Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
‘’Israel macht in Iran Drecksarbeit für uns’’

هیچ وقت فراموش نکنید صدراعظم آلمان گفت اسرائیل در ایران برای ما کار کثیف را انجام می‌دهد، یعنی کاری که پست است و ما از انجامش ناتوانیم. مابقی کشورهای اروپایی و غربی هم وضع بهتری ندارند، اما آلمان حقیقتاً کشور عجیبی است. با طعنه‌ای به هگل باید گفت «قلمروی ژرمنی تاریخ» نه تنها ایستگاه نهایی فرایند تحقق روح و مصالحه امور متضاد نبود، که سرزمین کابوس و بدترین تضادها است، وسوسه برتری و نابودی دیگران ظاهراً در «قلمروی ژرمنی تاریخ» بسیار نیرومند است. اینجا سرزمین مصالحه عام و خاص نیست، سرزمین مشروع‌سازی نظری برای نابودی هر خاصی است! روزی علیه یهودیان و مستعمرات آفریقایی روزی دیگر با دولت یهود و علیه کشوری در مشرق‌زمین. این جمله صدراعظم آلمان گویی از اعماق ناخودآگاه جمعی «قلمروی ژرمنی تاریخ» بیرون آمد!
Forwarded from احمد بستانی
احمد بستانی
واقعگرایی از جنس اندرزهای کتاب شهریار ماکیاولی مربوط به تصمیمات مردان سیاسی است. نقل به مضمون: "اگر شهریاری را شکست دادی تمام خاتواده اش را هم بکش زیرا اگر نرم دل باشی بعدها شاید مجبور شوی صدها نفر را بکشی." این نوع واقعگرایی از الزامات عاملیت سیاسی است. تو بازیگری سیاسی هستی که میخواهی به کشوری دیگر حمله کنی و تشخیصت این است که، درصورت ضرورت، با کشتن مثلا ده هزار شهروند ایرانی (دور باد!) زندگی میلیون ها اسراییلی را بیمه خواهی کرد. اما شهروند عادی ایران که فاقد عاملیت است و ابزاری در دست ندارد، نمیتواند قاعدتا براساس اصول واقعگرایی سیاسی استدلال کند بلکه میتواند "امیدوار" باشد که اسراییل حملات خود را فقط به چند سپاهی و تاسیسات نظامی محدود کرده و آنگاه حکومت را به مردم تحویل دهد. به بیان دیگر، عنصر مغفول در نگرش دوستان گرامی این است که توجه ندارند در موقعیت واقعگرایی سیاسی نیستند. واقعگرایی سیاسی ویژگی بازیگران سیاسی است نه تماشاچیان. به بیان دیگر، اگر از تعابیر ماکیاولی بهره ببرم، این هموطنان بیشتر روی بخت (آن هم بخت اسراییل نه بخت ملت ایران) حساب باز کرده اند تا ویرتوی خودشان. در این میدان جمهوری اسلامی و دولت اسراییل هستند که صاحب ویرتو هستند نه مردم ایران. اما کسی که سرنوشتش آویخته به بخت و ویرتوی دیگران است، اگر نگوییم شکستش محتوم است، دستکم میتوان گفت موفقیتی برایش قابل تصور نیست.
مفهوم "شر ضروری" هم همین وضع را دارد. شما وقتی میتوانی از شر ضروری سخن بگویی که توان تصمیم گیری داشته باشی، نه اینکه صرفا نظاره گر ماجرا باشی. در فقدان کمترین توان تصمیم گیری نمیتوان به مفهوم شر ضروری متوسل شد چون تبدیل شدن یا نشدن آن به شر مطلق، و درنتیجه ممانعت از صفرا فزودن سرکنگبین، از توان شما خارج است.
در موقعیت وزیدن باد بی نیازی خداوند، نهایتا باید خاموش ماند اگر سامان سخن گفتن نیست. این اما تفاوت میکند با دفاع از حمله مغولان.
@DrBostani
نکته‌ای در شرح یادداشت دوست عزیزم احمد بستانی:

