tgoop.com/Canyonnmoon/3432
Last Update:
کارمان در مصرف واژگان خوب نبود، گویی هرگز برایمان معنا نمیشدند. شب هنگام، ما بودیم و ماه و نوای موسیقی. گاهی تنها صدای در جریان، رعشهی نوتها بود زیر لمس دستانی مهربان. گاهی هم بودند واژگان، رقصان. در دلِ تاریکی. میخواند خواننده، از مهر و نزدیکی. و ما میکردیم نگاه، به سیه چالهی چشمِ دگری، تا سکوت بگیرد رخساری. از تمام آن چه که هرگز بر لبهایمان جاری نشد. کلمات میگشتند، از میان قلبهایمان، رفته رفته. معنا میبخشیدن به هر حسی که بود. به امیدِ چیزی بیشتر. به شورِ آیندهای در نزدیکی. اما با رسیدن موسیقی به انتها، واژگان میرفتند. ما میماندیم و لبانی بسته به طلسم، و تقدیری که انگار نوشته نمیشد، برای ما. واژگان رفتند. موسیقی اوجش را از دست داد. دنیا تاریک شد، و دیگر نبود ماه و مایی. و همانگونه، دستهایمان از هم دور شد و قلبهایمان دورتر، و آن چه ماند، دنیایی بود بدون ما. در انتها، هیچ کجای این دنیا هرگز نشد سهم ما.
BY ʙᴇʟʟᴇ ⋆˙☽
Share with your friend now:
tgoop.com/Canyonnmoon/3432