادرم از دیرزمان دوست میبودند بآنجا آمده حال ما را پرسید. برادرم با زبان او سفارش بخانهمان فرستاد که قوطیای که در آن حبهای تریاک ساخت دواخانهی شورین میبود برایش بفرستند. این کار انجام گرفت و قوطی را آوردند که هر روز بامدادان دو حب از آنها میخورد. شبها برادرم قرآن میخواند و چون آواز خوشی میداشت قزاقان نیز گوش میدادند. شب دوازدهم چون چند آیهی قرآن خواند از دلتنگیای که او میداشت و ما همگی میداشتیم از شعرهایی که روضهخوانان میدارند :
چون شد بساط آل نبی در زمانه طی
آمد بهار گلشن دین را زمان دی
خواندن گرفت. ما همگی گریستیم. قزاقان نیز اندوهگین گردیدند. فردا که شد سلطان باقرخان آمد و پرسید دیشب که روضه خوانده؟ راپورتش را باعلیحضرت دادهاند ، چگونگی را برایش گفتیم ، گفت دیگر نباید چنان کاری کنید. سپس ببرادرم گفت آن قوطی حب را بده نزد من باشد. برادرم راضی نمیشد. باقرخان پافشاری کرده قوطی را ازو گرفت و هنگام شام آمده دو حبی بیرون آورده داد. ولی برادرم آنها را نخورده تریاکی که از پسانداز نزد من بود گرفته خورد. شب زمانی که خوابیده بودیم باقرخان آمده ما را بیدار کرد و بآخشیج همیشه مهربانی نمود و گفتگوهای شیرین بمیان آورد. ما شُوَند [=سبب] این کار او را ندانستیم. بامدادان که برخاستیم چون تریاک دیگری نبود برادرم آن دو حب دیشبی را که نزد من میبود گرفته خورد. یک ربع نگذشت که ناگهان حالش بهم خورد و داد زد مرا بگیرید. ما گردش را گرفته نمیدانستیم چه چاره نماییم. در این میان دیدیم خبر به باقرخان رسیده و از خواب برخاسته بدانجا شتافت و بیآنکه پرسشی نماید یا در شگفت باشد زنجیر از گردن برادرم باز کرد و او را برداشته برد و پس از یک ساعت خبر دادند که مرده است. این زمان دانستیم آن آمدن دیشبی باقرخان بهر چه میبوده.
👇
👍2
پس از این داستان زمانی هم ما در بند میبودیم تا از همهمان آنچه بایستی بپرسند پرسیدند و چون نتیجهای بدست نیامد من و یحیامیرزا و میرزا داوودخان را از آنجا بخانهی مؤیدالدوله حاکم تهران فرستادند. در آنجا از هر یکی پایندنده [=ضامن] گرفته رها نمودند. دربارهی یحیامیرزا ، محمدعلیمیرزا اندیشهی دیگری میداشته ، ولی حشمتالدوله ازو هواداری مینمود ، و اینبود پس از رهایی بگمرک آستارا فرستادندش و از آسیبهایی که دیده بود جان بدرنبرده پس از زمانی درگذشت. مدیر «روحالقدس» را بانبار فرستادند که بیچاره را در آنجا نابود ساختند. (3) دیگران را یکی پس از دیگری آزاد کردند. این بود گفتهی میرزا علیاکبرخان.
🔹 پانوشتها :
1ـ میرزا احمدخان (یا آقای اشتری) را که اکنون نیز هست از عدلیه برده بودند و او بگرفتاران دلسوزی بسیار نشان میداده است.
2ـ پیکرهی روبرو. [پیکرهی 29]
3ـ مدیر «روحالقدس» را به یک چاهی انداخته بودند که در آنجا پس از چند روزی شکنجهی گرسنگی و جانکنی درگذشته است.
🌸
🔹 پانوشتها :
1ـ میرزا احمدخان (یا آقای اشتری) را که اکنون نیز هست از عدلیه برده بودند و او بگرفتاران دلسوزی بسیار نشان میداده است.
2ـ پیکرهی روبرو. [پیکرهی 29]
3ـ مدیر «روحالقدس» را به یک چاهی انداخته بودند که در آنجا پس از چند روزی شکنجهی گرسنگی و جانکنی درگذشته است.
🌸
👍3