tgoop.com/tiekaal/2393
Last Update:
مدتی بود که نمینوشت و حالا میدانست میخواهد بنویسد. نمیدانست برای که ( دروغ میگوید، میدانست.) نمیدانست در مورد چه ( دروغ میگوید، میدانست.) و یا چرا میخواهد بنویسد. (این را راست گفت.) خسته نبود، ساعتهای طولانی از روز را خوابیده و دو روزی از کار و برنامهاش عقب مانده بود. سردرد، این یار همیشگی، همچو سیگار، مغزش را آتش زده بود و بخش به بخش آن چروکیده صورتی رنگ را میسوزاند. روزهایش را بدون دیدن جفت چشمی میگذراند و نمیدانست شب به شب کی به خواب میرفت و کی بیدار میشد. آدمهای مختلف پیام میدادند، آن کسی که میخواست نبودند، و به او میگفتند مواظب خودت باش. در جواب همهشان بلند میگفت نمیتونم و تایپ میکرد فعلا. دروغ نمیگفت، واقعا نمیتوانست. نه میتوانست از فکر و خیال بخوابد و نه فرصت میکرد وعدههای غذاییاش را کامل دنبال کند. حتی نتوانسته بود پول شرطی را که برده بود بر سر کروسان شکلاتی خرج کند. گنجایش معدهاش شده بود به اندازه لیوان چاییای کمرنگ، دو دانه شکلات تلخ فرمند در کنارش و تعدادی قرص اعصاب برای هر وعده. لاغر شده بود؟ نمیدانست. عید شده؟ نمیدانست. چه بر سرش آمده بود؟ این را هم نمیدانست. خیلی چیزها را نمیدانست. به ازای تمام ندانستهها، دانستیهایی هم درون مغزش غوطه میرفتند. میدانست هوای گذشته را کرده بود، میدانست نمیخواست همین حالا، در این شهر و استان باشد، میدانست میخواست با آدم دیگری باشد، میدانست این نوشته را دوست ندارد، آنطور که میخواست و برای کسی که میخواست نوشته نشد و به وقتش پاک خواهد کرد، میدانست کارهایش مانده، میدانست هدیهاش کامل نیست و این را هم میدانست که از تمام زندگیش عقب افتاده. دانستنیها را دوست نداشت. برای اولین بار تمامی این سالها، آرزو میکرد کاش هیچگاه هیچ چیز را نمیدانست. کاش ته همهشان نقطه میگذاشت و پشت میز مینشست. گویی همهچیز در مغزش فیلتر شده و دیگر هیچ چیز را نمیداند.
BY تیکال
Share with your friend now:
tgoop.com/tiekaal/2393