tgoop.com/transexuall78/9370
Last Update:
Blackheart
🖤رمان قلب سیاه🖤
#پارت229
چشمام باز کردم ونمیدونستم کی وچجوری خوابیدم برخلاف روزای دیگه پروانه رو کنارم ندیدم باخودم فکر کردم یا کلاس داشته باهم طبق معمول رفته بیمارستان ساعتو نگاهی انداختم وقت زیاد بود برا سرکار همونجوری نشستم رو جام گوشیمو نگاهی انداختم چندتا پست توی اینستاگرام نگاه کردم یهو غم دنیا اومد روی دلم نشست چقد حس بدی بود که هنوز پروانه ازم نپرسیده بود که دیشب چی میخواستم بگم چقد بی اهمیت بود واسش و برعکس اون انقد من اهمیت میدادم که اون داشت حالش بهم میخورد دعای قشنگ برا ادما اینه برید یکی مثل خودتون گیرتون بیاد الحق که دعای قشنگیه
پروانه:علیرضا ده باره دارم صدات میزنم کجایی؟
علیرضا:همین اطرافم جای دوری نیست
+اینجور که تو غرق شدی بعید میدونم
_کجا بودی؟
+رفتم نان گرفتم صبونه باهم بخوریم بعد بری سرکار
_اوهوم
+چته باز؟اول صبی چرا دمقی زندگیم؟؟
_طوری نیست ولی تو از دیروز صبح که زنگ زدم بهت تا خود الان هنو از من نپرسیدی چم بود برا چی ذوق داشتم؟؟
+خب الان بگو ببخشید دیروز دعوت بودم شبم که بحث ودعوا داشتیم یادم رفتم
_هه چقدم که مهمم واست
+باز شروع نکن تورو خدا،حالا بگو خبرتو
_مجوزو اوکی کردم تقریبا ،دکترم تایید کرده فقط مونده یه کمیسیون تشکیل بدن که تموم بشه
+واقعا؟توروخدااااا؟؟اخه من قربونت برم دردت بجونم مبارکت باشه
سریع اومد سمتم ومنو بوسه بارون کرد ولی من دیگه ذوق دیدن این حالتشو نداشتم دیروز وقتش بود که من هیچ جایی توی مغزش فکرش نداشتم هرچند حس بدی به این داستان بیرون بودنش داشتم هیچ جوره توی کتم نمیرفت اما چون همیشه متهم به شکاکیت بودم سکوت کردم ولبامو یکم کش دادم فرم لبخند بگیره
_ممنونم میشه صبونه بخوریم گرسنمه
+اره فداتشم پاشو تا تو دست وصورت بشوری منم همه چیزو چیدم
بلندشدم و دست وصورتمو شستم ولی اصلا دلم نمیخواست دیگه به چیزای منفی فکر کنم سعی کردم مثل همسشه باشم اما مغز مریضم بااینکه حرفای پروانه رو میدید همیشه بهم نهیب میزد که این جلد کاره و تو از دستش دادی. انقد خیره نگاهش کردم که دست پاچه شد
+چیزی شده؟
_نه دورت بگردم چیزی نشده
+بشین اومدم
_چشم خانوم
چقد درگیری بین مغز وقلب سخت بود و اینکه پیش از رخداد هرچیزی بدونی اون اتفاق قراره بیفته اوضاع رو همیشه بدتر میکرد.
مکالمات بی سروته رو انجام میدادم که فقط تایم بگذره وبرم سرکار یکم تنها باشم بتونم فکر کنم اما درکنارشم از افکارم میترسیدم.
+چرا انقد تو فکری ؟ببخشید دیگه
_بابا مهم نیستش بیخیال من برم دیر شد
+هنوز که وقت داری زوده
_حاجی دیشب گفت زود برم امروز کارمون زیاده
+خیلی خب مراقب خودت باش
_چشم
بلند شد بغلم کرد ورو نوک پاهاش وایساد لبامو بوسید
+اینم بمونه که خسته نشی
_با وجود تو هیچ وقت خسته نمیشم توام مراقب خودت باش خدافظ
زدم بیرون و با تایمی که داشتم کل مسیرو پیاده رفتم سیگار میکشیدم وفکر میکردم اما ته تهش به نتیجه نمیرسیدم اینکه حس کنی طرف مقابلت حرفاش با رفتارش یکی نیست نتونی ثابت کنی بدترین چیز توی زندگی یه ادمه که من گرفتارش شدم وکل زندگیم رو مختل و البته افکارمو سمی یا شاید یک واقعیت تلخ که من اونو سمی نشون میدم بخاطر اروم کردن دل خودم....
____
نظراتتون درباره رمان 🖤قلب سیاه🖤
برای مابه این ناشناس بفرستیدونویسنده جواب تمام نظرات وسوال های شمارومیده باتشکرمدیریت کانال🏳⚧🦋
👇👇👇👇👇👇
https://www.tgoop.com/BiChatBot?start=sc-fb24891383
BY Transgender🦋💙
Share with your friend now:
tgoop.com/transexuall78/9370