tgoop.com/Ghalbii_khashe/6199
Last Update:
رمان قربانی سرنوشت.
پارت دوازدهم.
احسان موتر(ماشین) گرفت به کمک مادرش خود را به موتر رساندم و به شفاخانه(بیمارستان) رفتیم به احسان گفتم به مادرم زنگ بزن که خانه نروند ما اینجا آمده ایم..
وقتی داکتر(دکتر) وضعیتم را دید گفت فوراً مریض را به زایشگاه ببرید زمان تولد طفل است درد بسیار شدید داشتم مرا به زایشگاه بردند به احسان گفتم خانه برو و لوازم که برای طفل آمده کرده بودم باخود بیاور احسان بطرف خانه روانه شد با این وجود فقط یک خواسته از خداوند داشتم که مرگ بود هر لحظه از خدا خواهش میکردم که این درد سبب مرگ ام شود و به زندگی ام پایان دهد زندگی بر من سخت میگذشت به حدی که هر لحظه آرزوی مرگ را داشتم تا زمانیکه خانه پدر بودم از بخت سیاه ام برادرم ادریس زندگی را به کام من تلخ کرده بود بعداً که ازدواج کردم امیدوار بودم که زندگی بر من لبخند خواهد زد اما غافل از اینکه سرنوشت به خورشید پشت کرده و تاب دیدن خوشی های خورشید را ندارد در تمام این مدت که از عروسی ام گذشت از برکت احسان و خانواده اش یک روز خوش ندیدم مادرم هم به زایشگاه آمدند با آمدن شان کمی قوت قلب گرفتم بعد از چند ساعت تحمل درد شدید طفل ام به دنیا آمد جنسیت اش دختر بود بعد ازینکه از زایشگاه مرخص شدم به مادرم گفتم من را خانه خودشان ببرند اما مادر احسان اجازه نداد و گفت خانه خود ما میرویم اصلا حس خوبی نداشتم خانه شان برایم جهنمی شده بود که انگار من هیزم اش بودم و شعله های آن مرا میسوزاند مادرم به همرای ما به خانه آمدند تا از من مراقبت کنند چند لحظه از رسیدن ما به خانه گذشته بود مادرم پرسیدند خورشید چرا صورت ات کبود و سیاه شده کدام موضوع است که من خبر ندارم نکند که کسی تو را لت و کوب کرده با شنیدن حرفهایش اشک نا امیدی با جیگر پر از خون از چشم هایم جاری گشت به جواب اش گفتم بلی مادرجان احسان مرا لت و کوب کرده ...
مادرم احسان را صدا زد و گفت تو انسان بی رحم به کدام حق سر دخترم دست بلند کردی احسان گفت این موضوع بین من و خورشید است به شما ارتباطی نمیگیرد مادرم گفتند خورشید دخترم است تو هیچ حق نداشتی سرش دست بلند کنی انسان بی وجدان در این حیاهو مادر احسان خود را دخیل کرد و خطاب به مادرم گفت زن و شوهر هستن دیگر این مسایل بین زن و شوهر اتفاق میوفتد شما خود را ناراحت نکنید من هم با استفاده از فرصت مادرم را به آرامش تشویق کردم چون مادرم مریض بودند و با دیدن چنین اتفاقات حال شان وخیم تر میشد اما مادرم دست بردار قضیه نشدن گفتن خورشید واقعیت چیست چرا واضح همه چیز را برایم نمی گویی من هم از روی ناچاری گفتم حالا وضع مساعدی ندارم دردم بسیار شدید است وقتی خانه تان آمدم همه چیز را برای تان تعریف میکنم مادرم با عصابانیت و خشم که نسبت به احسان داشتند سرشان را به رسم رضایت تکان دادند خواهران وبرادران ام هم آمدند با دیدن من و طفلم بسیار خوشحال شده بودند فرهاد با دیدن دخترم گفت ببین خورشید دختر ات هم مانند خودت بسیار مقبول است گفتم ممنون فرهاد جان ولی از خدا میخواهم که سرنوشت اش چون من سیاه و تار نباشد ...
چند روز از تولد طفل ام گذشت نام اش را اسما ماندیم امروز مادرم آمدند که مرا با خود به خانه شان ببرند وقتی خانه مادرم رفتم تمام واقعیت را برای شان تعریف کردم به مادرم گفتم که دیگر نمیتوانم با احسان زندگی کنم از او جدا میشوم دیگر تحمل اینقدر رنج و غم را ندارم صبرم تمام شده اما در پاسخ مادرم حرفی را گفتند که اصلا از ایشان توقع نداشتم😔
ادامه دارد ان شاءالله.
BY 🤍 قلبی خاشع 🤍
Share with your friend now:
tgoop.com/Ghalbii_khashe/6199