استدلال کلاسیک واقع‌گرایان مدافع جنگ همواره این بوده است: جنگ شر ضروری است. این ماهیت سیاست واقعی مدرن است: « فهم کل سیاست از منظر بازیگر سیاسی‌ای که در شرایط ضرورت است». ماکیاولی مبدع چنین ایده‌ای از سیاست بود و از آن پس تا کنون روح ماکیاولیستی سیاست واقعی به هنجار بدل شده است. مساله این است که ماکیاولی کل سیاست را از چشم‌انداز بازیگرِ سیاسیِ گرفتار در ضرورت می‌فهمد و در واقع استثناء را به هنجاری عمومی بدل می‌کند. ارسطو و یا اخلاق‌گرایان قدیم هم به خوبی می‌فهمیدند که خشونت و جنگ در مواقعی ضروری است، ابداع ماکیاولی طبعاً «هنجاری کردن موقعیت استثنایی» بود و نه کشف خشونت و جنگ به عنوان ابزارهای سیاسی. این بخش از کتاب «تولد سیاست مدرن» پی‌یر منان به خوبی این نکته را توضیح می‌دهد:
«اما اگر چه درست است که ماکیاولی مدعی است که آدمیان را آن گونه که واقعاً عمل می‌کنند توصیف می‌کند، ولی کار او تنها به این توصیف محدود نمی‌شود. این توصیف بسط می‌یابد و به قواعدی برای کاربرد، اگر نه برای مخاطب رسمی اثر، دستکم برای خواننده جاه‌طلب و هوشمند تبدیل می‌شود. گفتاری که در وجه اخباری بیان شده است بنیان‌گذار گفتاری در وجه امری می‌شود. اما اگر آدمیان واقعاً همان گونه رفتار می‌کنند که متفکر فلورانسی ادعا می‌کند، هیچ خواننده‌ای به خصوص خواننده جاه‌طلب و هوشمند، به این تعلیمات نیاز ندارد، چرا که رفتار وی خود به خود با این تعلیمات هم‌خوانی خواهد داشت. یک کنش‌شناسی علمی و کاملاً دقیق که بتواند قواعد خود را بلافاصله از توصیفات خود استخراج کند، مستلزم جهانی اجتماعی است که در آن هست با باید و اخباری با امری منطبق باشد. این انطباق، کل این تلاش را مضحک، همان‌گو یا متناقض، یا هر طور که دوست دارید آن را بنامید، خواهد کرد. یا بهتر بگوییم، این اقدام تنها در صورتی معنا دارد که نوع جدیدی از امر الزامی (impératif) را شکل دهد، امری که تقلیل‌ناپذیری فاصله میان «هست» و «باید» را رد می‌کند، و خود را همچون تکرار وجه اخباری تعریف می‌کند؛ آنچه در جوهر خود به این امر الزامی جدید شکل می‌دهد، خواستن تکرار وجه اخباری است. آنچه این امر الزامی جدید به آن فرمان می‌دهد، تطابق با وجه اخباری است و هدف آن انطباق «تو باید» و «چنین است» است. این دو گزاره در این جمله به هم می‌پیوندند: «تو نمی‌توانی به گونه‌ای دیگر عمل کنی» یا همچنین «آنچه را که نمی‌توانی از آن اجتناب کنی انجام ده» یعنی «تو نمی‌توانی از انجام آن اجتناب کنی، پس باید انجامش دهی». بنابراین امر الزامی جدید ماکیاولیایی اطاعت از ضرورت است.

قانون راهنمای جهان جدید ماکیاولیایی یک وضعیت - نمونه است: وضعیت کنشگر سیاسی که گرفتار ضرورت است. اما بدیهی است که اگر چه یکی از جنبه‌های وجه اخباریْ جهانی است که در جریان است اما تمام آن را در بر نمی‌گیرد. انسان‌ها نه تنها آنچه را که ناگزیرند بکنند می‌کنند، بلکه کارهای دیگری نیز انجام می‌دهند. امر الزامی جدید از آنجا که خواهان هم‌خوانی با وجه اخباری است باید آن را به گونه‌ای دگرگون کند که اجبار ضرورت، به قاعده راهنمای این وجه که خود نیز از این پس نو است، مبدل شود. بدین ترتیب کنش سیاسی مطابق با تعلیم ماکیاولی باید در جهت تعمیم ضرورت حرکت کند، و به آن تا حد ممکن میدان دهد و مؤثرش کند. امر الزامی ماکیاولیایی، که بر انطباق با وجه اخباری تأکید می‌کند، مستلزم استحاله این وجه است، یعنی دگرگونی جهان، دگرگونی‌ای که معمولاً همان قدر رادیکال است که پروژه آرمان‌شهر.»

