tgoop.com/Ghalbii_khashe/6110
Last Update:
رمان قربانی سرنوشت
پارت نهم
خود را به مادرم رساندم قبل ازینکه لب به سخن بگشایم مادرم با چهره نا امید، با صدای لرزان،با دلی پر از درد و غم گفت خورشید پدرت با شنیدن این حرف دنیا بر سرم تار گردید و دیگر نای ایستان روی پاهایم را نداشتم دوان دوان به اتاق پدرم رفتم چشمانم به پدرم افتاد که آخرین نفس های زندگی اش را میکشید پدری که چون کوه استوار کنارم بود، پدری با مهربانی های غیر قابل وصف،پدری که همیشه حامی ام بود اما حالا این هدیه خداوندی آخرین نفس هایش را میکشید اشک هایم به شدت چون باران خشمگین از چشمانم جاری بود همرای مادرم به کنار بستر پدرم نشستیم در حالیکه اشک در چشمان همه ما جاری بود آه و ناله مان به آسمان ها میرسید فرهاد سوره ( یس) شریف را تلاوت میکرد پدرم با کشیدن نفس عمیقی جان شیرین اش را به جان آفرین تسلیم کرد و با دنیای ما وداع نمود😭 (روح شان شاد و یاد شان گرامی باد)
مگر غمی از این بزرگتر هم در دنیا وجود داشته؟ خداوند درد از دست دادن پدر را به هیچ فردی نشان ندهد آنچنان درد بزرگیست که وصف اش در صفحات نخواهد گنجید غم از دست دادن پدر قابل تحمل نیست 😭
فرهاد به کاکا هایم زنگ زد و آن ها را از فوت پدرم مطلع ساخت کاکاهایم آمدند و پاکت های جنازه (اعلان فوتی)را نوشتند احسان و ادریس اعلان های فوتی را بُردن که چاپ کنند ساعت حدود ۵ صبح بود خواهرهای بیچاره ام چون پرنده های بال شکسته این طرف و آنطرف میدویدند و در سوگ از دست دادن پدر ناله و فریاد سر میدادند برای شان تذکر دادم که اطراف خانه را کمی جمع و جور کنند خودم دوباره رفتم کنار جسم بی جان پدرم نشستم و اشک ریختم،اشک نا امیدی،اشک ریختم که تنها حامی زندگی ام، تنها کسی که مرا خوب درک میکرد دیگر پیشم نیست خدا یا خودت توان تحمل این غم بزرگ را برای مان بده پدرم بهترین پدر بود با رفتن پدرم تمام خوشی ها وآرزو هایم همرایش رفت 😭
کم کم هوا روشن شد و اقوام دور و نزدیک به خانه ما می آمدند
همه اقوام و خویشاوندان با ما ابراز غم شریکی میکردند حالا زمان ترتیبات(غسل میّت)بود چاشت شد(ظهر)مهمانان غذا خوردند بعداً برادر ها وکاکاهایم آمدند که جسم بی جان پدرم را برای ادای نماز جنازه به مسجد ببرند😭 زمان وداع با پدرم بود حالا برای آخرین بار پدرم را میدیدم من وتمامی کسانی که در جمع بودیم گریه و ناله میکردیم پدرم را بردند😭
روز اول،دوم، چند روز از وفات پدرم با پشت سر نمودن غم ها و سختی هایش گذشت 😔😔😔
بعد از رفتن پدرم زندگی برایم مفهومی نداشت در مقابل همه چیز چنان بی احساس بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشته باشم روز ها و ماه گذشت وزندگی برایم پوچ و بی ارزش شده بود
بعد از وفات پدرم بحث و جدال های ادریس با ما زیاد تر شد و همچنان بی مهری احسان در مقابلم ادامه داشت دیگر از زندگی خسته شده بودم و اصلا نمی خواستم روی این سیاره خاکی زندگی کنم...
یک سال از فوت پدرم گذشت 😔
بعد از یک سال فامیل احسان آمدند که جواب عروسی بگیرند احساس خوبی نداشتم چون میدانستم آینده نا معلومی در پیش دارم نمی دانستم چه چیز های منتظرم هستند به احسان گفتم نامزد شدن ما اشتباهی بیش نبود که از طرف تو صورت گرفت اگر نمی توانی با من زیر یک سقف زندگی کنی به مادرم همه ماجرا را تعریف میکنم از هم جدا میشویم و به این پیوند پایان میدهیم
ولی احسان در پاسخ ام حرفی روشنی نزد و گفت جواب عروسی را گرفتیم تو هم آمادگی محفل را بگیر
با خود گفتم شاید میخواهد که آغاز زندگی ما با صداقت و راستی باشد که گفت باهم ازدواج می کنیم بی خبر از اینکه موضوعی دیگری درمیان بوده ومن بی خبر بودم 😔😔😔
چند روز بعد با مادر اش رفتم خریداری طبق آداب و رسوم یک روز هم فرهاد احسان را به خرید بُرد و لباس عروسی را برای خود اش تدارک دید ...
ادامه دارد ان شاءالله
🤍⃟🤍
@Ghalbii_khashe
BY 🤍 قلبی خاشع 🤍
Share with your friend now:
tgoop.com/Ghalbii_khashe/6110