Telegram Web
تفسیر عرفانی اشعار #حافظ، فرار از واقعیتِ شعر

📸 دکتر علی حصوری حافظ‌پژوه معاصر:

در برخی اشعار حافظ نشانی غیر از مِی‌خواری و شادباشی و بزم مِی و جوانی‌کردن نیست، اینها را نمی‌شود تفسیر عرفانی نمود.

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 6⃣1⃣

شواهدی دیگر از سُنی بودن وی

🔻 پیشتر هم از قول دکتر زرین کوب بیان شد که مذهب رسمی عصر حافظ و مردم شیراز در آن دوره مذهب "شافعی" بود. یکی از ابیاتی که بوضوح سُنی بودن حافظ را بیان می‌کند، و حافظ‌پژوهان نیز بدان تصریح دارند، این بیت است:

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست.


می‌دانیم که در فقه امامیه، نماز ميت پنج تکبیر دارد و چهار تکبیر از مختصات سُنیان است. حافظ در بیت مذکور، دنیا را مانند میت تصور کرده و نماز ميت را بر او اقامه کرده که کنایه از ترک دنیاست. البته در تاریخ زندگی وی ترک دنیایی بچشم ما نخورد، هرچه بوده عیش و نوش و خوش‌گذرانی بوده، و روشن است که این بیت فقط ژست عرفانی دارد و دال بر مذهب وی می‌باشد. اما بد نیست نظر چند حافظ‌پژوه را نیز از نظر بگذرانیم:

▫️دکتر عبدالعلی دستغیب می‌نویسد:

«این بیت كنايه از نماز جنازه كه پس از آن ميت را وداع كنند. زيرا در كيش اهل سنت در نماز ميت چهار بار تكبير گويند. و در نزد شيعيان در نماز پنج تكبير مى‌زده‌اند.»

📓حافظ شناخت، ص ١٣٧، نشر علم

◽️دکتر محمد معین می‌نویسد:

«در مذهب شيعه خلافى نيست كه در نماز ميت بايد پنج تكبير گفت كه هر تكبيرى از نمازى از پنج نماز است، چنانكه در جواهر الكلام آمده است:
"و هي على المؤمن خمس تكبيرات بلا خلاف بيننا." ولى اهل تسنن قايلند كه چهار تكبير بايد گفت.»

📔 حافظ شیرین سخن، ص ٣٥١، ناشر: صداى معاصر

◻️ دکتر پرویز اهور می‌نویسد:

«چهار تكبير نشان سنّى بودن حافظ است و مى‌دانيم كه او بر مذهب شافعى بوده است ولى با روشن‌بينى كم‌نظيرى كه در حافظ مى‌شناسيم، شافعى بودن او مانع انتقاد كردنش از شافعى نبوده است.»

📙 كلك خيال انگيز يا فرهنگ جامع ديوان حافظ، ج ٢ ص ٧٢، ناشر: اساطير

ادامه دارد...

@tazvir2
👆🏻 مرحوم شیخ جواد خراسانی:

یکی از ادله سُنی بودن حافظ این بیت است:

من هماندم كه وضو ساختم از چشمه عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هرچه كه هست‏

يعنى دنيا را مانند جنازه فرض كردم و چهار تكبير كه سنت است بر جنازه دنيا زدم و چهار تكبير بر جنازه از مختصات سُنیان است، شيعه پنج تكبير را واجب می‌داند.

یا اين بيتش كه می‌گويد:

چنان زند ره اسلام غمزه ساقى
كه اجتناب ز صهبا مگر صهيب كند

مدح از صهيب كرده كه از خواص اصحاب عمر بود.

یا اين بيتش كه گويد:

#حلاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد
از شافعى مپرسيد امثال اين مسائل

معلوم است كه ذكر شافعى در مسلك تصوف خصوصيت ندارد، زيرا كه مراد اين نيست كه از شافعى مپرسيد از حنفى بپرسيد، يا از مالكى بپرسيد، بلكه مقصود اينست كه از علماى مذاهب اينگونه مسائل را نبايد پرسيد كه ايشان قشری‌اند و خامند، بنابراين پس تخصيص به شافعى از ميان پنج مذهب وجه ندارد جز آنكه او معتقد به آن مذهب بوده. زيرا كه ممكن بود بگويد از مالكى مپرسيد، يا بگويد از حنبلى مپرسيد، زيرا كه به شعر سكته وارد نمی‌آورد. بلى اگر می‌گفت از حنفى مپرسيد به شعر سكته مى‌آورد.

📘 البدعة و التَحَرُف، رضوان اکبر اله، ص ۵٣

@tazvir2
پیرو مطالب قبل

🔹 مرحوم شیخ جواد خراسانی، در پاسخ به کسانی می‌گویند "#حافظ در اشعارش به نجف اشاره کرده" می‌گوید:

«كسى كه شعر براى مصر و عراق و پارس و حجاز و بغداد و بنگاله و چين و سمرقند و بخارا و كشمير و اصفهان و تبريز و غير ذلک می‌فرستند، چه استبعاد دارد كه براى نجف هم بفرستد؟ پس اگر اين شعر دليل بر تشيع است، آنها هم دليل است بر چينى و سمرقندى و بنگاله‏اى و مصرى و عراقى و حجازى بودن حافظ.» 😁

📗البدعة و التَحَرُف، رضوان اکبر اله، ص ۵٠

البته درباره آن شعر در مطالب پیش بحث شد، و باز بیان شد که سرودنِ شعر ربطی به تشیع ندارد، چرا که سُنیان و حتی بعضا غیر مسلمین، فراوان امیرالمومنین علیه السلام را مدح نموده‌اند. تشیع با شعر و مدح ثابت نمی‌شود، بلکه با اعتقاد به ضروریات مذهب است که ثابت می‌شود چه کسی مذهب شیعه دارد.

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 7⃣1⃣

حافظ، ترکیبی از #خيام و #سعدی و آناتول‌فرانس و ابیقورس

(این نوشتار از اهمیت بالایی برخوردار است، زیرا دکتر "قاسم غنی" حاصل مطالعه محققانه چندین کتاب را در این چکیده گنجانده و جریان‌شناسی بسیار خوبی به دست می‌دهد. ابتدا کلام نامبرده را عینا از نظر بگذرانیم، سپس نکاتی خواهم گفت)

👈🏻 دکتر قاسم غنی می‌نویسد:

هرکس پس از سالها ممارست در کتب ادبی اعم از عرفانی یا غیر عرفانی، با نویسندگان طراز اول انس گرفته، به این نتیجه رسیده است که نویسندگان ملل مختلف و صاحب‌نظران قدیم و جدیدی که آثار و کتبی برای ما باقی گذاشته‌اند ممکن است بطور کلی به چهار طبقه قسمت شوند:

١- يك دسته بدبینان هستند که عالَم خلقت و کارگاه هستی را از بالا تا پائین فاجعهٔ غم‌انگیزی دانسته و مثل این است که همه عمر گریسته باشند. امثال "پیروس و ابوالعلاء مَعرّی و عمر خیام و شوپنهاور" نوعا مردمانی بسیار بدبین هستند، اینها که بطور کلی مردمان بسیار بزرگی هستند تکیه گاه کلامشان غالبا علم و منطق و استدلال است، سخنان آنها محكم و متين است، عمری را در جستجوی حق و حقیقت عملی گذرانیده‌اند، ولی نه به آغاز جهان پی برده‌اند و نه از انجام آن خبری یافته‌اند، نه از خلقت و زندگانی مردم دنيا و سعی و کوشش ابناء بشر سر در آورده‌اند، نه میزان و مقیاس عاقلانه‌ئی یافته‌اند، و نه هیچ چیز را شرط چیزی یافته‌اند. مثل آن است که قوانین قاهره کلی فوق اختیار و اراده و میل و انتظار مردم بر آنها مسلط باشد و مردم در دائرۂ گردش ایام، مانند پرگاری که از پی دوران می‌رود، روانند و خود نمی‌دانند به کجا می‌روند و چرا می‌روند. حس کنجکاوی آنها را برانگیخته که دنبال حل هزار و يك قِسم چون و چرا بدوند، اما به حل هيچ يك موفق نشده، در پایان دوندگیِ ممتد و هزاران نوع خستگی، زبان حالشان این شده که: "معلوم شد که هیچ معلوم نشد." این است که في‌المثل عمر خیام با کمال تُرشروئی و آزردگی و خستگی می‌گوید:

"دوری که در او آمدن و رفتن ماست
آنرا نه بدایت به نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.

آنها که محیط فضل و آداب شدند
ره زین شب تاريك نبردند برون
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
گفتند فسانه ئی و در خواب شدند."

یا این رباعی منسوب به خیام یا از متفکر دیگری که یک دنيا يأس و خستگی و بدبینی از آن هویداست:

"
يك چند به کودکی به استاد شديم
يك چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاك بر آمدیم و بر باد شدیم."

این طبقه نوعا اهل علمند و در اندوختن علم و دانش زحمت فراوان کشیده‌اند، و از خصوصیات کسب علم یکی همین خستگی و سرگردانی و شك و تردید است، یعنی پایان علم همين حيرت و سرگردانی است، اگرچه در اول، علم اندوزی برای آنها دل‌فریب بوده، امیدواری‌ها داشته‌اند و با کمال شور و حرارت در این دریای ناپیداکرانه فرو رفته به شناگری و غواصی پرداخته‌اند، اما نتیجه‌ئی عائدشان نشده است. از یک‌دسته مردمان سطحی و کوتاه فكر بگذریم که با یک پیاله سرمست می‌شوند و غروری پیدا می‌کنند و تصور می‌کنند به معلوم رسیده‌اند، اما خواص و بزرگان که این راه را تا هرجا توانسته‌اند رفته و سیر کرده‌اند جز نادانیِ صِرف چیزی احساس نمی‌کنند و اگر جرأتی بخود داده خواسته‌اند اظهار دانائی کنند، به هر عبارتی گفته باشند نتیجه‌اش این است که: "تا بجائی رسید دانش من، که بدانم همی نادانم." خیام در هر چیزی یکی از مظاهر نیستی و نابودی و ناچیزی و بی اعتباری می‌بیند. بهار و منظره سبز بھاری هر دلی را به نشاط می‌آورد، اما او درباره آن با کمال تأثر می‌گوید:

"ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمی‌شاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاكِ ما تماشاگه کیست؟"

همه فکرش در تحولات طبیعت و تغییرات عارض بر ماده است، و هیچ دلیل منطقی هم نمی‌یابد که بتواند علت غائی معقولی بی‌اندیشد که این مردم چرا می‌آیند، چرا می‌روند، چرا ساخته می‌شوند، چرا خُرد می‌شوند، چرا اجزائی ترکیب می‌شود، چرا دوباره آن اجزاء ترکیب شده، تحلیل و تجزیه می‌شود، چرا؟! چرا؟! چرا؟! الى ما لانهايه. گاهی به کارگاه خلقت طعن می‌زند و می‌گوید:

"
اجزای پیاله‌ئی که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمی‌دارد مست
چندین سر و دست نازنین از سر دست
با مهر که پیوست و بِكين که شکست؟!"