پی‌یر منان، تولد سیاست مدرن
دو خائن، پایین: جاه‌طلب و مصمم، بالا راحت‌طلب و ابله.
بادِ بی‌معنای کلمات


شلیک به زندان اوین خلاصه آزادی به سبک عزرائیل بود. به زندان شلیک کردند و چند نفر از اعضای خانواده زندانیان که برای ملاقات آمده بودند کشته شدند. این جنایت چنان ترکیب غریبی از رذالت و حماقت است که باید گفت توصیف‌ناپذیر است. عجیب‌تر از آن واکنش نرگس محمدی برنده بی‌خاصیت‌ترین جایزه جهان بود که می‌نویسد «تخریب شد»، فاعل این عمل یافت نشد! چرا اینقدر همه چیز بی‌معنا است؟ کلماتی مثل آزادی و صلح و حقوق بشر و غیره ظاهراً دیگر به هیچ چیزی ارجاع نمی‌دهند. روز می‌تواند به شب ارجاع دهد شب به روز. ویرانی کامل زبان و بنابراین فهم سالم از واقعیت. آغاز عدالت درست نامیدن چیزها است، ما اینقدر اسامی غلط به چیزها داده‌ایم که رابطه‌مان را با واقعیت گم کرده‌ایم و همزمان هدف‌های نهایی در سیاست را. فعال سیاسی، فعال رسانه‌ای، جایزه صلح، آزادی، حقوق بشر، حقوق زنان و غیره. اینها باد بی‌معنای کلماتند.
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ بی‌قاتقِ سفره‌ بی‌برکتِ ما بود.

شاید آسمان ما را برای چند روز تصرف کردند ولی ملت ایران نتوانستند تسلیم کنند. ما عرب و مغول را از سر گذرانده‌ایم، شما که پی‌نوشت کتاب تاریخ هستید!
«بر اساس تجربه و تاریخ انسانی ما، تا آنجا که من اطلاع دارم، می‌دانم که هر چیز بنیادی و بزرگی تنها از آن رو توانسته پدید آید که انسان وطنی (heimat) داشته و در سنتی ریشه داشته است. ادبیات امروز، برای مثال، تا حد زیادی ویرانگر است.»

مارتین هایدگر، مصاحبه با اشپیگل
درباره تقدیر تاریخی فلسفه غرب

قومی به جدّ و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

در آغاز عملیات ارتش اسرائیل علیه غزه یورگن هابرماس بزرگترین فیلسوف زنده غرب، به همراه دو سیاست‌شناس و یک حقوق‌دان بیانیه‌ای را امضاء کرد که جنجال برانگیخت. در این بیانیه بر روی این نکته تأکید شده بود که واکنش اسرائیل به شکل اصولی درست است. از لحظه صدور آن بیانیه تا الان می‌دانیم که هزاران نفر در غزه کشته شده‌اند و جان‌به‌دربردگان در وضعی نزدیک به مرگ، گاه بی‌خوراک و بی‌مسکن، با کمترین امکانات درمانی هستند. هابرماس همدلی چندانی با وضع فلسطینیان ندارد اما بسیار حساس است که افراد دچار یهودستیزی نشوند. هابرماس را می‌شناسیم: متفکری که از سنت چپ انتقادی می‌آيد، یکی از برجسته‌ترین شاگردان آدورنو و دستیار وی. هابرماس به تدریج از شیوه تفکر انتقادی فاصله گرفت بی آنکه کاملاً آن را کنار بگذارد، همزمان ذوق گزین‌گویه‌نویسی و پاره‌اندیشی استادش را کنار گذاشت برای طرح‌ریزی سیستمی فلسفی با بنیان‌های معرفت‌شناسانه محکم، سیستمی که یادآور تلاش ژرف و گسترده کانت در قرن هجدهم بود. هابرماس را گاه کانت قرن بیستم و بیستم و یکم می‌خوانند. هابرماس هم همچون استادش آدورنو سهم بسیاری در نقد هایدگر و شیوه تفکر فلسفی وی داشت. او به همراه بسیاری از متفکران چپ و لیبرال در آلمان و فرانسه فلسفه هایدگر را ذاتاً آغشته به عناصر نازی می‌دانستند؛ بحثی که در فرانسه با امانوئل فای (Emmanuel Faye) در کتاب جنجال‌برانگیزش «هایدگر، ورود نازیسم به فلسفه» به اوج خود رسید.

