tgoop.com/youth_library_1/249
Last Update:
۸-
از ملکِ متروک بیرون زدم. هر قدمی که برمیداشتم، وزنهای میشد بر دوشم. قدم پنجمم صدای جیغش شد؛ قدم ششم، دست و پا زدنهایش. قدم هفتمم، خسخسِ نفسهای خونینش. و قدم هشتم... قدم هشتم را تاب نیاوردم...
به درختی نزدیک تکیه دادم؛ بر تنهی تنومندش سر خوردم و به زمین نشستم. لحظهای از آن فضای وهمآور لرزه به تنم میافتاد و دقیقهی دیگر از خفقان آن اتاق گُر میگرفتم. اوضاعیم...افتضاح، مزخرف یا...بدتر! تهوعآور بود. سرم را میان دستانم گرفتم. میدانستم بستن پلکهایم، پردهی نمایش تکرار آن صحنههای پی در پی میشود، اما بستمشان.
اتاقی نمور بود با ستونی وسطش، من بودم و اویِ بسته به ستون؛ و دور ستون چرخزدم. یکدور دودور سه دور... دورِ هفتاد و ششم، اعتراضش درآمد. خودم هم سرگیجه گرفته بودم. ایستادم و سرم را پایین گرفتم، موهایم دور صورتم ریخت. نالید : بسه...بشین حرف بزنیم! تو که آدم حرف زدن نیستی...آ...آره... من حرف میزَ...
آب دهانم را با شدت جلویش انداختم. روی دو پا نشستم و چشم در چشمش کلمات را هم با همان شدت به صورتش کوبیدم:
-وقتی داشتی آبروی اونا رو میبردی هم اهل صحبت بودی؟ اینجوری متمدنانه کشتیشون؟ یا درکمال حیوونصفتی؟
قهقه زد؛ چند دقیقهی متوالی، گفت: «گزینهی دوم »
و بعد... و بعد نمیدانم چه شد! زمان شتابان بود، اما آن قرص و آن لیوانِ شیشهایِ آب را در دستانم هنگام خم شدن کنارش به یاد دارم، حتی چپاندنِ قرص در دهانش را. آن ممانعتش برای نوشیدن آب، ناله و زجههایش را هم؛ و تقلایش برای خلاصی را. واضح تر از همه اشکهایم را به یاد دارم؛ اشکهایی سوگوارانه، نه برای کشتن قاتلِ خانوادهام! برای روحِ تکه پارهام هنگامِ دیدن جنازهی خونین عزیزانم، و رذالتِ این پستصفتِ روبرویم.
خون که بالا آورد بازش کردم و دستش که به گلویش چنگ زد... دویدم. یادم نمیآید در را بسته باشم یا بیحرکت شدنش را ببینم، ذهنِ فرسودهام فقط تکرار میکرد: بدو! بدو! بدو...
و پلک باز کردم. دیگر اشکی از چشمانم نریخته بود، کسی برای صحنهی بعد از پایان داستان گریه نمیکرد و این، بعد از پایان بود. نه منی مانده بود و نه اثری از دلخوشی. روی دو پایم فشار اوردم و ایستادم.
فندکی زده شد، سیگاری آتش گرفت و دودی از خاکسترِ جهانم بر آسمان رفت. zAv
BY 「دست نوشتهها」
Share with your friend now:
tgoop.com/youth_library_1/249