و بعد از مطالعه دور و دراز با دلی مجروح و لحنی غم‌زده و مأيوس می‌گوید:

"چندان که به صحرای عدم می‌نگرم،
نا آمدگان و رفتگان می‌بینم."

ادامه در مطلب بعد

@tazvir2
👆🏻 ابوالعلاء مَعرّی جز شر و فساد هیچ در دنیا نمی‌بیند، از دنیا و اهل دنیا اعراض کرده، روگردان و منزوی شده، روزگار خود را به زهد می‌گذراند، به هیچ چیز رغبت نشان نمی‌دهد، زن نمی‌گیرد، ابقای نسل را جنایت می‌خواند، وجود خود را جنایت پدر می‌نامد، عدم را بر وجود ترجیح می‌دهد، همه ابنای بشر را از نسل فاسق و عنصر زِنا می‌شمارد و می‌گوید:

"اذا ما ذکرنا آدم و فعاله
و تزويجه بِنتَيه بِابنَیه با لخنا
علمنا بأن الناس من نسل فاسق
و ان جميع الناس من عنصر الزِنا."

(حقیر گویم: کلام وى اشاره به ادعای ازدواج پسران حضرت آدم عليه السلام با خواهران خود دارد، که در روایات شیعی این ادعا رد و باطل شده است)

👤 "شوپِنهاور" لطیف‌ترین احساسات عشق بشر را بر اساس ناچیزترین غرائز حیوانی استوار می‌بیند، آنچه را ما" عواطف رقيقه" می‌نامیم او غريزهٔ شهوانی می‌خوانَد. آنچه به گوش ما صفير كبوتر عشق می‌آید او ضجه دیوِ شهوت می‌داند. بطوریکه گفته شد این طبقه اصول علم را بکار می‌بندند و در دریای علم به حدی که مقدور بشر است فرو رفته تهیدست و سرگردان و حیرت‌زده بیرون آمده‌اند.

٢ - دسته دیگر بر خلاف دسته اول خوش‌بینان هستند که فطرتاً شاعر و پرشور و با حرارتند. می‌توان گفت که نسبت به طبقه اول در علم، سطحی هستند و عقیده‌شان بطوری عمیق نیست که اسیر و تابع بلاشرط کلیات و اصول مسلمهٔ علم شده باشند، بلکه نوعا تابع قلب و الهامات آن و از پیروان احساسات و عواطفند. بطور کلی این طبقه نوعا «اهل عقیده» هستند یعنی معتقد به مذهبند و اصول تقليد را تابع هستند و به عقل و منطق و حکمت و فلسفه آزادی نمی‌دهند که مُخِلّ عقائد مذهبی و معتقدات دینی آنها شود، بلکه فلسفه و منطق و عقل را خادم «عقیده» قرارداده‌اند و به آن رنگ مذهب زده‌اند و هرجا رنگ نپذیرفته آنرا رها ساخته‌اند و بطور استحسان به بداهت اصولی حکم کرده‌اند. سعدی معتقد است و می‌گوید که:

"محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پی مصطفی"

این طبقه بطور کلی خندان و خرم و بشاش هستند، زیرا هیچوقت اسير عقلِ مزاحم نشده و به حكمِ تمایلِ طبع، آن اندازه در دریای علم فرو نرفته‌اند که سرگردان شوند. اینها گاهی از بی‌چیزی یا فقر یا مرگِ دوست یا فراقِ حبیب می‌نالند و گریه می‌کنند، ولی مالیخولیا و بدبینی دائمیِ مخصوص اهل علم را ندارند. سعدی در بهار و در مشاهده درودشت آنچه می‌بیند زیبائی و موزونیت و نشاط است، از این جهت است که می‌گوید و می‌خندد و می‌خواند و هر خواننده‌ئی را هم به نشاط می‌آورَد، و به این کار ندارد که این سبزه و این درخت و این جویبار از کجا آمده و چه خواهد شد، سبزه از خاك که رسته و خوراک کدام چهارپا خواهد شد و فائده این همه تحول و تغییر چیست، این آمدنها از کجا و رفتن‌ها به کجاست، بلکه به کلی تابع حس است، می‌بیند و لذت می‌برد، به شور می‌آید، می‌رقصد و سرمست می‌شود. غالب شُعرا (شعر بمعنی خاص نه بمعنی کلام موزون و مقفی ) از این طبقه‌اند. شیخ سعدی در قصیدۂ معروف خود:

"بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بُوَد دامن صحرا و تماشای بهار"

این حالت را نشان می‌دهد. غزلیات سعدی حکایت از خوش‌بینی و لذت‌بردن از مناظر طبیعت و شیفتگی بر جمال و زیبائی می‌کند. سعدی از سطح زیبای طبیعت که گذشت دیگر نه به عمق اشیاء فرو می‌رود، نه به حكم تمایلات فطری می‌تواند فرو برود. سطح عبارت از رنگ‌آمیزی و جلوه‌گری طبیعت است، ولی در عمق مناظر وحشت‌زا نهفته است. سعدی بخلاف خیام است که فقط فاجعه و نیستی و حزن می‌بیند. این طبقه از نویسندگان بیشتر مورد اعجاب و احترام و گرایش عامه مردم هستند، زیرا به افق فکر عامه و سطح تصور آنها از دنیا نزدیکترند، زیرا عامه مردم قريحه خدادادهٔ زیبائی دوستی و شیفتگی به جمال دارند و زیبایی‌های طبیعت را درک می‌کنند ولی غالبا زبان وصف ندارند، وقتی که سعدی را می‌بینند که به این رسائی آنچه در فطرت و نهاد آنهاست بیان نموده، شیفته و دلباخته می‌شوند، زیرا سعدی زبان احساس درونی خود آنهاست. همه مردم دل و عاطفه دارند، دوست داشته‌ان ، دوست می‌دارند، دلباخته شده و می‌شوند، سعدی آن احساسات دقیقه را به نحو لطیف و دلکشی به شیواترین زبان و فصیحترین تعبیر و بیان پرورانده است، سرمست گفتار او می‌شوند، در حالیکه طبقه اول عامه‌پسند نیستند، فقط خواص مردم زبان و درد دل آنها را درک می‌کنند.

ادامه در مطلب بعد

@tazvir2
👆🏻 ۳- طبقه دیگری هستند که جامع بین هر دو طبقه‌اند یعنی مخلوطی هستند از عمرخیام و سعدی، به این معنی که هم کلامشان متکی به علم و حکمت است و هم آغشته به عشق و عاطفه و احساس لطيف. از يك طرف به موشکافی‌های عالِمانه می‌پردازند و خوب اوضاع کلی دنیا را تشخیص می‌دهند، و از طرف دیگر شاعر به تمام معنی کلمه‌اند و یک‌دنیا شور و شوق و عشق و حرارت دارند، و همين جنبه عشق و محبت و شور معدل خشکی و جمود علم است و مثل این است که از بدبینی آنها جلوگیری کند. بعبارت دیگر مدار سخن آنها حکمت و فلسفه و دانائی است اما تا سر حدی که بدبینی نیاورَد، به محض اینکه به آن سرحد نزديك می‌شوند جنبه شور و عشق و احساسات شوق انگیز شاعرانه داخل می‌شود، مثلا
حافظ هم مانند خیام درد و رنج و بی‌عدالتی‌های دنیا را می‌بیند و به همان دقت مخصوص به اهل علم و حکمت تشخیص می‌دهد و فریاد بر می‌آورد که:

"این چه استغناست يارب وین چه قادر حکمت است
این همه زخم نهان هست و مجال آه نیست"

بسیاری از گفته‌های حافظ با تمام شباهتی که معناً به كلمات و افکار خیام دارد، ولی با تأمل و مقایسه دقیق از لحن گفتار، خوش‌بینی و خوشباشی او آشکار می‌گردد، که برای نمونه بعضی از آن گفته‌ها نقل می‌شود:

"حدیث از مطرب و مِی گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حكمت این معما را

هر وقتِ خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

حاصل کارگَه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خَم طُرهٔ یاری گیرند

رقص بر شعر تر و نالهٔ نِی خوش باشد
خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند."

↪️ به طوریکه گفته شد فرق خوش‌بینی حافظ با خوش‌بینی سعدی در این است که سعدی از زیبائی سطح و عالمِ رنگ و بوی طبیعت بیرون نمی‌رود و به این جهت خوش است و مانند بلبلی که با یک‌دنیا شور و شوق بر گُل بسراید، مست و خندان است. ولی حافظ به عمق فرو می‌رود، همه چیز را می‌بیند و می‌فهمد، بیهودگی و ناچیزی دنیا را تمیز می‌دهد، مَناظرِ غم انگیز و وحشت‌زای ناشی از عدم را در منظرهٔ خیال می‌بیند، با این حال جنبه تَغزّل و شاعری او را از ابراز غم و نارضایتی باز می‌دارد و در حد معینی او را متوقف می‌سازد.