آیا هایدگر همچون فیلسوفی ممنوع رسوا می‌شود؟ هنوز نه، اما گفت‌وگو درباره هایدگر بدون پاسخی درباره گذشته نازی وی هر روز سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. برای جبهه روشنگری، چپ‌ها و لیبرال‌ها و محافظه‌کاران لیبرال، هایدگر دشمن اصلی و بزرگترین دشمن است چرا که هیچ‌گاه حاضر نشد صراحتاً جنایت‌ نازی‌ها را – بالاخص جنایت در حق یهودیان را – محکوم کند جز اشاره‌هایی ناکافی. و البته نه تنها به این دلیل هایدگر خصم است، بلکه به این دلیل که او بزرگترین فیلسوفی است که توانست ادعای جهان‌‌شمولی روشنگری را به چالش بکشد، مجادله‌ای که البته دستکم از قرن هجدهم آغاز شد، خاصه در میان رمانتیک‌ها، اما هایدگر بود که نقد روشنگری را به اوج رساند. هایدگر به گونه‌ای ژرف نشان داد «فلسفه غرب» تقدیر تاریخی غرب است، به عبارتی ساده‌تر می‌توانیم بگوییم فلسفه غرب تنها روشی برای کشف حقیقت جهان‌شمول نیست بلکه اندیشه‌ای است در هستی و از هستی، فلسفه اندیشه‌ای آویخته و چنگ‌زده به هستی است. اندیشه همواره تعلق به چیزی دارد، اندیشه فلسفی غرب حتی در مدرن‌ترین صور خود گسسته از سنت نیست و به میراثی مشخص تعلق دارد و این تعلق به تقدیری خاص گره خورده است. بر این اساس می‌توانیم بگوییم فلسفه غرب هر چقدر هم که جهان‌شمول شده باشد باز ریشه در سنتی خاص دارد. بنیاد فلسفه غرب، دستکم غرب مدرن، تأویلی از هستی را پیش‌فرض گرفته است که در دیگر تمدن‌ها سابقه ندارد. فیلسوف بزرگ اروپایی هر چقدر هم که «انتقادی» باشد، نمی‌تواند از پیش‌فرض‌های بنیادین پیشافلسفی‌اش بگریزد، پیش‌فرض‌هایی که در تجربه بنیادین او به مثابه اروپایی و نهایتاً غربی ریشه دارد. اما بنیادین‌ترین تجربه او چیست؟ پیش‌فرض‌های او در چه خاکی ریشه دارد؟ پاسخ موقت من به این پرسش این است: تجربه غربی بیش و پیش از هر چیزی تجربه از تاریخ است، نه این یا آن تاریخ خاص بلکه تاریخ در حقیقت خود.
آگاهی تاریخی ابداع غرب مدرن است و وجه ممیز تمدن اروپایی. آگاهی تاریخی امروز جهانی شده است، می‌توانیم بگوییم تقریباً همه کشورهای جهان اکنون «آگاهی تاریخی» دارند اما هنوز تنها یک تمدن است که اصیل‌ترین و نخستین‌ تجربه را از تاریخ دارد: تمدن غرب. تنها غرب است که به حقیقی‌ترین معنای ممکن و در پیوسته‌ترین و مطلق‌ترین معنای ممکن «تاریخ» دارد. بنیادی‌ترین تجربه یک غربی در وهله نخست، از این پیوستگی خودِ تاریخی است. اغراق نیست اگر بگوییم غرب همان تاریخ است، در صورتی که سایر تمدن‌ها به طور نسبی از تاریخ بیرون هستند. آگاهی تاریخی در سایر تمدن‌ها چیزی بوده است که از بیرون وارد شده و به تدریج به شکلی ناقص مستقر شده است. اما تنها غرب است که در آن آگاهی تاریخی از درون متولد شد. بنابراین تاریخِ آگاهیِ تاریخی همان تاریخ غرب است. فیلسوف غربی حتی در ویران‌گر‌ترین انتقاداتش به مدرنیته تخته‌بند تجربه‌ بنیادینش از تاریخ است، و همین تجربه است که مانع گفت‌وگوی جدی او با بیرون از خود می‌شود. آنچه برای سال‌ها از چشم ما پنهان بوده است این است که فلسفه غرب در زمین تجربه بنیادین از تاریخ پرورده شده است و این تجربه درون خود حامل تقدیری خاص است، بنابراین فلسفه غرب مالاً با همه نیروی مفهومی‌اش و با همه بلندپروازی‌های عام‌گرایش حامل تقدیری تاریخی است. مساله این نیست که این یا آن فیلسوف «اروپامحور» هستند، اروپامحوری تنها