tgoop.com/youth_library_1/235
Last Update:
۶-
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه میکشد تو از کدام راه میرسی خیال دیدنت چ دلپذیر بود
با صدای بلند و برای صدمین بار متن روبرویم را خواندم و باز هم برای بار صدم به جدل پایان ناپذیر بین عقل و احساسم گوش دادم عقل میگفت انتظار کاری ست بسیار سخت و حتی ناممکن احساس میگفت انتظار، امتحان عشق است انتظاری ک در راه عشق باشد غیر ممکن نیست هرچیزی در عشق ممکن است عشق ممکن، محال هاست عقل جواب داد اگر سخت بود چه اگر رنجیدی؟ اگر ازرده خاطر شدی،؟ اگر مژگان اهومانندت را دوباره نمِ اشک برداشت اگر قلب همچو ایینه ات را غبار غم گرفت؟ . اگر دوباره از اه سردت شکوفه های نورس امیدت یخ کرد؟
احساسم میگوید :مژگان من اگر برای ان عشق که در بند بند وجودم لانه کرده سیل اشک نریزد هزاران سال دگر برای کسی دیگر قطره اشکی نمیریزد دلی را که از بهر عشق فریاد ها نکشد دلی را از بهر عشق نتپد دلی را که از برای او نباشد تپیدنش هیچ نمی ارزد تکه گوشتی است بس اضافی.
عقل با حسرت جواب داد اگر دل او از برای تو تپیدن دست کشید و دیگر نتپید؟
احساس با چهره ایی که اطمینان از آن داد میزند میگوید قلب من سخاوتمند است. بجای هردویمان برای او میتپد و عشق میورزد.
سپس عقل میگوید اگر او نخواست چه؟ انسان ها هیچ وقت درست نمیدانند که چه جیزی را میخواهند
_اگر او نخواست اینبار قلب پنهانی میتپد
جواب داد :تاکی
و احساس با خوش خيالی گفت:تا زمانیکه خورشید از طلوع کردن خسته شود. تا آن هنگامی که ستاره ها از درخشیدن در آسمان دست بکشند و تا روزی که که جوانه نرسیده پیر شوند.
عقل با حیرت بسیار جواب داد: اگر خسته شدی چه؟
_مگر تو از سوال پرسیدن خسته میشوی مگر قلب از تپیدن خسته میشود مگر گوش از شنیدن خسته میشود عشق به او کار من است. عشق او را هر روز با هر نفس با هر تپش در بدن به گردش در می اورم اکنون تو چگونه این سخن را میگویی
عقل فریاد زد:مشکل همین است از هرچیزی که از حد خود بگذرد باید حذر کرد احساسم با صدای بلند میخندد و میگوید مشکل تو همین است میدانی مقصر خودت نیستی تو همیشه میخواهی مشکلی را حل کنی ظاهرا حل کنی و انرا کنار بگذاری اما گاها حل کردن مشکل کافی نیست بعضا باید چیزی را حس کنی انوقت که چیزی به عمق وجودت نفوذ کرد و در خود خودت حل شد و در بند بند وجودت رخنه کرد ان موقع میدانی خیلی چیزها حل نمیشوند رفع نمیشوند میروند در گوشه ایی در کنجی دست نیافتنی در خود انسان جور دیگری حل میشوند ان وقت است که مثل زخم های کهنه ی عمیقی که بعضی اوقات با یک تلنگر سرباز میکنند ناگهان تازه میشوند و درد میگیرند میدانی عشق همان است میرود یه کنج دنج مینشیند و تکان هم نمیخورد ولی ناگهان با یک تلنگر آنچنان خاطرات انسان را به درد می اورند انچنان انسان را زیر و رو میکنند که هیچ زلزله ایی انچنان ویرانی به بار نمی اورد انچنان طوفانی به راه می اندازد که سال های سال گردو غبار ان به چشم خود انسان میرود
میدانی؟ نه! تو اینهارا متوجه نمیشوی چون تو همیشه دنبال دلیل منطقی میگردی اما عشق نه دلیل دارد و نه منطق
عقل خمیازه ایی کشید و گفت اگر دوباره رفت چه اگر نماند و تو را به تنهایی باز گرداند چ؟ احساس با اطمینان گفت :او هیج جا نمیرود او همیشه پیش من است. قلب من خانه ی اوست او حتی اگر ان سمت دنیا در میان باغ های گل های رز پنهان شود اگر در آسمان ها میان ابرهای سفید پنهان شود اگر در دریاها ماهی شود جای واقعی او، خانه واقعی او قلب من است او همیشه با من است
عقل اهی کشیدو گفت :هیچ گاه رنگ خوشحالی را نمیبینی هیچ گاه.
احساس لبخند کوچکی زد و گفت من همین که او را حس کنم همین که طلوع خورشید را با امید به آمدن او و غروب ها را به ارزوی داشتن فردایی با او بگزرانم خوشحالم و برایم کافی است
و منی که پس از این گفتگوی طولانی و این شبِ پایان ناپذیر و این اشوب تلخ آرام چشمانم را میبندم و به سخنان عقل خوب فکر میکنم و میدانم که هنگامی صبح چشمانم را باز کنم با اطمینان به سخنان احساس عمل خواهم کرد
دریافاتحی
BY 「دست نوشتهها」
Share with your friend now:
tgoop.com/youth_library_1/235