◾️حافظ «دل خونين» دارد و از این جهت کاملا با عمر خیام شريك است، اما خیام «خنده چون جام» را فاقد است، این است که مانند چنگی کم حوصله است و با هر زخمی به خروش می‌آید. "ابيقورُس" فیلسوف یونانی حکیمی است واقع‌بین و خالی از اوهام و خرافات. وی با نهایت تَهور فکری راست و مستقیم به هر چیزی نگریسته به هر خواب و خیال و وهم و پنداری پشت پا زده بود، در حاليکه "فرانسواداسیز" برعکسِ او يك جهان عقیده و ایمان بود و دنیایی از خواب و خیال و اضغاث واحلام بنا نهاده بود. "آناتول فرانس" یکی از پیشوایان طراز اول و دُهاة متفکرین نوع بشر است و از این جهت و جهات دیگر شباهت فراوان به حافظ دارد. او می‌گوید: "ابيقورس و سن‌فرانسواداسیز به عقیده من بهترین دوستان و خیرخواهان هستند که عالم بشریت دردمند در سير غلط و رفتار حیرت‌زدگی و سرگردانی خود داشته است. ابیقورس روح انسان را از وحشت‌های بیهوده آزاد ساخته و به آن آموخت که فکر و میل وصول بسعادت را تعدیل نموده، موزونیتی بین میل به سعادت و طبیعت بدبخت بشر و توانائی محدود آن برقرار سازد، اما سن‌فرانسواداسیز که حساس‌تر و لطيف‌تر از ابیقورس بود مردم را از راه خواب و خیالِ درون خود به سعادت سوق داد و می‌خواست که مردم مانند خود او به اعماق يك نوع انزوای سِحر آمیزی فرو روند. این دو مرد هر دو بزرگ و هر دو خوب و مفید بودند، یکی از راه خراب کردن اوهام و اشباح و اشتباهات فریبنده، و دیگری از راه ایجاد خواب و خیالها و اضغاث و احلامی که هیچوقت بیداری و هوشیاری ندارند."

حافظ هم همین است. از طرفی ابیقورسِ یونانی است و از طرفی غرق در تخیلات شاعرانه از نوع خواب‌های خوشِ فرانسواداسیز ایطالیائی.

ادامه در مطلب بعد

@tazvir2
👆🏻 خيام، ابیقورسِ خالص است و مانند او درس «خوش باشی» و «وقت غنیمت شمردن» می‌دهد، اما واعظِ غير متعظ است، خودش به آن عمل نمی‌کند و در این موضوع «قالِ» محض است نه «حال»، در حالیکه حافظ و آناتول‌فرانس غم و اندوه ناشی از علم و قال و قيل مدرسه را با «حالِ» شاعرانه و رندی و لاابالی گری و شور و شوق طبیعی خود خنثی می‌کنند. نکته جالب توجه سبك انشای این دو است که عینا از روح و حال آنها حکایت می‌کند. یعنی در انشاء هم علم و شعر و «قال و حال» را باهم در آمیخته‌اند و اعجاز بیان و عظمت کلام حافظ و جهت رجحان سبك خواجه حافظ بر سعدی و خیام، و سبك بيان آناتول فرانس بر سایر نثر نویسان فرانسه در همین است. آناتول فرانس در یکی از کتب خود می‌گوید:

«علوم چون از زینت و آرایش ادبی خالی بمانند و جدا شوند، خشك و بی‌جان می‌شوند و نیز آثار ادبی چون متکی به علم نباشند خالی و میان تهی خواهد بود، زیرا علم ماده اساسی ادبیات محسوب است.»

حافظ وقتی که می‌خواهد تعرض خیام را به قلم درآورَد، برخلاف خیام که با کمال خشکی و با روی عبوس با صراحت گفتار یک‌نفر عالِم - آن هم عالم بعلوم دقیقه از قبیل نجوم و هیئت و ریاضی - می‌گوید:

"چندین سرودست نازنین از سر دست
با مهر که پیوست و بِكين که شکست؟ "

او عين همان مطلب و معنی را با دلبری و عشوۂ شعر و ادب آمیخته مثل آنکه با خود زمزمه کند و آواز بخواند، «بادصبا» را که در عرف شُعَرا مثال رازداری است مَحرم راز خود قرار داده، در ساعت آرام، و محل خلوتی یعنی وقت سحر در لاله زاری با نهایت لطف و آرامی و چهره‌ئی خوش و خندان با بادصبا به گفت و شنود می‌پردازد:

"با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کَفَنان؟
گفت حافظ من و تو مَحرم این راز نه‌ایم
از مِی لعل حکایت کن و شیرین سخنان."

برای پی بردن به این نکته لطیف یعنی سبك انشای سَحّارِ آناتول فرانس و حافظ، باید به کتب این دو نفر رجوع کرد و سالها به دقت ممارست کرد، ضمنا آثار سایر نویسندگان را هم خواند و مقایسه کرد تا بخوبی روشن شود که مقصود چیست؟ و چرا هَزّه‌ئی را که حافظ به انسان می‌دهد، سعدی و سایرین نمی‌توانند داد، یا اگر هزه‌ئی بدهند موقتی و سطحی است، در حالیکه تأثير حافظ و آناتول‌فرانس عميق و دائم و ثابت است، بلکه به طول مدت بیشتر می‌شود. همانطور که درباره "اناطول فرانسه" گفته‌اند که او عالی‌ترین گل قريحهٔ لاتینی است، حافظ هم عالی‌ترین و زیباترین گل قريحه ایرانی است.

👥 ۴- يك طبقه دیگر از نویسندگان ایرانی، عُرفا و صوفیه‌اند که طبقه بسیار مهمی شمرده می‌شوند و تأثیر عمیق در ادب فارسی و نحوه فکر ایرانی داشته‌اند. این طبقه يك دنیا خوش‌بینی و شور و شوق و نشاط و وجدند، هرچه هست در آنها حال است، اصلا بد نمی‌بینند، اصولی را که مَلَكه خود دارند خوشیِ محض است، و با غم و اندوه و بدبینی هیچ قِسم سازشی ندارد. #ابوسعید_ابوالخیر یا شیخ فریدالدین #عطار یا #مولوی و یا شیخ عراقی و امثال این بزرگواران، وجود را «خيرِ محض» و «محضِ خير» می‌شمارند، یعنی جز خدا چیزی نمی‌‌بینند و معتقدند که هرچه هست خداست و غیر از او چیزی نیست، بنابر این هیچ چیز بدی وجود ندارد و هرچه ما سوی الله است خیال و سراب است، حقیقت یکی است. او شخصیت خود را در مقام فنا بحدی پرورش داده که خود را خدا می‌بیند و خدا می‌داند آنچه در اوهست نشاط و وجد است. در تمام گفته‌های مولانا جلال الدین رومی یك بیتِ غم انگیز وجود ندارد. البته در ذکر این طبقات باید از مقلدین و مُتَشبهين صرف نظر کرد، زیرا در هر یکی از طبقات مذکوره چند نفر مقلد طوطی صفت سطحی پیدا شده‌اند که بهترین نمونهٔ طوطی صفتی آنها گفتار آنهاست و در نخستین نظر گاهی انسان فریب می‌خورد، ولی همین که قدری مأنوس شد دُر را از خزف تمیز خواهد داد. (الخ)

📗 بحثی در تصوف، ص ٣۵ _ ٤٠

ادامه در مطلب بعد

@tazvir2
👆🏻 با اندک تأملی در متنی که گذشت، نکاتی براحتی واضح و روشن می‌گردد که خلاصه‌اش این است:

١ - هیچ یک از افراد مذکور، تعادل روحیِ معقول و متعارف نداشته‌اند. یا زیادی پوچ‌گرا و مأیوس بوده‌اند، یا زیادی خوش‌باش و خودفریب

٢ - خیام و امثاله (و تا حدودی حافظ) باب طعن در عدالت خداوند و هدف خلقت و چون و چرا در کار خداوند متعال را گشوده‌اند. سعدی در لحظه سِیر می‌کرده و به قول صوفیان ابن‌الوقت بوده و زحمت تدبر و تحلیل به خود نمی‌داده و فقط در فکر لذت بردن بوده است؛ حافظ در عین طعنِ زيرکانه و ظریف به کار خلقت، در نهایت تسلیم یأس و پوچی نشده و خوش‌باشی را برگزیده است

٣ - مذهب و عقیده‌ تا بدان‌جا در زندگی اینان نقش داشته، که مزاحمِ حال و وجد و لذتشان نباشد، و به محض تعارض و لزوم تحلیل، عقیده کنار رفته و حال را دریافته‌اند

۴ - دل محوری و #عشق یکی از ارکان زندگی این جماعت بوده، و در جنگ عقل و دل، دل را پیروز میدان کرده‌اند و خود را از چون و چرا و تفکر در نَفس و هدف خلقتش رهانیده‌اند و "حال" را در اولويت گمارده‌اند

۵ - حافظ در عین عقیده به حکمتِ خلقت، خود را مبتلا به تفکر در هدف و غایت آن نکرده، و معتقد بوده هرچه می‌شود و خواهد شد مهم نیست، باید خوش بود و خوش گذراند و وقت را غنیمت دانست و از آن لذت بُرد. (شما بخوانید خودفریبی؛ مانند کسی که آزمونی مهم و سخت دارد، اما خود را به بازی و سرگرمی مشغول می‌کند تا از فکر آزمونش رها شود)

۶ - کسی که با حافظ و سعدی و خیام مأنوس است، چاره‌ای ندارد جز این‌که یا پوچ‌گرا شود، یا فقط نوک‌ِ بینی خود را ببیند، یا خودفریب و خوش‌باش گردد و سرابی را جایگزین سرای خلقت نماید و تعقل و تحلیل را کناری نهد (هرکدام به تناسب فکرش)

٧ - این حالات، مقابل و متضادِ صددرصدِ "خوف و رجاء" است که در آموزه‌های دین بدان تأکید و سفارش شده؛