یکی از نتایج اصلی یا فرعی تجربه بنیادین از تاریخ است، مساله این است که فیلسوف اروپایی نمی‌تواند از این تجربه بنیادین رها شود. اظهارنظر سیاسی هابرماس رویدادی کم‌اهمیت است، کاملاً می‌توانیم تصور کنیم فیلسوف بزرگ اروپایی دیگری می‌توانست موضع دیگری اتخاذ کند، اما آنچه مهم است این است که سنت فلسفی اروپا اصولاً ناتوان از جهان‌شمولی حقیقی است. دوگانگی تمدن روشنگری در اینجا خود را می‌نمایاند: تمدنی که همزمان که می‌خواهد عام باشد، خاص است، و همزمان که می‌خواهد خاص باشد، عام است. پارادوکس غرب مدرن اینجاست: همزمان که در تاریخی‌ترین لحظات خود سقوط کرده است، جهان‌شمول‌ترین ادعاها را دارد. هابرماس شکل اعلای این دوگانگی است. حقیقت عام در اسلام و مسیحیت نیز وجود داشت، اما سرچشمه این حقیقت بیرون از تاریخ بود (خدا)، بنابراین - خصوصاً در اسلام – تاریخ محمل حقیقت عام و جهان‌شمول نبود، اما در تمدن روشنگری حقیقت جهان‌شمول به تدریج به درون تاریخ منتقل شد و غرب مدرن به جایگاه اصلی آن بدل شد. بر این اساس غرب جایی است که مدعی است میراث حقیقت در تاریخ آن حلول کرده است، گسست ریشه‌ای از این میراث مستلزم حرکتِ معکوسِ سیرِ تاریخی شدن و بازگشت به تفکری است که به فراتاریخ رجوع می‌کند. حال آن که فلسفه در غرب مرحله به مرحله بیشتر و بیشتر در تاریخیت سقوط می‌کند، همزمان که بیشتر و بیشتر مدعیات جهان‌شمول دارد. این دوگانگی خود را در شکل فلسفه‌هایی نشان می‌دهد که در اوج عام‌گرایی به شدت خاص‌گرا هستند (مانند انواع فلسفه‌هایی که ریشه در عقل‌گرایی روشنگری دارند) یا فلسفه‌هایی که در اوج خاص‌گرایی و دفاع از امر خاص، از قضا عام‌گرا هستند (فلسفه‌های پسامدرن نمونه چنین تناقضی است). چیزی که در تاریخی‌ترین لحظه خود سقوط کرده و همزمان پیدا و پنهان جهان‌شمول‌ترین ادعاها را دارد، نمی‌تواند تقدیری جز سلطه سیاره‌ای داشته باشد، چرا که سلطه‌گری از جمله یعنی خاصی که در عامیتی کاذب خود را می‌گستراند و همچنان خاص می‌ماند. سلطه‌گری طبعاً ابداع غرب نیست چه بسیار امپراتوری‌های سلطه‌گر و خشن در طول تاریخ وجود داشته است، اما سلطه‌گری امر خاص تحت پوشش عام‌ترین ارزش‌ها و ایده‌ها بدون شک ابداع منحصر به فرد غرب مدرن است.
وطن چیزی است که می‌توانیم آن را «امر وجودی» بخوانیم. وطن وجودی است که کاملاً به چنگ مفهوم و نظریه در نمی‌آيد و از این رو ساحتی ماقبل نظری و حتی ماقبل سیاسی است، (سیاست در معنای خاص و محدود کلمه). هر گونه تلاش برای محدود کردن و متعین کردن ساحت وطن در جوهری ثابت جبراً محکوم به شکست است چون وطن وجودی است همواره تأویل‌پذیر و گشوده به روی دریافت‌های نو، اگر چه صورتی میان‌تهی نیست و همیشه گذشته‌ای تقدیر آن را تا حدی متعین می‌کند. برخی می‌گویند این درک از وطن «رمانتیک» است، از قضا باید با آغوش باز این مفهوم «رمانتیک» را پذیرفت. برای هابز وطن چیزی جز بازنمایی نیست، بدون بازنمایی و حاکم، اصلاً جامعه به معنای حقیقی وجود ندارد، تنها توده‌ای از افراد وجود دارد. بله، این رمانتیک‌ها بودند که سهم بسیاری در نقد چنین درک نام‌گرایانه‌ای از جامعه داشتند و بسیار بر روی روح جمعی و روح قومی تأکید کردند، بله رمانتیک‌ها بودند که وجود ماقبل سیاسی (دولتی) قوم را به ما گوشزد کردند. این دقیقاً همان مفهوم از وطن است که به درک عقلانی محض در نمی‌آید، همان دریافت پیشانظری و شهودی است که ایرانیان در طول تاریخ از خود داشته‌اند و هنوز دارند، بدون اینکه مجهز به صورت‌بندی‌های نظری باشند. وطن در بنیاد خود مفهومی غیرعقلانی (و نه ضدعقلانی) است، وطن وجودی ماقبلِ عقل نظری است. دولت‌ مدرن همواره مدعی فراچنگ آوردن کامل وطن است و صریح یا ضمنی می‌گوید: وطن منم! اما وطن هیچ‌گاه به طور کامل به تصرفِ بازنمایی دولت درنمی‌آيد. این امر فرّار و نامتعین که کاملاً به چنگ مفهوم در نمی‌آيد از قضا امکان آزادی را فراهم می‌آورد: همیشه وطن می‌تواند در برابر جباریت دولت قرار بگیرد، چرا که همیشه از دولت فراتر می‌رود. بله وطن در این معنا مفهومی رمانتیک است، و چه خوب!
Forwarded from طَرفاء
در راستاری نوشتار روشن‌گر بابک مینا با عنوان دربارۀ تقدیر تاریخی فلسفۀ غرب خاصّه در لحظۀ حاضر که بمباران آمریکایی-اسرائیلی تأسیسات هسته‌ای ایران برخلاف تمامی قوانین بین‌المللی صورت گرفته و به اذعان رئیس‌جمهور ایالات متّحده، نوعی هیروشیما-ناکازاکی جدید رقم خورده، شایستۀ است که گفتگویی درونی و اصیل در باب نسبت میان اندیشۀ غربی و ایرانی و تفسیر ما از خود، از انسان ایرانی به تعبیر هانری کُربن اتوس ایرانی که صرفاً نباید آن را به نوعی اخلاق در میان مکاتب رقیب اخلاقی تقلیل داد، صورت پذیرد.
درباب اهمیت طرح اتوس در اندیشۀ کربن ذکر چند نکته ضروری است. اوّلاً کربن با طرح اتوس به جای لوگوس تمایزی با هرمنوتیک رمانتیک مدرن ایجاد می‌کند. لوگوس رمانتیک، اجتماعی، جمعی و قومی است یا به تعبیر کربن بخشی از روند تاریخی‌شدن یا تاریخی‌سازی است در حالی که امر ایرانی (res Iranica) همواره در اتوس ایرانی احیاء و تجدید می‌شود، امتداد یافته و به بیان در می‌آید؛ خصوصاً بیانی نمادین و شاعرانه. بدون فرض فراتاریخ، آن مطلقاً دگرجهان، هیچ‌چیز بیرون از استیلای قدرت باقی نخواهد ماند. ثانیاً اتوس را باید در برابر متضاد آن یعنی پاتوس، آن‌چه که زودگذر است، دریافت. اتوس آن چیزی است که دیرپاست. ثالثاً اتوس ایرانی نحوۀ خاص هستیِ ایرانی، نوع بودنِ ایرانی است. امر ایرانی و اتوس ایرانی این‌چنین پیوسته و دیرپایند. تاریخ اتوس ایرانی، تاریخ عیّاری و فتوّت است در مواجهه با فراتاریخ خورنه-وَلایت.
اشتراوس در نوشتاری با عنوان درآمد به اگزیستانسیالیسم هایدگری به دو نحوۀ خاص درک از هستی (Being) در غرب و شرق اشاره می‌کند. فهم غربی از هستی موجب فراموشی بنیادِ بنیادهاست و به سلطه بر هستنده‌ها منتج می‌شود، در عوض گفتار منسجم از هستی را ممکن می‌سازد. بالعکس فهم شرقی از هستی مانع از تحقّق سلطۀ آدمی بر هستده‌گان است. به تعبیری دیگر بر اساس متون کربن می‌توان گفت فهم دوری از مبدأ و معاد در گنوس ایرانی-اسلامی در برابر فهم خطّی آخرت‌شناسی مسیحیت کاتولیک خاصّه در قرون وسطای متأخّر، آخرین عصر (age) رقم‌خوردن این ژرف‌ترین بنیاد غربی است؛ مدرنیته. به بیان وی «از تجسّداندیشی تا مادّه‌گرایی تاریخی، فاصلۀ چندانی وجود ندارد» و این‌چنین «انسان پیش‌رونده، انسان خردمند را به سوی اجتماعی شدن، جمعی شدن، تمامیت‌خواهی، سیطرۀ مطلق فن‌سالاری سوق می‌دهد». با اعلان هگلی پایان تاریخ، تحقق تاریخی ملکوت روح بر روی زمین، آن‌چه که امتداد می‌یابد جنون تاریخ است. به تعبیر کربن «تاریخ با تداوم در ورای معادشناسی و از دست دادن معنای خود دیوانه شده است».
در ماهیت استعماری اسرائیل


آنچه اسرائیل را از سایر کشورهای استعمارگر جدا می‌کند این است که استعمار برای اسرائیل نه یک سیاست که نحوه وجودی آن است. خوشبختانه در دهه‌های اخیر درباره ماهیت استعماری اسرائیل تحقیقات خوبی انجام گرفته است. به عنوان مثال گابریل پیتربرگ در کتاب The Returns of Zionism از خلال بررسی متون مختلف مفصلاً نشان می‌دهد چگونه اسرائیل و ایده تشکیل کشور یهود اساساً استعماری است و ریشه‌ در تخیل امپریالیستی اروپایی قرن نوزدهم دارد. او همچنین خاستگاه‌های صهیونیسم و اسطوره بنیادی اسرائیل را تا رمانتیسم و تاریخ‌گرایی آلمانی پی می‌گیرد. کتاب به روشنی نشان می‌دهد چگونه این چشم‌انداز استعماری امکان حذف و پاک‌سازی مداوم فلسطینیان را فراهم می‌آورد.

آنچه مهم است، این است که یهودیان به عنوان گروهی بی‌زمین تنها از طریق غصب می‌توانستند صاحب زمین بشوند. درست به همین دلیل است که استعمار برای اسرائیل نحوه وجودی است و نه یک سیاست که روزی می‌توان آن را کنار گذاشت. صهیونیسم هویتی میان‌تهی و به طور محض سیاسی است که تنها بر اساس دوگانه دوست/دشمن ساخته شده است. اسرائیل از یک نظر شبیه آمریکا است: ملتی بی‌ریشه و بدون سنت که تنها می‌تواند از طریق قراردادی انتزاعی متولد شود. اما در اسطوره بنیادین آمریکا دستکم آزادی و برابری شهروندان عنصری اساسی است، از همین رو به تدریج بومیان شهروند شدند. اما اسرائیل مدعی بازنمایی یک قوم خاص است که «یهودیان» نامیده می‌شود. اما یهودیان چه کسانی هستند؟ کسانی که به دین یهود باور دارند؟ می‌دانیم که دولت اسرائیل بنیادی سکولار دارد. یهودیان سکولار چه کسانی هستند؟ یهودی بدون هیچ ارجاع دینی یعنی چه؟ عملاً تنها چیزی که باقی می‌ماند هویتی میان‌تهی و یک مای بی‌معنا و ریشه‌کن‌شده است. تقدیر یهودیت بدون دین یهود، یعنی همان صهیونیسم، هویتی میان‌تهی است که تنها از طریق اتصال به یک دولت و غصب زمین می‌تواند معنایی واقعی داشته باشد.
نام اثر: سواران را چه شد، از ناصر اویسی

یادآور این نیست؟

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
Forwarded from یادداشت‌های دفتر سیاه (Babak Mina)
https://www.youtube.com/watch?v=6BUX1j7vQhw

«آیا فردا نخبگانی وجود خواهند داشت که قادر باشند بار «حقیقتِ» اسلام را بر دوش گیرند، برای این که در جهان ما معنایِ محضِ اسلامِ معنوی بدون ارتباط به تجارب و جاه‌طلبی‌های سیاست‌مداران، متجلی شود؟ و این پرسش به عالی‌ترین شکل، مذهب شیعه را مخاطب قرار می‌دهد: چرا که بزرگداشتِ مصیبتِ کربلا در آغاز سال مذهبی به معنای اعتراض دائمی به نظم این جهان است.»

هانری کربن، اسلام ایرانی
بی‌وطنی ریشه در بی‌خانمانی قومی دارد

پیشتر درباره بخشی از چپ‌ها می‌گفتیم، و اکنون باید بگوییم «راست سلطنت‌طلب» هم، به شکلی غم‌انگیز بی‌وطن است. سرش نیمی در رویای مبهمی از ایران باستان است نیمی در رویای غرب. احساس می‌کند از کوروش بزرگ پلی زده است به ترامپ، و از تخت جمشید به کاخ سفید! او انسانی است هخامنشی – غربی! همزمان که هویت خود را درون تاریخ اروپا یا آمریکای شمالی تعریف می‌کند، خود را ایرانی‌تر از بقیه می‌داند چون تصور می‌کند در ادامه ایران باستان است. این هویت شترگاو پلنگ چیزی جز بی‌خانمانی قومی نیست. من اکنون معنای عمیق تذکر داریوش شایگان را می‌فهمم که در ضرورت رابطه با خاطره قومی می‌نوشت. اگر مظاهر مختلف ایران، باستانی یا اسلامی یا چیزی دیگر برای شما آنقدر بیگانه و نفرت‌انگیز شود که بخواهید همه را بروبید و از نو سنت و خاطره را تأسیس کنید، آنگاه دچار بی‌خانمانی قومی می‌شوید و این بی‌خانمانی شما را بی‌وطن و بی‌شخصیت می‌کند. «با خاطره قومی در مصالحه بودن» معنی‌اش «پذیرفتن تمام عناصر خاطره قومی نیست». خاطره قومی آموزه‌ای ارتودوکس نیست که یا باید بپذیریم یا ردش کنیم.
باید با خاطره قومی درنسبت بود، باید با آن مواجه شد و در عین حال با آن در آشتی بود. نوروز همانقدر بخش مهمی از خاطره قومی ماست که مناسک عاشورا.
نه امپریالیسم و نه استعمار، هیچ ‌یک به سادگی در عملِ تصاحب و انباشت خلاصه نمی‌شوند. هر دو پدیده بر پایه‌ صورت‌بندی‌هایِ ایدئولوژیکیِ نیرومند، پشتیبانی و حتی پیش رانده می‌شوند، گفتمان‌هایی که ادعا می‌کنند برخی از مردمان و سرزمین‌ها «نیازمند» سلطه‌پذیری‌اند و خود آن را طلب می‌کنند، و همچنین بر پایه گونه‌هایی از دانش که با سلطه در پیوندند. واژگان فرهنگ امپراتوری کلاسیک سده‌ نوزدهم سرشار است از کلماتی چون «نژاد مطیع»، «نژاد فرودست»، «مردم زیردست»، «وابستگی» و «گسترش» و «اقتدار».

ادوارد سعید، فرهنگ و امپریالیسم
پرتوهای ماه، پیش تخت من را روشن کرده است،
گمان می‌کنم بر زمین، ژاله یا یخ است.
سر برمی‌افرازم و ماه درخشان را می‌نگرم،
سر فرو می‌افکنم و به زادگاهم می‌اندیشم.

لی بای، شاعر چینی
2025/07/14 06:50:41
Back to Top
HTML Embed Code: