tgoop.com/youth_library_1/275
Last Update:
صبح جمعه از خواب پا شدم. زمستون چند سال پیش، پنجره اتاقو باز کردم، بوی خاک و بارون. همینجوری داشتم بیرونو نگاه میکردم که یهو بغض کردم، اشک لعنتی باز اومد و مهمونِ وقتنشناس چشمای من شد! بالاخره دله دیگه، میگیره.. شاید اصلا همیشه دنبال بهونهست. چی بهتر از بارون! اونم توی صبح جمعه. موبایلمو برداشتم و بهش اس ام اس دادم. دلم براش تنگ شده بود. خیلی، خیلی بیشتر از قبل. صداش میکردم. یادم نیست ولی شاید همینطوری ده تا اس ام اس فقط اسمشو مینوشتم. خب میدونستم جواب نمیده مثل همیشه ولی دله دیگه.. یکی هم نیست به آدم بگه اخه آدم ساده! اون چرا باید جواب تورو بده؟ و این سوالای همیشگی تو ذهن آدم: کجاست؟ با کیه؟
نمیدونم. نمیدونم ساعت حول و حوش ده صبح بود، از خونه زدم بیرون پیاده، بدون مقصد، توی پیاده روها، خیابونها، پارکها، همه جای شهر. من این همه آدم میبینم؛ ولی چرا نباید بتونم اونو ببینم؟! چشمم خورد به اون نیمکت اون پارک همه چی باز اومد جلو چشمام. اون روزها، قرارهای ما.. چقدر همه چی خوب بود. چقدر همه چی شاعرانه بود. اون سهم من، من سهم اون! اون دنیا چقدر عادلانه بود. چقدر عادلانه، بود..
علی_ذاکر
BY 「دست نوشتهها」
Share with your friend now:
tgoop.com/youth_library_1/275