👈🏻 بنابر آموزه‌های دین، چون عقل انسان ناقص و محدود است و نمی‌تواند به تمام ابعاد بپردازد، لذا نه باید چون و چرا در عدالت خداوند متعال و طعن به هدف و ظاهرِ خلقت کند، و نه از وظیفه و شناخت خود دست بکشد که در نهایت فقط فکر خوردن و خوابیدن و لذت باشد و کار جهان را بی‌هدف انگارد. نه در ذات خداوند تأمل نماید (که کمین‌گاه شیطان است برای ایجاد شُبهه و کفر) و نه از شناخت نِسبی خداوند و تفکر در امر خلقت غافل گردد. نه چنان غرق یأس و پوچی شود که به پرتگاه هلاکت افتد، نه چنان خوش‌باشی کند و فقط در لحظه سِیر نماید، که از خطرات و مهلکات غافل گردد. به بیان دیگر، انسان باید از زندگی دنیا به قدر معقول و متعارف لذت ببرد، ولی لذت را هدف و غایت نبیند، تا از وظیفه و نَفسش غافل گردد. نه به انزوا رود و نه خود را رها کند. این همان حالت تعادل و خوف و رجاء است که در سیره زندگی انبیاء اولیاء و اوصياء جاری بوده و هست، ولی افراد مذکور از این سیره و حالت روی‌گردان و محروم بوده‌اند. اینجاست که خطرِ اخذ معارف و تفکر از غيرِ آموزه‌های دین واضح و روشن می‌شود. لذا خودکُشی و افسردگی و یأس، نتیجه همین پوچ‌گرایی است، و لذت‌محوری و آزادیِ صِرف نتیجه همین خوش‌باشی و ابن‌الوقت بودن است که هردو در نهایت هلاک‌کننده و سبب خسران است. مصادیق این حالات در افراد کثیری دیده و شنیده شده که مثلا در معاصرین می‌توان #صادق_هدایت را مثال زد که شیفته خیام بوده و به پوچ‌گرائی رسید و خودکشی کرد، و مثل محمدرضاشجریان که با خیام موافق بود ولی سیره حافظ را برگزید.

٨ - اینکه دکتر غنی افراد مذکور را عالِم و صاحب‌عقل و یا در حد عالِم معرفی نموده، به شدت محل إشکال و نقد است، اما چون بیانش طولانی و خارج از حوصله مخاطب است، آن را ذکر نمی‌کنم و فقط می‌گویم: تا ایشان تعریفش از علم و عقل چه باشد؟ اجمالا عنوان: #عقل_ستیزی تا حدی مرتبط است

نکات فراوان دیگری در این موضع قابل بیان است که یا برخیش در مطالب گذشته آمده، یا بیانش مجال دیگری می‌طلبد.

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 8⃣1⃣

پیشتر اشاره شد که صوفیان به دلایلی که مهم‌ترین آن فرار از انتقاد فقهاء و متشرعین است، برای خود رمزهایی مشخص کردند، چه در اشعار، چه در تصانيف؛ دکتر قاسم غنی در کتاب تاريخ تصوف، می‌نویسد:

«تصوف می‌خواهد که انسان در ذات الهی محو شود و فانی گردد و با این فناء خدا شود. پیدا شدن اینگونه افکار در تصوف که بعضی از آنها صريحا مخالف با عقیدۂ توحید اسلامی است، صوفیه را مورد تکفیر و مزاحمت فقهاء و متشرعین قرار داد و زندگی را بر آنها دشوار کرد. صوفیه که نمی‌خواستند از اسلام خارج باشند یا خارج شمرده شوند، از یک طرف دست به تأویل و تفسير عارفانه قرآن زدند تا تصوف را با اسلام توفیق دهند و از طرف دیگر متوسل به رمز و اسرار شدند و خود را در بیان حقایق عرفانی به تعبيراتی مخصوص مقید ساختند، لذا در پرده حرف می‌زدند.»

🔹در عبارات و اشعار شاعران صوفی و صوفی مشرب، فراوان از این کنایه‌ها و رموز دیده می‌شود که نمونه‌ای از آن را در اشعار حافظ (اینجا) مشاهده کردید. در این راستا دکتر زرین‌کوب می‌نویسد:

«اشارات رمزى كه در كلام حافظ‍‌ رنگ تازه‌اى الفاظ‍‌ عرفانی مى‌بخشد، در ادب عرفانى قبل از وى نيز سابقه دارد، چنانكه نه فقط‍‌ شاعران صوفى از سنائى تا #مولوى تجربه‌هاى عرفانى خود و حتى جهان‌بينى عرفانى خود را، كه وابسته به تصور آنها از پيوند سه جانبه بين انسان و جهان و خداست، با اين گونه الفاظ‍‌ تعبير كرده‌اند، بلكه امثال #حلاج و ابن فارض و #ابن_عربی نيز در توصيف تجربه‌هاى خويش با اين گونه رمزها سر و كار داشته‌اند. از گفتۀ #شبسترى و مغربى كه اولى تعلق به يك نسل پيش از حافظ‍‌ و دومى تعلق به يك نسل بعد از وى داشته است نيز بر مى‌آيد كه در كلام عُرَفا از چشم و لب و رخ و زلف و خط‍‌ و خال و شراب و شاهد و شمع و جام و خرابات بايد به رمزهايى كه وراى مفهوم ظاهريشان هست توجه داشت.»

📕 از کوچه رندان، ص ٩٢

آری، این رموز و کنایه‌ها را که حافظ آورده، در ادبیات عرفانی بی‌سابقه نبوده و تازگی نداشته، و از این روی است که هر طایفه از صوفیه حافظ را می‌ستاید و با شعر او مأنوس است، و بقول دکتر قاسم غنی: "اشعار حافظ، رونق سماع صوفیان، و گرمی محفل مِی‌پرستان است."

لذا حافظ هرچند صوفی سلسله‌ای نبوده و خراباتی بوده (و گذشت که مفهوم خرابات چیست) ولی رموز و مفاهیم عرفانی را در شعر خود به نحو احسن بکار برده و مورد ستایش صوفیان واقع شده است.

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 9⃣1⃣

👈🏻 در میان صوفیه مفهوم "انسان کامل" بسیار پر رنگ است. برخی انسان کامل را به دلیل وجود صفات حسنه و کمال روح، انسان کامل می‌نامند، و برخی از انسان کامل مقصود دیگری دارند و برای آن رموزی هم معین کرده‌اند. غالب صوفیان از انسان کامل مفهوم "اتحاد و فناء" را مدنظر دارند. این دسته معتقدند: وقتی انسان تمام صفات کمال را دارا شد و مُتخلق به اخلاق الهى شد، می‌شود آیینه تمام نمای خدا و انگار خداوند متعال است در آن قالب، لذا با ذات حق وحدت پیدا کرده و در او فانی می‌شود. (دربارهٔ اینکه این نظریه از کجا آمد و توسط چه کسی بیشتر تقویت شد، پیشتر سخن گفته شد و گفته خواهد شد ان شاء الله.) در مواضع متعددی، از قرآن و روایات بیان کردیم که احدی با ذات خداوند متعال وحدت نمی‌یابد و این عقیده کفر است و درباره عدم سنخیت خالق و مخلوق فراوان سخن گفته شد، و حتی معصومین علیهم السلام که حجت‌های خداوند متعال هستند نه تنها چنین ادعایی نداشته، بلکه بارها و بارها خلافش را بیان فرموده‌اند و مکرر بر حلول و اتحاد و فناء تاخته‌اند.

🔶 دکتر زرین‌کوب می‌نویسد:

"براى عارف كه انسان را عالم صغير مى‌يابد و تمام كاينات را در وجود او خلاصه مى‌بيند انسان كامل نيز مى‌تواند به جام جهان‌نما و جام‌ جم تعبير شود چنانكه مغربى، يك شاعر و عارف جوان‌تر كه در اواخر عهد حيات حافظ‍‌ طريقۀ #ابن_عربی را در شعر خويش تعليم مى‌كرد در رساله‌اى كه به عنوان جام جم نوشت همين طرز تفكر را ارائه مى‌كرد. نه آيا عالم اسرار و رموز كه تعليم اسماء _ بدان گونه كه قرآن دربارۀ آدم از آن سخن مى‌گويد _ اشارت بدان است خود مزيتى است كه مخصوصا انسان كامل را از همۀ كاينات ممتاز مى‌كند؟ در حقيقت، اين هم كه آدم مسجود ملايك مى‌شود از آن روست كه وجود او، از آن جهت كه جامعيت دارد علم واقعى را كه امرى خدايى است تجسم مى‌دهد و مثل جام جهان‌نما و جام جم تمام كاينات را در ذات خويش تصوير مى‌نمايد. در هر حال آنچه حافظ‍‌ از جام جم مى‌جويد معرفت است با اين تفاوت كه آن را گاه از لحاظ‍‌ محتواى جام مى‌جويد كه با ذوق بيخودى حجابى را كه بين انسان و كاينات هست از ميان بر مى‌دارد و گاه از لحاظ‍‌ شكل جام طلب مى‌كندش كه صفاى آينه‌گون آن تمام كاينات را چنانكه هست جلوه مى‌بخشد و براى عارف آنچه را معرفت واقعى است تحقق مى‌دهد. اگر رمز معرفت واقعى را، كه كمال آن در اتحاد بين عارف با موضوع معرفت او تواند بود و آنچه حُكما نيز در اتحاد عاقل و معقول گفته‌اند تعبيرى فلسفى از همان دريافت عرفانى بشمار مى‌آيد، حافظ‍‌ با رمزهايى چون جام و مستى و بيخودى بيان مى‌كند بى‌شك از آن روست كه اين اتحاد عارف با موضوع معرفت به حقيقت نفى خودى را از وى طلب مى‌كند كه همان فناست، فناى صوفى. اين نفى خودى در عين حال تعلقى را كه تصور «خود» يا «خود مركزى» بين انسان و دنياى اسباب و حواس بوجود مى‌آورد از بين مى‌برَد و عارف را به معرفت تام كه نفى خود و نفى تمام آنچه ما سواى موضوع معرفت اوست لازمۀ آن است مى‌رساند و بدين گونه وى را با موضوع معرفت خويش متحد مى‌سازد. جام، از آنجا كه با نفى خودى عارف را به اتحاد با موضوع معرفت خويش رهنمونى مى‌كند رمزى است از معرفت واقعى و استعمال آن همچون رمز و نمودگار براى اين تجربۀ عرفانى هم اختصاص به حافظ‍‌ ندارد و در بين كسانى كه پيش از وى سكر و بيخودى را به همين اوصاف ستايش كرده‌اند، ابن فارض* را مى‌توان ذكر كرد كه خمريۀ او نيز ممكن است در انديشۀ حافظ‍‌ بى‌تأثير نمانده باشد. در هر حال، نيل به اين اتحاد است كه از آن به «حق اليقين» تعبير مى‌كنند و عرفان واقعى نزد رهروان طريقت جز از آن راه حاصل نمى‌شود چنانكه فقط‍‌ در لحظه‌اى كه دريچه‌اى ازين دنياى «حال» بر روى عارف گشوده مى‌شود وى مى‌تواند خويشتن خويش را در آنچه موضوع معرفت اوست گم كند و در چنين حالى است كه وى مى‌تواند تمام آنچه را در وراى پردۀ حس مى‌گذرد، در جو ذهنى خويش در نوعى #كشف_شهود تجربه كند. اين حالت كشف و شهود قطعا شاعرانه‌ترين تجربۀ عارف است و اگر حافظ‍‌ از آن سخن مى‌گويد نه فقط‍‌ به عنوان عارف بلكه به عنوان شاعر هم حق او هست. آنچه در اين تجربۀ عرفانى مخصوصا شاعرانه است و آن را در قلمرو دنيايى مواج‌تر، مرموزتر و اثيرى‌تر از افق‌هاى دنياى سوررآليسم قرار مى‌دهد اين است كه در لحظه‌هاى ديرياب اين مكاشفات عارف وجدان خود را از تمام قشرهايى كه انس به ادراكات محدود به حس و فاصله‌گيرى از آنچه ماوراى حس است بر آن پوشانيده است مجرد مى‌كند و با آمادگى ذهنى كه به سبب تمرين در انصراف از محسوسات و تأمل در عوالم ماوراى حس برايش حاصل شده است با آنچه موضوع معرفت اوست اتحاد مى‌يابد و به تعبير #مولوی «در كارگه، يعنى عدم» در مى‌آيد تا ببيند صنع و صانع را بهم. يعنى در عين حال رؤياهاى شاعرانه نيز در كلام حافظ‍‌ گهگاه هاله‌اى از واقعات اهل مكاشفه را عرضه مى‌كند.
درست است كه اين رؤياها ممكن است جز تعبير شاعرانه‌اى از خوابهايى كه ناغنوده مى‌توان ديد نباشد اما چون شاعر آنها را «خواب» مى‌خوانَد نبايد آنها را فقط‍‌ به چشم مكاشفات هنرمندانه كه در بيدارى نيز حاصل مى‌شود نگريست. در اين صورت حتى وراى آنچه از سنتهاى مربوط‍‌ به تعبير رؤيا كه در عصر وى رايج بوده است بر مى‌آيد در تفسير اين رؤياها مخصوصا بايد به طرز تعبير رايج در نزد عُرفا رجوع كرد كه رؤياهاى صالح را حاصل عبور سالك بر ملك و ملكوت مى‌دانند، و در آن نيز غالبا نوعى مكاشفه و كشف مى‌جويند، كشف مخيل. در چنين حالى است كه تصرف نيروى خيال بر آنچه براى روح كشف شده باشد لباس حس مى‌پوشاند و آن را به صورتى در مى‌آورد كه محسوس تواند شد. از جمله وقتى شاعر نقل مى‌كند كه در خواب با آفتاب هم وثاق شده است يا شاهد طلوع ماه بوده است اين خواب ممكن است همچون خوابى كه يوسف در باب آن يازده كوكب ديد رؤيايى پيغمبرانه باشد يا همچون خوابهايى كه #ابن_عربی در باب ازدواج با حروف و با ستارگان ديد، رؤيايى عارفانه."

📙از کوچه رندان، ص ٩۵ _ ٩٧

(اینجا به ازدواج ابن عربی با حروف و ستارگان اشاره شده)

* وی همان است که #سید_علی_قاضی به اشعارش علاقه‌مند بوده و شاگردانش را به تأمل در اشعار او توصیه می‌کرده است.

@tazvir2
🔻 سؤال:

آنچه می‌گويند #حافظ براى امام زمان عليه السّلام شعر گفته، يا روضه‌خوانها در منبر اشعار حافظ را درباره امام زمان عليه السّلام می‌خوانند، صحت دارد؟

✍🏻 شيخ جواد خراسانی رحمه الله:

اما آنچه می‌گويند كه حافظ درباره امام زمان عليه السّلام شعرى گفته غلط محض است، يك شعر هم نگفته بلكه درباره پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السّلام هم نگفته، حتى آنكه اين غزلِ "ای دل غلام شاه جهان باش" نيز از حافظ نيست، و لذا در مطبوعات صحيحه درج نكرده‏اند و اگر بود قاضى نور اللّه به اين استشهاد می‌كرد برای تشیع حافظ، يا لا اقل اين غزل مشكوك است، زيرا كه تا امام هشتم علیه السلام ذكر كرده و اين علامت اعتقاد به #معروف_كرخى است و تشيعِ تصوفى، تشيع نيست.

و اما عمل روضه خوانها از سه قِسم بيرون نيست: قسم اول مقلده هستند و اهل فهم و دراية نيستند، تشخيص و تميز ندارند، بنایشان بر تقليد و اخذ از يكديگر است، اين دسته كه اعمالشان اعتبارى ندارد. قسم دوم آنست كه اهل فهمند، می‌فهمند كه در موضوع ائمه يا امام زمان عليه السّلام نيست، ولى مناسب‏خوانى و مناسب‏گوئى مى‏كنند و اين از جهت آن است كه غزل بالطبع، و همچنين بسيارى از اشعار كه ذكر اسم شخص خاصی نشده، يا شده‏ و بعد از اسقاط ممدوح قابل انطباق بر غير ممدوح نيز هست، يعنى هر كس می‌تواند آنرا براى ممدوح خود بخواند، و اين را نحوى از تمثل و اقتباس گويند مثلا:

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد
يا جان رسد بجانان يا جان ز تن برآيد

که هر كس می‌تواند براى محبوب خود بخواند. يا مثلا:

جز آستان توام در جهان پناهى نيست‏
سر مرا بجز ايندر حواله گاهى نيست‏.

و امثال اين؛ بنابراين اهل منبر از باب تمثل و مناسب ديدن بعضى از اشعار حافظ را كه قابل تطبيق است بر موارد مقصوده خود، آنها را مى‏ خوانند، گاه در مقام #عشق و محبت حق، گاه در مقام صبر و رضا و تسليم، گاه در مقام خلوص و صفا، و گاه در مقام‌هاى ديگر، و گاه درباره ائمه يا امام زمان عليه السّلام؛ حافظ خود هيچ در اين مقامها نبوده و براى اين امور نسروده، عشق و صبر و رضا و خلوص و صفاى حافظ در اين ديوانش همه به شاهان و وزيران و پيرانش می‌باشد، و از اين قبيل است ‌‌شعر: "نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت‏" را براى ابو الفوارس كه در آخر غزل نامش را برده گفته، لكن اهل منبر او را به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم تطبيق و تمثل می‌كنند، اگرچه در همين بيت نيز اندكى حرازت و ركاكت است که اهل دقت و معنى پى می‌برند، مصرع اول اگرچه مناسب است اما مصرع دوم" به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد" با پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مناسبت ندارد، زيرا كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اهل غمزه نبود و او هم مسئله‏آموز جهان و جهانيان شد نه صد مدرس؛ و چون اشعار حافظ درباره شاهان و وزيران و پيران دور از بلدِ خود يا مسافرت كردگان بسيار است كه به مناسبت دورى اظهار تعشق و سوز و گذار و اظهار اشتياق و حسرت و دل‏تنگى از دورى و هجرت می‌نمايد و اين امور نسبت به هجران و فراقِ ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه مناسب است، لهذا اهل منبر آن اشعار را تمثلا درباره آن حضرت می‌خوانند. مردمان بى‏اطلاع به گمانشان رأساً حافظ اين اشعار را در شأن امام زمان عليه السّلام سروده، مغرضين هم اين را آلت اغواء می‌كنند به عوام بيچاره می‌گويند حافظ شيعه خاص است و به امام زمان عليه السّلام علاقه دارد.

📘 البدعة و التَحرُف، رضوان‏ اكبر اله، ص ٦١

@tazvir2
✴️ اگر لفظ و مفهوم "عشق" در دیوان حافظ نبود، بسیاری از مصادره به مطلوب‌ها نیز نبود

✍🏻
شيخ جواد خراسانی رحمه الله، پس از به چالش کشیدن ادعای "عابد و سحرخیز و اهل تهجد" بودنِ #حافظ، می‌گوید که "هیچ سند و مدرکی برای آن نیست، بلکه خلافش ثابت است، و با چند بیت شعر که معانی و مفاهیم مختلفی دارد، نمی‌توان دین و ایمان و تقوا را فهمید." و برای این مسئله چند شاهد و مدرک می‌آورَد که به علت طولانی بودن از نقل آن خودداری نموده و مخاطب را به آدرس ذیل ارجاع می‌دهم.

👈🏻 سپس ایشان می‌نویسد:

شترى را گفتند از كجا می‌آئى؟ گفت از حمام، گفتند از پاهاى نظيفت پيداست! آرى از مدح نا اهلان و أمردان و از توصيف غنا و شراب و از تحريص بر لهو و مستى در اشعار حافظ، و از بدگوئی‌اش از علم و علماء و زهاد پيداست كه حالش چه بوده است. بلى اين مردمِ مقلدِ بی‌تحقيق، از بس‌ كه فريفته كلمه #عشق هستند و از ماده "ع ش ق" خوششان مى‏آيد، ديگر به محض اينكه همين كلمه را ببينند يا بشنوند هر شعرى كه "ع ش ق" داشته باشد فوراً او را تلقى به قبول می‌كنند. تو را بخدا ملاحظه كن وقتی اين يك نفر (حافظ) كه سر حلقه ارشاد جمعى است و هر شب كه مجلس می‌كنند مجلسشان به خواندن ديوان او برگزار می‌شود، چندين سال مردم را سرگرم لاطائلات خود کرده و از راه حق و فرا گرفتن دين باز داشته چنين عذر می‌آورَد كه من توجه به مراد و مقصود ندارم، ديگر حال ديگران چه خواهد بود! هرکس كلمه عشق را بیشتر استعمال كرده باشد بيشتر خوششان می‌آيد و به وجد و رقصشان می‌آورَد، ديگر هيچ تأمل نمی‌كنند كه معشوق كيست يا آنكه آيا عشق در اينجا مورد دارد يا ندارد؟ يا واقعيت دارد يا ندارد؟ بطورى فريفته اين كلمه‏اند كه اگر شعرى بسازى كه همه‏اش كلمه عشق باشد از جا بلند خواهند شد و دهان تو را خواهند بوسيد! مثلا بگو:

عشق و عشق و عشق و عشق و عشق و عشق‏
عشق و عشق و عشق و عشق و عشق و عشق‏

در اشعار حافظ هم كه از باب تملق از ممدوحين كلمه عشق و لوازم عشق را كه اضطراب و دلسوختگى و بيتابى و بيقرارى و امثال ذلك است بسيار استعمال كرده، لهذا خوششان می‌آید و به سليقه خودشان حمل بر عشق حق می‌كنند و هيچ در تمام غزل تأمل نمی‌كنند كه اين عشق را براى كه گفته؟ معشوقش كيست؟ همه عشقها كه عشق حق نيست! هركس گفت عاشقم كه نبايد گفت بخدا عاشق است! البته مجنون به ليلى عاشق بود و فرهاد هم به شيرين عاشق بود، اينكه عشق خدا نيست، مگر در مذهب وحدت وجود فلاسفه و بعضى از متصوفه كه هر عشقى را عشق به خدا می‌دانند، اگرچه عشق به یک چوب باشد، #مولوى در مثنوى می‌گويد: عشقِ مجنون در ظاهر به ليلى بود، در باطن عشق به حق بود!!! بالجمله اين پيرايه‏ها كه به حافظ مى‏بندند، همه‏اش از محض استعمال اينگونه الفاظ است، بدون تحقيق كه كيست و چيست و در مورد چيست.

📕 البدعة و التَحرُف، رضوان‏ اكبر اله، ص ٨٢

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 0⃣2⃣

🔻ستایشِ شراب بیش از هر چیز ‌_ تکیه بر عشق و قلب، به‌ جای عقل _ طعن به عالَم و آدم

دکتر زرین‌کوب می‌نویسد:

وقتى شاعر در امر معرفت به قلب بيش از عقل تكيه مى‌كند و آن را با اين زبان رمز جام جم مى‌خواند ديگر البته جاى شگفتى نخواهد بود كه مشكل خويش را نيز نه نزد زاهد مسجدنشين مطرح كند و نه نزد شيخ خانقاه، نه از حكمت فيلسوف حل اين معما را بخواهد نه از كلام اهل نظر. چرا كه مشكل او نه چيزى است كه هيچ‌يك از اين رهروان بتواند وى را در حل آن كمك كند. راه زاهد مسجدى راه شخصى است و اگر خود او را خرسند كرده باشد نه از آنگونه است كه بتواند مشكل ديگرى را نيز حل كند. اما در بين ساير رهروان راه فيلسوف و متكلم هم هر دو بر استدلال و نظر مبتنى است و حافظ‍‌ كه طالب معرفتى عارى از شك و خالى از شائبۀ تردد و ترديد است نمى‌تواند مثل فيلسوف در منزلگاه عقل توقف كند و در قلمرو علتها و اسباب؛ راه اشراق را هم كه صوفى و عارف از آن دم مى‌زنند غالبا آلوده به دكان‌داريهاى اهل مدرسه و اهل خانقاه مى‌يابد. در حقيقت راه صوفى اگر وقتى هم عبارت بوده است از واكنش در مقابل پايبندى به رسوم و آداب از وقتى صحبت شيخ و خانقاه و مريد و سلسله در ميان آمد عبارت شده بود از بازگشت به آداب و رسوم به يك ارتجاع يا انحطاط‍‌ واقعى. اين نكته به يقين از اسبابى بود كه حافظ‍‌ را از تسليم به دستگاه شيخ و خانقاه بازمى‌داشت. حتى قبل از وى نيز، #سعدى با آنكه كسانى چون شيخ شهاب الدين سهروردى را هم گويا ملاقات كرده بود حاضر نشد به آداب طريقت اهل خانقاه تسليم بشود. وقتى وى در گلستان راجع به حقيقت تصوف مى‌گفت: «ازين پيش طايفه‌اى در جهان بودند به صورت پراكنده و به معنى جمع امروز خلقى‌اند به ظاهر جمع و به دل پراكنده» در واقع نظر به انتقاد از روابط‍‌ نزديك سلسله‌هاى اهل خانقاه داشت كه گويى اين پيوند شيخى و مريدى آنها را پايبند - به آداب مترسمان مى‌كرد - و محكوم به پراكندگى و اختلاف. در اين صورت آنچه نيز حافظ‍‌ در نقد صوفى مى‌گويد كه «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد» تنها حاكى از نوعى بى‌اعتقادى نسبت به مدعيان تصوف نيست بلكه انتقادى است جدى از رسم و راه كسانى كه تصوف زنده و جاندار امثال #بايزيد_بسطامی و #ابوبکر_شبلى و #حلاج را به چيزى از مقولۀ نظامات مسكين مدرسه و مكتب تبديل كرده‌اند و به رسوم سلسله و خانقاه. بدگويى از صوفيه هم كه در كلام او هست در واقع براى آن است كه پايبندى آنها را به آداب و رسوم مربوط‍‌ به خرقه و سلسله نوعى انحراف از اصل تصوف مى‌يابد و از همين روست كه وى نسبت به مشايخ عصر خويش بى‌اعتمادى نشان مى‌دهد و آنها را غالبا مدعى مى‌خواند و بى‌خبر. درست است كه در بعضى جای‌ها نيز طورى از صوفى و صوفيان سخن مى‌گويد كه گويى خودش نيز از آنهاست اما اين طرز تلقى از صوفيان در واقع براى آن است كه آنها را نيز در تمام آنچه يك رند نامه‌سياه - مثل خود وى - بدان سبب در خور ملامت مى‌شود با خويشتن همراه نشان دهد. از جمله يك‌جا با لحنى رندانه يادآورى مى‌كند كه "صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولى، زان ميان حافظ‍‌ دل‌سوخته بدنام افتاد" و در واقع براى آنكه صوفيان را غير از آنكه حريف و نظرباز معرفى مى‌كند در سالوس و ريا هم ماهر جلوه دهد خود و رندی‌هاى خود را نيز به شيوۀ آنها منسوب مى‌دارد و باز جاى ديگر وقتى مى‌گويد: "صوفيان واستدند از گِرو مِى همه رخت، دلق ما بود كه در خانۀ خمار بماند" اگر خود را هم مثل يك صوفى نشان مى‌دهد براى آن است كه مى‌خواهد صوفى را هم مثل خودش اهل ميخانه و مِى معرفى كند و مى‌خواهد مخصوصا خاطرنشان كند كه صوفى هم اگر ادعاى زهد دارد باز مثل وى گهگاه رخت خود را نيز در ميخانه گرو مى‌كند و با اين‌همه اگر صوفى مى‌تواند رخت خود را از گرو مِى واستاند و وى از عهدۀ اين كار بر نمى‌آيد از آن روست كه صوفى شهر بر خلاف وى لقمۀ شُبهه هم مى‌خورد و مثل «يك حيوان خوش علف» از هر چه نيازش كنند روى گردان نيست.

✴️ بدين گونه، حافظ‍‌ حساب خود را هم از زاهد جدا مى‌كند و هم از صوفى، و با سوءظنى هم كه نسبت به كاربرد عقل در قلمرو و ايمان دارد به آنچه فيلسوف و متكلم نيز به عنوان حكمت در باب مسائل مربوط‍‌ به ماوراء حس عرضه مى‌كنند خود را محدود نمى‌كند و با لحن كسى كه از حاصل كار آنان بى‌خبر نيست خاطرنشان مى‌كند "كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را" باقى مى‌ماند يك‌راه كه عبارت باشد از تجربۀ شخصى، تجربۀ عرفانى در تأمل و #کشف_شهود. اما وقتى وصول به اين مرحله نيز به بيخودى و ترك تمام آنچه "خودى" انسان را مى‌سازد وابسته باشد پيداست كه آنچه وى را "بدان مقصد عالى" هدايت مى‌كند بايد صحبت رندان باشد، صحبت پير مغان، پير خرابات.
آنچه مقام اين پير خرابات و حق صحبت او را مخصوصا در نظر شاعر مثل مقام يك شيخ خانقاه مى‌كند تأثيرى است كه شراب او دارد در دفع خودى، در دفع اين خود نگرى كه در دنيا هرچه اندوه و نگرانى هست به آن وابسته است. درست است كه در سلوك باطنى شاعر اين عشق و شراب حالتى رمزى و اثيرى پيدا مى‌كند كه ماوراى قلمرو تجارب حسى است اما ادراك آن عوالم را هم شاعر ظاهرا مانع از آن نمى‌ديده است كه در سلوك ظاهرى نيز بر رغم زاهدان رياكار و واعظان شحنه‌شناس جوهر روح خود را به اين "ياقوت مذاب" آلوده كند. در واقع اندوه عشق جسمانى را كه لابد در شيراز پركرشمه جان يك شاعر را نمى‌توانست آسوده بگذارد چه چيزى بهتر از شراب مى‌تواند بشويد و از بين ببرد؟ درست است كه گهگاه از افيون نيز كه چاشنى شراب مى‌كرده‌اند و حتى در بين فرمانروايان عصر نيز هواداران و معتادان داشته است در شعر شاعر نشان هست، اما آنچه تمام غزل وى ستايش آن است بيش از هر چيز شراب است، شراب كه سه‌گانۀ آن نزد رندان راز آشنا، چنان اعجازى دارد كه كور را مى‌تواند بينا كند و آن را كه سى سال گنگ بوده است مى‌تواند به زبان آورد. نه فقط‍‌ "ابو نواس" مثل يك تجربه كردۀ كار افتاده به ما اطمينان مى‌دهد كه صبحگاهان سه جام آن بلاى خمار را از تمام مفاصل انسان بيرون مى‌كند بلكه "حسان بن ثابت" هم يادآورى مى‌كند كه هنوز سه قدح از آن ننوشيده‌ايد كه عقل و دين شما از بين مى‌رود. در برابر چنين معجون فراغتى كه سه جام آن غسالۀ هر گونه دل‌نگرانى و هر گونه انديشۀ خطاست، كدام محنت عشق هست كه پايدار بماند؟ وقتى نقش غم از دور پيدا شد تنها شراب است كه آن را محو مى‌كند و فرو مى‌شويد و در اين صورت پيداست كه عشق از شراب دور نمى‌ماند. از مستى، از درد، از مرگ و از هر آنچه بعضى حكماى امروز به قلمرو كرانه‌هاى زندگى مربوط‍‌ مى‌دانند، عشق قويترست و در واقع با ادراك عشق است كه انسان مى‌تواند تمام وجود خود را ادراك كند و تجربه.

📗 از کوچه رندان، ص ١٠۵ _ ١٠٨

@tazvir2
🔍 بررسی شخصيت #حافظ 1⃣2⃣

اینکه ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﻮﺩﻩ ﻳﻌﻨﻰ ﭼﻪ؟!

✍🏻 شيخ جواد خراسانی رحمه الله:

ﻧﻤﻴ‌‌‌‌‌ﺪﺍﻧﻢ ﻳﻌﻨﻰ ﭼﻪ، ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﻪ ﻳﻌﻨﻰ ﭼﻪ؟ ﻭ ﻣﺴﺘﻨﺪ به چیست ﻭ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﻴﮕﻮﺋﻴﺪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﻮﺩﻩ؟ ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﻪ ﻛﻪ ﺫﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﺍﺷﻌﺎﺭﺵ ﻫﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻮﺩﻧﺶ، ﻳﺎ ﺳﺤﺮﺧﻴﺰی‌اش، ﻳﺎ ﭼﻴﺰﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﻨﺪ به نقل ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻗﻠﺶ ﻛﻴﺴﺖ؟ ﻭ ﺑﻪ چه ﻣﺪﺭﻙ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﺑﻠﻰ ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻧﻬﺎ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪﺵ ﻓﻘﻂ ﺍﻓﻮﺍﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺳﺖ، ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻣﻤﺘﺪﻳﺴﺖ، ﺑﻠﻰ ﻋﻮﺍﻡ ﺍﻟﻨﺎﺱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﻨﻰ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﺭﺍﺯﮔﺸﺎ ﺍﺳﺖ، ﺟﻮﺍﺏ ﻓﺎﻝ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﻭ ﻟﺬﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ، ﺑﻌﻀﻰ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ فهم‌تر ﻣﻴﺪﺍﻧﻨﺪ، ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻪ:
ﺩﻭﺵ ﻭﻗﺖ ﺳﺤﺮ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﻭﻧﺪﺭ ﺁﻥ ﻇﻠﻤﺖ ﺷﺐ ﺁﺏ ﺣﻴﺎﺗﻢ ﺩﺍﺩﻧﺪ ...

ﺩﻭﺵ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻠﺎﺋﻚ ﺩﺭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﺯﺩﻧﺪ...

ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻛﻪ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﺬﺷﺖ. ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﻛﻪ ﻋﻠﻢ ﺍَﺳﺮﺍﺭ به اﻭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻴﺐ ﺑﺎ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﺪﺍ ﻓﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺑﻰﺧﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻨﺞ ﻛﻪ ﻫﻢﺗﺮﺍﺯ ﺑﺎ ﻓﻬﻢ ﺑﻬﺎئی‌ها ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻴ‌ﮕﻮﻳﻨﺪ: ﻟﺴﺎﻥ‌ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺁن جهت ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﻨﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺗﻴﻪ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ:

ﺍی صبا ﮔﺮ ﺑﮕﺬﺭﻯ ﺑﺮ ﺳﺎﺣﻞ ﺭﻭﺩ ﺍﺭﺱ
ﺑﻮﺳﻪ ﺯﻥ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﺁﻥ ﻭﺍﺩﻯ ﻭ ﻣُﺸﻜﻴﻦ ﻛﻦ ﻧﻔﺲ

ﮔﻮیند ﺍﻳﻦ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ به #علی_محمد_باب ﻛﻪ ﺩﺭ ﺗﺒﺮﻳﺰ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺩ ﺍﺭﺱ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺣﻰ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ!! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻛﻠﻨﮓ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺸﻜﺴﺖ. ﺣﺎﻓﻆ این را ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺗﺒﺮﻳﺰ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻭ ﺗﻮﻗﻊ ﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﻴﻨﻤﺎﻳﺪ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ:

ﻧﺎﻡ ﺣﺎﻓﻆ ﮔﺮ ﺑﺮﺁﻳﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻛﻠﻚ ﺩﻭﺳﺖ
ﺍﺯ جناب ﺣﻀﺮﺕ ﺷﺎﻫﻢ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﻠﺘﻤَﺲ.

ﻭ ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﮔﻮﻳﺪ:

ﺣﺠﺎﺯ ﻭ ﻓﺎﺭﺱ ﮔﺮﻓﺘﻰ به شعر ﺧﻮﺩ ﺣﺎﻓﻈ
بیا ﻛﻪ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺗﺒﺮﻳﺰ ﺍﺳﺖ.

ﻭ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭼﻪ ﻣﺤﻤﻠﻬﺎ ﺣﻤﻞ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ!! ﭘﺲ ﺑﺎﻳﺪ ﮔﻔﺖ ﺣﺠﺎﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ به این ﺳﻌﻮﺩ ﺍﺳﺖ! ﻓﺎﺭﺱ ﻫﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ به #ذهبیه ﻳﺎ ﺁﻗﺎ ﺧﺎﻥ ﻣﺤﻠﺎﺗﻰ ﺍﺳﺖ! ﺑﻐﺪﺍﺩ ﻫﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ به صبح ﺍﺯﻝ ﻛﻪ به بغداد ﺭﻓﺖ ﻳﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺣﻨﻴﻔﻪ ﻛﻪ ﻗﺒﺮﺵ ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺍﺳﺖ! ﺗﺒﺮﻳﺰ ﻫﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ به مشرﻭﻃﻪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﺒﺮﻳﺰ به تهران ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺗﺴﺨﻴﺮ ﺗﻬﺮﺍﻥ!

ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺴﺖ ﺍﻭﻝ کسی که ﺍﻳﻦ ﻛﻠﻤﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻛﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ، ﺑﻨﺎﻳﺶ ﺑﺮ ﻗﺪﺡ ﺣﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻋﻴﻦ _ یعنی لسان العيب_ ﻧﻈﺮ به ﺁﻧﻜﻪ ﻋﻴﺐﮔﻮﺋﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺯ هم‌کیشان ﺧﻮﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ ﺻﻮﻓﻴﺎﻥ ﺧﺎﻧﻘﺎﻫﻰ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﻩ، به طوری که ﻫﻴﭻ ﻏﺰﻟﺶ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﻋﻴﺒ‌ﮕﻮﺋﻰ ﻳﺎ به صرﺍﺣﺖ ﻭ ﻳﺎ به کنایه ﻧﻴﺴﺖ، ﻭﻟﻰ ﻣﮕﺲ ﻓﻀﻠﻪ ﺑﺮ "ﻋﻴﻨﺶ" ﺍﻓﻜﻨﺪﻩ و "ﻏﻴﻦ" ﺷﺪﻩ، ﻳﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻣﺘﻌﻤﺪﺍ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻏﻴﺐ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﺮﻳﺪﺍﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻴﺮﺕ ﺍﻓﻜﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺏ ﻛﻪ ﻏﻴﺒﻰ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ﻟﺎﺟﺮﻡ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ به هرﺯﻩﮔﻮﺋﻰ ﻭ ﻳﺎﻭﻩﮔﻮﺋﻰ ﺍﻓﻜﻨﺪ. ﻋﻮﺍﻡ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ به فاﻝﮔﻴﺮﻯ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﺮ ﻛﺘﺎﺏ ﻏﺰﻟﻰ ﺷﺄﻧﺶ ﺍینست که ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻰ ﻧﻔﻰ ﻭ ﺍﺛﺒﺎﺗﻰ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻓﺎﻝﮔﻴﺮﺍﻥ ﭼﻴﺰﻯ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ، ﺍﮔﺮ ﻣﻴﮕﻮﺋﻴﺪ ﻧﻪ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﻫﺮ ﻛﺘﺎﺏ ﻏﺰﻟﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﺪ. ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻳﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻛﻪ به ﻛﺘﺎﺏ #ﺳﻌﺪﻯ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻧﻴﺰ تفأل ﻣﻴﺰﻧﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻭﺟﻬﺶ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﻴﺨﺒﺮﺍﻥ به گماﻧﺸﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻋﻰ ﺍﺯ ﻏﻴﺐﮔﻮﺋﻰ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻟﻴﻞ ﺑﺮ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺻﺎﺣﺐ ﻏﺰﻝ ﻣﻰﮔﻴﺮﻧﺪ. به آﻧﻬﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ: "ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﺁﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺍَﺳﺮﺍﺭ به اﻭ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻛﺸﻒ ﺷﺪﻩ" ﻣﻴﮕﻮﺋﻴﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺩﻋﺎﺀ ﻛﻪ ﺍﺧﺘﺼﺎﺹ به حافظ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﻤﻪ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﺗﺼﻮﻑ ﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺩﻋﺎ ﻫﺴﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺗﺼﻮﻑ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺮﻓﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﻴﻦ #ﻛﺸﻒ_شهود ﻣﻴﺪﺍﻧﻨﺪ، ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﺐ ﭼﻪ ﺧﺼﻮﺻﻴﺘﻰ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻯ ﺣﺎﻓﻆ؟! ﺑﻠﻜﻪ ﻫﻤﻪ ﻟﺴﺎﻥﺍﻟﻐﻴﺒﻨﺪ به زعم ﺍﻳﺸﺎﻥ. ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﻣﺆﻳﺪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺤﻴﺢ ﻟﺴﺎﻥ العیب ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ، ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ "لسان العيب" ﻭﺟﻪ ﺻﺤﻴﺤﻰ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ "لسان الغيب" ﻧﻴﺴﺖ، ﻭﺟﻪ ﺻﺤﻴﺢ ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻴﻢ، یعنی ﻋﻴﺐ ﮔﻮﺋﻰ هم‌کیشان ﻭ ﻏﻴﺮهم، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﭘﻴﺶتر ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ.

ادامه در مطلب بعد

@tazvir2
👆🏻ﻗﺎﺿﻰ ﻧﻮﺭ ﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻪ: ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ. ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺒﻰ ﺭﺍ ﻭﺻﻒ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﻪ ﻭﺻﻒ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ، ﻭﻟﻰ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻴﺎﻥ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺟﻬﺖ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ "ﻧﻔﺤﺎﺕ الانس" #ﺟﺎﻣﻰ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻮﺩ، ﻣﺴﺘﻨﺪ ﻗﺎﺿﻰ ﻧﻮﺭ الله ﻫﻢ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﻠﺎﻡ ﺟﺎﻣﻰ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻠﺎﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺳﺘﺸﻬﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺤﺎﺕ‌الانس ﻛﺮﺩﻩ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﻧﻔﺤﺎﺕ ﺩﺭ ﻭﺟﻪ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺒﻰ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻮﺩ، ﺍﻳﻨﺴﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻏﻴﺒﻴﻪ ﻭ ﻣﻌﺎﻧﻰ ﺣﻘﻴﻘﻴﻪ ﺗﺼﻮﻑ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻩ! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﮔﻮﻳﻨﺪﮔﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﻳﻮﺍﻧﺶ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ! ﻋﺠﺐ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺳﻪ‌ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﺍﻏﺘﺮﻧﺪ، ﺧﻮﺩ ﺣﺎﻓﻆ ﻣﻜﺮﺭ ﺩﺭ ﺩﻳﻮﺍﻧﺶ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ: ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻏﻴﺐ ﺭﺍ به هیچکس ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ! این را ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺎﻧﻘﺎﻫﻴﻬﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ تکریم ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﻋﻰ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻏﻴﺒﻴﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ گفته است.

ﺯ ﺳﺮّ ﻏﻴﺐ ﻛﺲ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﻴﺴﺖ ﻗﺼﻪ ﻣﺨﻮﺍﻥ
ﻛﺪﺍﻡ ﻣَﺤﺮﻡِ ﺩﻝ ﺭَﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ.

ﺑﺮﻭ ﺍﻯ ﺯﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺑﻴﻦ ﻛﻪ ﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
ﺭاز ﺍین پرده ﻧﻬﺎﻧﺴﺖ ﻭ ﻧﻬﺎن خواهد ﺑﻮﺩ

ﺣﻜﻢ ﻣﺴﺘﻮﺭﻯ ﻭ ﻣﺴﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻋﺎﻗﺒﺘﺴﺖ
ﻛﺲ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ آخر به چه ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺮﻭﺩ

ﻣﻜﻦ ﺣﺎﻓﻆ ﺍﺯ ﺟﻮﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺷﻜﺎﻳﺖ
ﭼﻪ ﺩﺍﻧﻰ ﺗﻮ ﺍﻯ ﺑﻨﺪﻩ ﻛﺎﺭ ﺧﺪﺍﺋﻰ

ﺣﺎﻓﻆ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻟﻬﻰ ﻛﺲ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﺪ ﺧﻤﻮﺵ
ﺍﺯ ﻛﻪ ﻣﻴﭙﺮﺳﻰ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺷﺪ

بله ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺖ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻏﻴﺐ ﮔﻔﺘﻪ:

ﻣﺮا به رﻧﺪﻯ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﻓﻀﻮﻝ ﻋﻴﺐ ﻛﻨﺪ
ﻛﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻋﻠﻢ ﻏﻴﺐ ﻛﻨﺪ

ﻭﻟﻰ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩﺵ ﺁﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻋﻠﻢ ﻏﻴﺐ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ، ﺑﻠﻜﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺭﺍ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﺍﻳﻨﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺍﻟﺴﺖ ﻭ ﺑﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﭼﻮن ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﺍﺯ این جهت ﺑﺮ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ می‌کنند، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺳِﺮّ ﺍﺯﻝ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﻫﻴﭽﻜﺲ دیگری ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﻠﻚ ﻭ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻭ ﻋﻤﻞ، ﻗﺪﺡ ﻭ ﻋﻴﺐ ﻧﻜﻨﺪ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﻰ ﺟﺒﺮ ﺍﺳﺖ!

ﭼﻮ ﭘﻴﺮ ﺳﺎﻟﻚ ﻋﺸﻘﺖ به مِی ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻛﻨﺪ
ﺑﻨﻮﺵ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ می‌باش

گَرَت هواست که چُون جَم به سِرِّ غیب رَسی
بیا و همدمِ جامِ جهان نما می‌باش

ﻭﻟﻰ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺧﺮﺍﻓﺖﮔﻮﺋﻰ ﻛﺮﺩﻩ، ﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﺁﮔﺎﻫﻰ ﺟﻤﺸﻴﺪ ﺍﺯ ﺳِﺮّ ﻏﻴﺐ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﻭ، ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﻳﺎﻭﻩ‌ﻫﺎ ﺍﺳﺖ، ﺑﻌﻠﺎﻭﻩ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻣِﻰ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺳِﺮّ ﻏﻴﺐ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﻮﻯ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﻣِﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻣِﻰ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺑﺎﺩﻩ ﻭﻟﺎﻳﺖ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ، ﻓﺮﺿﺎً ﺣﺎﻓﻆ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻣﺪﻋﻰ ﺑﺎﺷﺪ، ﺁﻳﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻦِ ﺷﻴﻌﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﻨﺎﻣﻢ؟! ﺩﺭ ﺻﻮﺭتی که ﺻﻮﻓﻰِ ﻣُﺴﻠَّﻢ ﺍﺳﺖ ( تازه اگر ﺳُﻨﻰ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ) ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻣُﺠﺎﻟﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﺑﺎﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺻﻮﻓﻰ ﺧﺮﺍﺑﺎﺗﻰ ﻭ ﻣُﺘﻤﻠﻖِ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻔﻨگ ﻭ ﻳﺎﻭﻩﮔﻮﺋﻰ ﭘﺮﻭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺩﻩ ﻭ ﻟﻬﻮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻩ (ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻳﻚ به یک ﺛﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ) ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﮕﻮﻳﻢ! ﺑﺎلله ﻛﻪ ﺍﻳﻦ ﻏﻴﺐ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻏﻴﺐ ﺭﺣﻤﻦ، ﻭ ﺍﻣﺎ ﻫﺎﺗﻒ ﻏﻴﺒﻰ ﻭ ﺳﺮﻭﺵ ﻏﻴﺒﻰ ﻛﻪ ﺫﻛﺮﺵ ﺩﺭ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﺣﺎﻓﻆ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﺨﺘﺼﺎﺕ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﺳﺒﺐ ﺍﺧﺘﺼﺎﺻﺶ به لسانﺍﻟﻐﻴﺐ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﺯ ﺍﺩﻋﺎﻫﺎﻯ ﻫﻤﻪ ﺻﻮﻓﻴﺎﻥ ﺑﻠﻜﻪ ﻫﻤﻪ ﺷُﻌﺮﺍﺋﻰ ﻛﻪ ﻣﻘﻠﺪﻩ ﺻﻮﻓﻴﺎﻧﻨﺪ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ، ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺼﻮﺭﺕ ﻣﺎ ﻣﻰﮔﻮﺋﻴﻢ ﻣﺮﺍﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻫﺎﺗﻒ ﻏﻴﺒﻰ ﻭ ﺳﺮﻭﺵ ﻏﻴﺒﻰ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﻫﻮﺍﺟﺲ ﻗﻠﺒﻴﻪ ﻭ ﻣﺨﺎﻃﺮﺍﺕ ﻗﻠﺒﻴﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﻳﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ به قلب ﺷﻤﺎ ﺧﻄﻮﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺑﺮﺧﻴﺰﻳﺪ ﻓﻠﺎن جا ﺑﺮﻭﻳﺪ ﻳﺎ ﻓﻠﺎﻥ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻨﻴﺪ، ﺍﻳﻦ ﻣﻌﻨﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺮﻯ ﺍﺳﺖ ﻋﻤﻮﻣﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﻠﻜﻪ ﻫﺮ ﺻﻐﻴﺮ ﻭ ﻛﺒﻴﺮ ﺭﺥ ﻣﻰﺩﻫﺪ، ﮔﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻭ ﮔﺎﻩ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﻓﺘﺪ، ﻣﻨﺘﻬﻰ ﻋُﺮﻓﺎﺀ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﻴﺰﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺰﺭگ ﻛﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﮔﺬﺍﺭﺩﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍﺩ ﻏﻴﺮ ﺍﻳﻨﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻴﻪِ ﻭﺣﻰ ﻭ ﺍﻟﻬﺎﻡ، ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮﻯ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺻﻮﻓﻴﻪ ﺭﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻴﻢ ﺑﻠﻜﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺍﺯ شئون ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻣﻴ‌ﺪﺍﻧﻴﻢ.

📔 البدعة و التَحَرُّف، ص ٨۵

@tazvir2
2025/07/08 06:23:15
Back to Top
HTML Embed Code: