آزادی و تعرض
اگر امروز شما با اتومبیل لاکچری خود در خیابان باشید و یک آدم سالم حسود خواست با کلید یک خط روی ماشینتون بندازه، هیچ تقصیری متوجه اون فرد نیست. چون شما از آزادی داشتن اتوموبیل لاکچری استفاده کردین و اون بنده خدا هم از آزادی تعرض.
اگر شما یک ست برلیان زیبا را در پشت ویترین یک جواهر فروشی به نمایش بگذارید و یک خانومی هم رد شد و دلش خواست و زد ویترین رو شکوند، هیچ گناهی نکرده. شما از آزادی تبلیغات برای بیزنستون استفاده کردید و اون فرد هم از آزادی تعرض (حسادت هم جزو غرایز طبیعی انسانه).
وقتی قیمت مایحتاج ضروری سر به فلک کشید. مردم گرسنه حق دارند به فروشگاهها حمله کنند. چون شما از آزادی افزایش قیمت کالاها استفاده کردید و از انجاییکه گرسنگی هم از غرایز یک انسان طبیعی و سالمه، پس جای گله و شکایتی وجود نداره.
بله خانوم مریم اشرفی گودرزی، نمیشه از مردم انتظار داشت که چشمشون رو به روی این همه تبعیض و بیعدالتی ببندند و تعرض نکنند. ضمنا شما که حرف ما رو قبول نمیکنید ولی لطفا از آقازادههای خارج نشینتون بپرسید، این مردان خارجی بیبخار بیمار که وقتی زنان بیحجاب رو میبینند ککشون هم نمیگزه و تعرض نمیکنند، چطور توانستند در طی قرنها نسل شون رو ادامه داده و از قضا حاصل تولیدات مثلشون بوجود آمدن جامعه موفقی بشه که آزادیهای فردی همه شهروندان اعم از زن و مرد محترم شمرده میشه و کعبه آمال شما و فرزندان شماست.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
اگر امروز شما با اتومبیل لاکچری خود در خیابان باشید و یک آدم سالم حسود خواست با کلید یک خط روی ماشینتون بندازه، هیچ تقصیری متوجه اون فرد نیست. چون شما از آزادی داشتن اتوموبیل لاکچری استفاده کردین و اون بنده خدا هم از آزادی تعرض.
اگر شما یک ست برلیان زیبا را در پشت ویترین یک جواهر فروشی به نمایش بگذارید و یک خانومی هم رد شد و دلش خواست و زد ویترین رو شکوند، هیچ گناهی نکرده. شما از آزادی تبلیغات برای بیزنستون استفاده کردید و اون فرد هم از آزادی تعرض (حسادت هم جزو غرایز طبیعی انسانه).
وقتی قیمت مایحتاج ضروری سر به فلک کشید. مردم گرسنه حق دارند به فروشگاهها حمله کنند. چون شما از آزادی افزایش قیمت کالاها استفاده کردید و از انجاییکه گرسنگی هم از غرایز یک انسان طبیعی و سالمه، پس جای گله و شکایتی وجود نداره.
بله خانوم مریم اشرفی گودرزی، نمیشه از مردم انتظار داشت که چشمشون رو به روی این همه تبعیض و بیعدالتی ببندند و تعرض نکنند. ضمنا شما که حرف ما رو قبول نمیکنید ولی لطفا از آقازادههای خارج نشینتون بپرسید، این مردان خارجی بیبخار بیمار که وقتی زنان بیحجاب رو میبینند ککشون هم نمیگزه و تعرض نمیکنند، چطور توانستند در طی قرنها نسل شون رو ادامه داده و از قضا حاصل تولیدات مثلشون بوجود آمدن جامعه موفقی بشه که آزادیهای فردی همه شهروندان اعم از زن و مرد محترم شمرده میشه و کعبه آمال شما و فرزندان شماست.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
«دنیای موازی»
بالاخره ساعت دو بعد از ظهر به افیسم برمیگردم. از صبح تابحال درگیر کار بودم. در این بین اگر فرصتی پیش میومد نگاهی هم به گوشی مینداختم. دیدن اینهمه دعوا، تهدید، متهم کردن یکدیگر به خیانت، دورویی و وطنفروشی، و کلا این حجم از نفرت برام قابل تحمل نیست…. تا جایی که تصمیم میگیرم تا آخر ساعت کاری گوشی رو چک نکنم. خیلی گرسنهام. از پنج بعد از ظهر دیروز چیزی نخوردم. نگاهی به ساعتم میندازم. کافهتریا همین الان بسته شده و بجز ساندویچهای سرد بدمزه چیزی برای خوردن پیدا نمیشه….
«گلین» تازه به عنوان تکنسین به گروهمون اضافه شده. دختری زیبا و خجالتی که کمحرف بودنش شاید به این دلیل باشه که انگلیسی رو بسختی صحبت میکنه. یک بار که به مناسبتی دور هم جمع شدیم بهش گفتم که چندین بار ترکیه رفتم و در مورد دیدنیهای اونجا با هم حرف زدیم. لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. در غربت هیچ چیز مثل صحبت کردن در مورد زیباییهای وطن و شنیدن اون از زبان غریبهها دلچسب نیست. از من پرسید که آیا غذاهای ترکی رو دوست دارم؟ گفتم: معلومه که دوست دارم….
در اتاق باز و گلین با یک ظرف وارد میشه. میگه مادرم از ترکیه اومده دیدنمون. گفته بودین غذای ترکی دوست دارین. ما به این غذا میگیم «دلمه». نمیدونم شما هم دارین یا نه. این برگها رو مادرم با دست خودش چیده و از ترکیه آورده. میگه برگهای توی قوطی بدمزه است. از گلین خیلی تشکر میکنم و ظرف دلمه رو میگیرم. هیچ چیز بیشتر از این نمیتونه در این لحظات خستگی رو از تنم در ببره. هر دونه رو با لذت میخورم. دلمهها طعم دستپخت مادرانه رو دارند، طعم چیده شدن با حوصله تک تک برگها، طعم طی کردن راهی طولانی فقط برای اینکه باعث شادی فرزند بشه، طعم عشق،….
لبخند میزنم. با خودم فکر میکنم که خارج از این دنیای مجازی که همه در حال دریدن یکدیگرند، یک دنیای واقعی موازی وجود داره که در اون انسانها هنوز مهربانند و هنوز بهم عشق میورزندند و شادیهاشون رو با دیگران تقسیم میکنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
بالاخره ساعت دو بعد از ظهر به افیسم برمیگردم. از صبح تابحال درگیر کار بودم. در این بین اگر فرصتی پیش میومد نگاهی هم به گوشی مینداختم. دیدن اینهمه دعوا، تهدید، متهم کردن یکدیگر به خیانت، دورویی و وطنفروشی، و کلا این حجم از نفرت برام قابل تحمل نیست…. تا جایی که تصمیم میگیرم تا آخر ساعت کاری گوشی رو چک نکنم. خیلی گرسنهام. از پنج بعد از ظهر دیروز چیزی نخوردم. نگاهی به ساعتم میندازم. کافهتریا همین الان بسته شده و بجز ساندویچهای سرد بدمزه چیزی برای خوردن پیدا نمیشه….
«گلین» تازه به عنوان تکنسین به گروهمون اضافه شده. دختری زیبا و خجالتی که کمحرف بودنش شاید به این دلیل باشه که انگلیسی رو بسختی صحبت میکنه. یک بار که به مناسبتی دور هم جمع شدیم بهش گفتم که چندین بار ترکیه رفتم و در مورد دیدنیهای اونجا با هم حرف زدیم. لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. در غربت هیچ چیز مثل صحبت کردن در مورد زیباییهای وطن و شنیدن اون از زبان غریبهها دلچسب نیست. از من پرسید که آیا غذاهای ترکی رو دوست دارم؟ گفتم: معلومه که دوست دارم….
در اتاق باز و گلین با یک ظرف وارد میشه. میگه مادرم از ترکیه اومده دیدنمون. گفته بودین غذای ترکی دوست دارین. ما به این غذا میگیم «دلمه». نمیدونم شما هم دارین یا نه. این برگها رو مادرم با دست خودش چیده و از ترکیه آورده. میگه برگهای توی قوطی بدمزه است. از گلین خیلی تشکر میکنم و ظرف دلمه رو میگیرم. هیچ چیز بیشتر از این نمیتونه در این لحظات خستگی رو از تنم در ببره. هر دونه رو با لذت میخورم. دلمهها طعم دستپخت مادرانه رو دارند، طعم چیده شدن با حوصله تک تک برگها، طعم طی کردن راهی طولانی فقط برای اینکه باعث شادی فرزند بشه، طعم عشق،….
لبخند میزنم. با خودم فکر میکنم که خارج از این دنیای مجازی که همه در حال دریدن یکدیگرند، یک دنیای واقعی موازی وجود داره که در اون انسانها هنوز مهربانند و هنوز بهم عشق میورزندند و شادیهاشون رو با دیگران تقسیم میکنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
Forwarded from عکس نگار
در خانه مادربزرگم دو اتاق تو در تو نزدیک اشپزخانه بود که سماور مادربزرگ در اون قرار داشت و صبحانهها رو اونجا میخوردیم. روی طاقچهاش یک ساعت شماطهدار فلزی و چراغگردسوز کوچکی بود که مادربزرگ همیشه روشن نگهش میداشت. دیوارهای این اتاق اما حکایت دیگری داشت. دخترخاله خردسالم که عشق وسواسگونهای به «سعیدراد» داشت. تمام در و دیوار اون رو با عکسهای سعید راد پر کرده بود. بجز اینها چندین آلبوم عکس سعید راد هم داشت. امروزیها یادشون نمیاد که در قدیم یکی از تفریحات بچهها و نوجوانانها جمع کردن عکس سلبریتی مورد علاقه و چسباندن آن در یک دفترچه بود تا به دوستانشون نشون بدن. دلیل این علاقه هم شباهت قریب پدر مرحومش که در یک تصادف رانندگی کشته شده بود، با سعید راد بود. برای سر به سر گذاشتنش هم فقط کافی بود بگی مثلا فردین یا بهروز وثوقی از سعید راد خوشتیپتره که داد و فریاد میکرد و اشکهاش سرازیر میشد. هر فیلم سعید راد رو ده بار میدید و خودش میگفت فیلمهایی رو دوست داره که سعید راد در آخر بمیره تا بشینه و حسابی گریه کنه مثل تنگنا، صادق کرده ….
سالها گذشت، مادربزرگ رفت، آن چراغ گردسوزی که تا مدتها سعی در روشن نگهداشتنش داشتیم، بالاخره خاموش شد، اتاق مادربزرگ هم کمکم به انباری متروکهای تبدیل شد ولی عکسهای سعید راد همچنان بر دیوار ماندند، تا خود سعید راد هم رفت و هر رفتنی بخشی از وجود و خاطرات من رو هم با خودش میبره…
ژینوس صارمیان
#سعید_راد
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
سالها گذشت، مادربزرگ رفت، آن چراغ گردسوزی که تا مدتها سعی در روشن نگهداشتنش داشتیم، بالاخره خاموش شد، اتاق مادربزرگ هم کمکم به انباری متروکهای تبدیل شد ولی عکسهای سعید راد همچنان بر دیوار ماندند، تا خود سعید راد هم رفت و هر رفتنی بخشی از وجود و خاطرات من رو هم با خودش میبره…
ژینوس صارمیان
#سعید_راد
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
کابوس
سرفه و تب و سردرد امانم رو بریده. توان بلند شدن و حرکت کردن رو ندارم. با بیحالی به دخترم میگم یک چیز خنک بیاره بخورم. میگه فقط پرتقال داریم. در حالتی بین خواب و بیداری صدای مکرر برخورد کارد میوهخوری به تخته چوبی برای تکه کردن پرتقال رو میشنوم و تصویر فواره خون از سر در حال بریده شدن در ذهنم جان میگیره. حتما از شدت بیماری دچار توهم و هذیان شدم . بعضی خاطرهها سالها در پستوی ذهن آدم پنهان میشه و خودت هم از وجودشون خبر نداری، تا روزی که عرض اندام کنند ….
سن زیادی ندارم ولی میتونم بخوبی بخونم و بنویسم. هر روزنامه و مجلهای که بدستم میاد رو نگاه میکنم. بیشتر از همه صفحه «حوادث» رو دوست دارم و بخش «فریب خوردهها» که روی چشمهاشون با نوار سیاهی پوشیده شده. سعی میکنم حدس بزنم چشمهای پشت اون خطها چه شکلیه. اغلبشون رو دور از چشم پدر و مادرم میخونم. این خبر وقتی که مادرم داشت با صدای بلند در موردش حرف میزد توجهم رو جلب کرد و منتظر فرصت مناسب برای خوندنش میمونم. پسر ۱۷ سالهای سر مادر ۳۶ سالهاش را برید. از بریدن سر خیلی میترسم. مطلب شامل مصاحبهایه با قاتل . بعد از اینهمه سال هنوز کلمات رو بوضوح به یاد دارم. اینطور تعریف میکنه: چند سال پیش پدرم رو به علت بیماری از دست دادم. مادرم از من و خواهرم که دو سال بزرگتره نگهداری میکرد. این اواخر متوجه تغییر رفتار مادر و شادی و هیجان او و خواهرم بودم. ضمن صحبتهاشون متوجه شدم که مادرم قصد ازدواج داره. در کمال تعجب میدیدم که خواهرم نه تنها ناراحت نبود بلکه او رو همراهی میکرد. اونشب مادر و خواهرم از خرید برگشتند. مادر برای خودش کفش و لباس خریده بود. گویا قرار بود مراسم بهمین زودیها برگزار بشه. مادر و خواهرم میگفتند و میخندیدند. بعد از شام خواهرم ظرف میوه رو آورد. داشتم پرتقال پوست میکندم و هیچی از حرفهاشون نمیفهمیدم. یادمه که بلند شدم و به طرف مادرم رفتم و دیگه هیچی یادم نیست تا صدای جیغهای خواهرم من رو به خودم اورد …
حتی با اون سن کم هم میفهمم که ۳۶ سالگی برای مردن خیلی زوده و حق هیچ انسانی نیست که اینطور بمیره، خصوصا بدست فرزند و اینکه اگر مادر بجای پدر مرده بود، مدتها پیش برایش دست بالا زده و همسری اختیار کرده بودند بدون اینکه سرش بریده بشه ….
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
سرفه و تب و سردرد امانم رو بریده. توان بلند شدن و حرکت کردن رو ندارم. با بیحالی به دخترم میگم یک چیز خنک بیاره بخورم. میگه فقط پرتقال داریم. در حالتی بین خواب و بیداری صدای مکرر برخورد کارد میوهخوری به تخته چوبی برای تکه کردن پرتقال رو میشنوم و تصویر فواره خون از سر در حال بریده شدن در ذهنم جان میگیره. حتما از شدت بیماری دچار توهم و هذیان شدم . بعضی خاطرهها سالها در پستوی ذهن آدم پنهان میشه و خودت هم از وجودشون خبر نداری، تا روزی که عرض اندام کنند ….
سن زیادی ندارم ولی میتونم بخوبی بخونم و بنویسم. هر روزنامه و مجلهای که بدستم میاد رو نگاه میکنم. بیشتر از همه صفحه «حوادث» رو دوست دارم و بخش «فریب خوردهها» که روی چشمهاشون با نوار سیاهی پوشیده شده. سعی میکنم حدس بزنم چشمهای پشت اون خطها چه شکلیه. اغلبشون رو دور از چشم پدر و مادرم میخونم. این خبر وقتی که مادرم داشت با صدای بلند در موردش حرف میزد توجهم رو جلب کرد و منتظر فرصت مناسب برای خوندنش میمونم. پسر ۱۷ سالهای سر مادر ۳۶ سالهاش را برید. از بریدن سر خیلی میترسم. مطلب شامل مصاحبهایه با قاتل . بعد از اینهمه سال هنوز کلمات رو بوضوح به یاد دارم. اینطور تعریف میکنه: چند سال پیش پدرم رو به علت بیماری از دست دادم. مادرم از من و خواهرم که دو سال بزرگتره نگهداری میکرد. این اواخر متوجه تغییر رفتار مادر و شادی و هیجان او و خواهرم بودم. ضمن صحبتهاشون متوجه شدم که مادرم قصد ازدواج داره. در کمال تعجب میدیدم که خواهرم نه تنها ناراحت نبود بلکه او رو همراهی میکرد. اونشب مادر و خواهرم از خرید برگشتند. مادر برای خودش کفش و لباس خریده بود. گویا قرار بود مراسم بهمین زودیها برگزار بشه. مادر و خواهرم میگفتند و میخندیدند. بعد از شام خواهرم ظرف میوه رو آورد. داشتم پرتقال پوست میکندم و هیچی از حرفهاشون نمیفهمیدم. یادمه که بلند شدم و به طرف مادرم رفتم و دیگه هیچی یادم نیست تا صدای جیغهای خواهرم من رو به خودم اورد …
حتی با اون سن کم هم میفهمم که ۳۶ سالگی برای مردن خیلی زوده و حق هیچ انسانی نیست که اینطور بمیره، خصوصا بدست فرزند و اینکه اگر مادر بجای پدر مرده بود، مدتها پیش برایش دست بالا زده و همسری اختیار کرده بودند بدون اینکه سرش بریده بشه ….
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
Forwarded from عکس نگار
موزه معصومیت
«این بهترین لحظه زندگیام بود، ولی من از آن آگاه نبودم، اگر بودم اون رو مثل یک هدیه گرامی میداشتم».
برای «کمال» پسری ۳۰ ساله و از ثروتمندان و تجار استانبول که به تازگی با «سیبل» دختری از قشر خودش نامزد شده، همه چیز داره بخوبی پیش میره تا اینکه بطور اتفاقی با دختری از اقوام دور بنام «فسون» آشنا میشه. او فکر میکنه میتونه بعد از ازدواج با سیبل همچنان به رابطهاش با فسون ادامه بده ولی با ناپدید شدن فسون دنیای او بهم میریزه و تازه متوجه میشه که زندگی بدون فسون برای او امکانپذیر نیست. سرانجام وقتی که فسون رو دوباره پیدا میکنه، او ازدواج کرده و با خانوادهاش در خانهای دو طبقه زندگی میکنه. در ۸ سال بعدی کمال مرتب به عنوان فامیل به اون خونه رفتو آمد و همه اشیایی رو که فسون با اون تماس داشته بعنوان یادگاری جمعاوری میکنه. کمال معتقده که برای یک عاشق تملک معشوق لزومی نداره، بودن در کنار او عین خوشبختیه.
کمال بعدها خانه فسون رو خریداری و اون رو به یک موزه تبدیل میکنه «موزه معصومیت» ….
«ارهان پاموک» نویسنده ترک برنده جایزه نوبل، کتاب موزه معصومیت رو در سال ۲۰۰۸ نوشت و در سال ۲۰۱۲ اقدام به خرید خانهای در محله «بیاغلو»، همانجایی که داستان در بین سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۴ در اونجا اتفاق میفته کرد تا اون رو به موزه تبدیل کنه. این موزه در سال ۲۰۱۴ لقب بهترین موزه اروپا رو به خودش اختصاص داد. هر فصل از کتاب دارای غرفهای با یادگاریهای مخصوص همون فصله، که شما رو به اون دوره زمانی میبره و براستی چقدر درست گفته شده که «موزه جاییست که در آن مکان به زمان تبدیل میشود».
کوچههای پر از سربالایی و سرپایینی منتهی به موزه که به خیابان استقلال منتهی میشه، همچنان بافت قدیمی خود رو حفظ کرده و به تجسم محیط داستان کمک میکنه. تماشای موزه حتی برای کسانیکه کتاب رو نخوندهاند هم خالی از لطف نیست.
در سفر بعدی خود به استانبول سری به این موزه بزنید و فضای آن سالها رو از نزدیک لمس کنید.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«این بهترین لحظه زندگیام بود، ولی من از آن آگاه نبودم، اگر بودم اون رو مثل یک هدیه گرامی میداشتم».
برای «کمال» پسری ۳۰ ساله و از ثروتمندان و تجار استانبول که به تازگی با «سیبل» دختری از قشر خودش نامزد شده، همه چیز داره بخوبی پیش میره تا اینکه بطور اتفاقی با دختری از اقوام دور بنام «فسون» آشنا میشه. او فکر میکنه میتونه بعد از ازدواج با سیبل همچنان به رابطهاش با فسون ادامه بده ولی با ناپدید شدن فسون دنیای او بهم میریزه و تازه متوجه میشه که زندگی بدون فسون برای او امکانپذیر نیست. سرانجام وقتی که فسون رو دوباره پیدا میکنه، او ازدواج کرده و با خانوادهاش در خانهای دو طبقه زندگی میکنه. در ۸ سال بعدی کمال مرتب به عنوان فامیل به اون خونه رفتو آمد و همه اشیایی رو که فسون با اون تماس داشته بعنوان یادگاری جمعاوری میکنه. کمال معتقده که برای یک عاشق تملک معشوق لزومی نداره، بودن در کنار او عین خوشبختیه.
کمال بعدها خانه فسون رو خریداری و اون رو به یک موزه تبدیل میکنه «موزه معصومیت» ….
«ارهان پاموک» نویسنده ترک برنده جایزه نوبل، کتاب موزه معصومیت رو در سال ۲۰۰۸ نوشت و در سال ۲۰۱۲ اقدام به خرید خانهای در محله «بیاغلو»، همانجایی که داستان در بین سالهای ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۴ در اونجا اتفاق میفته کرد تا اون رو به موزه تبدیل کنه. این موزه در سال ۲۰۱۴ لقب بهترین موزه اروپا رو به خودش اختصاص داد. هر فصل از کتاب دارای غرفهای با یادگاریهای مخصوص همون فصله، که شما رو به اون دوره زمانی میبره و براستی چقدر درست گفته شده که «موزه جاییست که در آن مکان به زمان تبدیل میشود».
کوچههای پر از سربالایی و سرپایینی منتهی به موزه که به خیابان استقلال منتهی میشه، همچنان بافت قدیمی خود رو حفظ کرده و به تجسم محیط داستان کمک میکنه. تماشای موزه حتی برای کسانیکه کتاب رو نخوندهاند هم خالی از لطف نیست.
در سفر بعدی خود به استانبول سری به این موزه بزنید و فضای آن سالها رو از نزدیک لمس کنید.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«دلتنگی»
کلاس اول ابتداییام. یک خطکش شفاف دارم که برخلاف خطکشهای چوبی زرد و صورتی دیگه، خیلی خاصه. مادرم متخصص پیدا کردن اشیاء جالبه. وقتی میخوای باهاش دفترت رو با مداد قرمز خطکشی کنی اگر دستت رو کج بذاری فوری متوجه میشی. گاهی هم بچهها سعی میکنند حروف پشت کتاب رو از پشتش بخونن. خلاصه با خطکش شفاف عالمی دارم.
«زیبا» یکی از بچههای کلاس سوم ابتدایی که خواهرش «میترا» همکلاسیمونه، خودش رو مبصر انتصابی کلاس ما کرده. بهمون تمرین برپا، برجا میده. دوستش دارم، دختر خوب و مهربونیه. تا اینکه یک روز در حالیکه با خطکش بلند چوبی روی میزمون میزنه و میگه: ساکت باشید. خطکش شفاف من از وسط نصف میشه. هرچی بعدش سعی میکنه آرومم کنه، فایده نداره. زار زار گریه میکنم و دلم برای مادرم تنگ شده. مادری که این خطکش خوشگل رو برام خریده و من نتونستم ازش درست نگهداری کنم….
اومدم کمد ادویه جان رو مرتب کنم. شیشهها رو بیرون میذارم. کف قفسه رو تمیز میکنم. دستم به یکی ازشیشهها میخوره و میشکنه. دستخط مادرم رو روی یکی از تکههای شکسته شیشه میبینم که روش نوشته «کاکائو». خودش میدونه که بعد از مدتی شیشهها رو با هم قاطی میکنم و نمیدونم کدوم به کدومه برای همین روشون برچسب میزنه. با دیدنش بغض میکنم و اشکم سرازیر میشه. درست مثل همون دختربچه دبستانی که وقتی نتونسته از چیزی که مادرش بهش داده محافظت کنه، گریه میکنه و دلش برای مادرش تنگ میشه…. آدم باید به چه سنی برسه که دیگه دلتنگ مادرش نشه؟
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
کلاس اول ابتداییام. یک خطکش شفاف دارم که برخلاف خطکشهای چوبی زرد و صورتی دیگه، خیلی خاصه. مادرم متخصص پیدا کردن اشیاء جالبه. وقتی میخوای باهاش دفترت رو با مداد قرمز خطکشی کنی اگر دستت رو کج بذاری فوری متوجه میشی. گاهی هم بچهها سعی میکنند حروف پشت کتاب رو از پشتش بخونن. خلاصه با خطکش شفاف عالمی دارم.
«زیبا» یکی از بچههای کلاس سوم ابتدایی که خواهرش «میترا» همکلاسیمونه، خودش رو مبصر انتصابی کلاس ما کرده. بهمون تمرین برپا، برجا میده. دوستش دارم، دختر خوب و مهربونیه. تا اینکه یک روز در حالیکه با خطکش بلند چوبی روی میزمون میزنه و میگه: ساکت باشید. خطکش شفاف من از وسط نصف میشه. هرچی بعدش سعی میکنه آرومم کنه، فایده نداره. زار زار گریه میکنم و دلم برای مادرم تنگ شده. مادری که این خطکش خوشگل رو برام خریده و من نتونستم ازش درست نگهداری کنم….
اومدم کمد ادویه جان رو مرتب کنم. شیشهها رو بیرون میذارم. کف قفسه رو تمیز میکنم. دستم به یکی ازشیشهها میخوره و میشکنه. دستخط مادرم رو روی یکی از تکههای شکسته شیشه میبینم که روش نوشته «کاکائو». خودش میدونه که بعد از مدتی شیشهها رو با هم قاطی میکنم و نمیدونم کدوم به کدومه برای همین روشون برچسب میزنه. با دیدنش بغض میکنم و اشکم سرازیر میشه. درست مثل همون دختربچه دبستانی که وقتی نتونسته از چیزی که مادرش بهش داده محافظت کنه، گریه میکنه و دلش برای مادرش تنگ میشه…. آدم باید به چه سنی برسه که دیگه دلتنگ مادرش نشه؟
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
شاهزاده و گدا
هر نسلی قصههای خاص خودش رو داره. در دوران کودکی ما هم داستانهایی مثل «تام سایر»، «هاکلبریفین» و «شاهزاده و گدا» نوشته «مارکتواین»، هم محبوب بودند و هم خوندنشون کلاس داشت. از این آخری سریال تلویزیونی، کارتون و فیلم سینمایی هم ساخته شده بود.
ماجرا در مورد شاهزادهایه بنام «ادوارد» که بطور اتفاقی با پسر گدایی بنام «تام کانتی» مواجه میشه. این دو متوجه شباهت بینظیرشون بهم میشن و تصمیم میگیرند برای چند لحظه لباسهاشون رو عوض کنند ولی از بد حادثه همونموقع نگهبان شاهزاده رو که حالا لباس گدا به تن داره، بیرون میکنه. ادوارد که در سرتاسر زندگی دور از جامعه بوده، گیر دار و دستههای گدایان میفته و در این مسیر با واقعیت و فقر شدید موجود در کشورش روبرو میشه. از اونطرف هم تام در دربار با مشکلات زیادی مواجه میشه. افراد دور و بر ادوارد و تام فکر میکنند که اونها دیوانه شدهاند. بالاخره ادوارد با کمک یک نجیبزاده که حرفش رو باور میکنه درست به موقع برای انجام مراسم تاجگذاری به قصر برگردونده و همه چیز به خیر و خوشی به پایان میرسه…و ما بچهها چقدر عاشق این قصه و ادوارد بودیم، چون تصور میکردیم که او با توجه به اونچه که در دوران دوری از قصر دیده بود مبدل به فرمانروایی عادل میشه و بالاخره هم با یک شاهزاده خانوم زیبا ازدواج میکنه.
دقیقا ۴۸۷ سال پیش در چنین روزی یعنی دوازدهم اکتبر «ادوارد ششم»، تنها پسر هنری هشتم که این داستان در مورد او نوشته شده، بدنیا اومد. پسری که شاید اگر در ازدواج اول هنری با «کاترین آراگون» بدنیا آمده بود، کلیسای انگلستان هرگز از واتیکان جدا و سر «آن بولن» و «کاترین هاوارد» همسران بعدی هنری هم بریده نمیشد. ادوارد پس از مرگ پدر در ۱۰ سالگی به سلطنت رسید و در ۱۵ سالگی از دنیا رفت و هرگز فرصت پادشاه عادل بودن رو نیافت. او پیش از مرگ تحت تاثیر «جان دادلی» مباشر بانفوذش هر دو خواهر خود یعنی «مری و الیزابت» رو که طبق وصیت پدر باید بعد از او به سلطنت میرسیدند، بدلیل «نامشروع» بودن، از سلطنت محروم و بجای اونها «جین گری»، نوه عمه خودش و عروس دادلی رو به عنوان جانشین و ملکه انتخاب کرد. جین ۱۵ ساله فقط به مدت ۹ روز ملکه انگلستان بود و با قیام «مری» که خودش رو وارث تاج و تخت میدونست، برکنار و گردن زده شد….
ایکاش تاریخ به همان زیبایی و معصومیتی بود که در کتابهای داستان میخوندیم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
#تاریخ
هر نسلی قصههای خاص خودش رو داره. در دوران کودکی ما هم داستانهایی مثل «تام سایر»، «هاکلبریفین» و «شاهزاده و گدا» نوشته «مارکتواین»، هم محبوب بودند و هم خوندنشون کلاس داشت. از این آخری سریال تلویزیونی، کارتون و فیلم سینمایی هم ساخته شده بود.
ماجرا در مورد شاهزادهایه بنام «ادوارد» که بطور اتفاقی با پسر گدایی بنام «تام کانتی» مواجه میشه. این دو متوجه شباهت بینظیرشون بهم میشن و تصمیم میگیرند برای چند لحظه لباسهاشون رو عوض کنند ولی از بد حادثه همونموقع نگهبان شاهزاده رو که حالا لباس گدا به تن داره، بیرون میکنه. ادوارد که در سرتاسر زندگی دور از جامعه بوده، گیر دار و دستههای گدایان میفته و در این مسیر با واقعیت و فقر شدید موجود در کشورش روبرو میشه. از اونطرف هم تام در دربار با مشکلات زیادی مواجه میشه. افراد دور و بر ادوارد و تام فکر میکنند که اونها دیوانه شدهاند. بالاخره ادوارد با کمک یک نجیبزاده که حرفش رو باور میکنه درست به موقع برای انجام مراسم تاجگذاری به قصر برگردونده و همه چیز به خیر و خوشی به پایان میرسه…و ما بچهها چقدر عاشق این قصه و ادوارد بودیم، چون تصور میکردیم که او با توجه به اونچه که در دوران دوری از قصر دیده بود مبدل به فرمانروایی عادل میشه و بالاخره هم با یک شاهزاده خانوم زیبا ازدواج میکنه.
دقیقا ۴۸۷ سال پیش در چنین روزی یعنی دوازدهم اکتبر «ادوارد ششم»، تنها پسر هنری هشتم که این داستان در مورد او نوشته شده، بدنیا اومد. پسری که شاید اگر در ازدواج اول هنری با «کاترین آراگون» بدنیا آمده بود، کلیسای انگلستان هرگز از واتیکان جدا و سر «آن بولن» و «کاترین هاوارد» همسران بعدی هنری هم بریده نمیشد. ادوارد پس از مرگ پدر در ۱۰ سالگی به سلطنت رسید و در ۱۵ سالگی از دنیا رفت و هرگز فرصت پادشاه عادل بودن رو نیافت. او پیش از مرگ تحت تاثیر «جان دادلی» مباشر بانفوذش هر دو خواهر خود یعنی «مری و الیزابت» رو که طبق وصیت پدر باید بعد از او به سلطنت میرسیدند، بدلیل «نامشروع» بودن، از سلطنت محروم و بجای اونها «جین گری»، نوه عمه خودش و عروس دادلی رو به عنوان جانشین و ملکه انتخاب کرد. جین ۱۵ ساله فقط به مدت ۹ روز ملکه انگلستان بود و با قیام «مری» که خودش رو وارث تاج و تخت میدونست، برکنار و گردن زده شد….
ایکاش تاریخ به همان زیبایی و معصومیتی بود که در کتابهای داستان میخوندیم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
#تاریخ
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
افسردگی
طبق معمول هر روز پروندههای «انتقال خون اورژانس» رو مرور میکنم. بیمار با تشخیص ترومای ناشی از شلیک گلوله بستری شده. برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر وقتی به پرونده الکترونیکی مراجعه میکنم، این نوشته ظاهر میشه: بیمار درگذشته، آیا میخواهید به جستجو ادامه بدهید؟ با دیدن این متن همیشه حال بدی بهم دست میده. انتظار دارم مرد جوانی باشه که در یک درگیری مسلحانه دچار حادثه شده. از دیدن سنش متعجب میشم، ۷۷. مگه تو این سن و سال هم کسی با اسلحه سر و کار پیدا میکنه؟ چند خط بعد در توضیحات میبینم که بیمار به قصد خودکشی به خودش شلیک کرده و همراهی نداشته…. با خودم میگم چطور میشه وقتی که ادم قسمت اعظم زندگی رو چه خوب و چه بد طی کرده، توان ادامه دادن اون سالهای آخر رو از دست میده؟ شاید تنها زندگی میکرده، شاید هیچکس رو نداشته یا کسی بهش سر نمیزده، شاید افسردگی داشته، شاید این ادم همسایه من بوده، یکی از همونهایی که وقتی از راه دور میدیدمش راهم رو کج میکردم که مجبور به سلام و احوالپرسی نباشم، شاید قوم و خویشی که بهم زنگ زده و جواب تلفنش رو ندادم، شاید غریبهای که لبخندی رو ازش دریغ کردم و دهها شاید دیگر…
هفته اول ماه اکتبر به «آگاهی رسانی در مورد بیماریهای روحی و روانی» اختصاص داره. در اطراف ما و حتی خیلی نزدیک به ما افرادی زندگی میکنند که با مشکلات روحی و روانی دست و پنجه نرم میکنند. شناسایی بموقع علایم و مداخله پزشکی میتونه از حوادث اسفبار جلوگیری کنه.
ژینوس صارمیان
#بهداشت_روان #افسردگی #خودکشی
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
طبق معمول هر روز پروندههای «انتقال خون اورژانس» رو مرور میکنم. بیمار با تشخیص ترومای ناشی از شلیک گلوله بستری شده. برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر وقتی به پرونده الکترونیکی مراجعه میکنم، این نوشته ظاهر میشه: بیمار درگذشته، آیا میخواهید به جستجو ادامه بدهید؟ با دیدن این متن همیشه حال بدی بهم دست میده. انتظار دارم مرد جوانی باشه که در یک درگیری مسلحانه دچار حادثه شده. از دیدن سنش متعجب میشم، ۷۷. مگه تو این سن و سال هم کسی با اسلحه سر و کار پیدا میکنه؟ چند خط بعد در توضیحات میبینم که بیمار به قصد خودکشی به خودش شلیک کرده و همراهی نداشته…. با خودم میگم چطور میشه وقتی که ادم قسمت اعظم زندگی رو چه خوب و چه بد طی کرده، توان ادامه دادن اون سالهای آخر رو از دست میده؟ شاید تنها زندگی میکرده، شاید هیچکس رو نداشته یا کسی بهش سر نمیزده، شاید افسردگی داشته، شاید این ادم همسایه من بوده، یکی از همونهایی که وقتی از راه دور میدیدمش راهم رو کج میکردم که مجبور به سلام و احوالپرسی نباشم، شاید قوم و خویشی که بهم زنگ زده و جواب تلفنش رو ندادم، شاید غریبهای که لبخندی رو ازش دریغ کردم و دهها شاید دیگر…
هفته اول ماه اکتبر به «آگاهی رسانی در مورد بیماریهای روحی و روانی» اختصاص داره. در اطراف ما و حتی خیلی نزدیک به ما افرادی زندگی میکنند که با مشکلات روحی و روانی دست و پنجه نرم میکنند. شناسایی بموقع علایم و مداخله پزشکی میتونه از حوادث اسفبار جلوگیری کنه.
ژینوس صارمیان
#بهداشت_روان #افسردگی #خودکشی
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
زن تحقیر شده
دیشب فیلم «زن تحقیر شده»، ماجرای زندگی «بتی برادریک» رو دیدم. فیلم در مورد داستان واقعی زنیه از یک خانواده متعصب کاتولیک که معتقدند جای زن فقط در خانه و نقش او حمایت از همسر و پرورش فرزندانه. او در ۱۷ سالگی با «جان» که دانشجوی پزشکیه و سخت عاشق او شده بود آشنا میشه و چهار سال بعد ازدواج میکنند. جان بعد از اخذ مدرک پزشکی تصمیم میگیره وکالت بخونه. بتی در تمام این مدت همزمان کار و از چهار فرزندشون مراقبت میکرده، بالاخره درس جان تموم و او تبدیل به یک وکیل موفق با درآمد خیلی بالا و سرپرست کانون وکلای شهرشون میشه. در این موقع جان یک دختر ۱۹ ساله به اسم لیندا که نه میتونسته تایپ کنه و نه هیچگونه آشنایی با امور وکالت داشته رو استخدام میکنه. بتی به این کار اعتراض میکنه و از جان میخواد که اخراجش کنه. جان درخواست جدایی میکنه و از خونه میره و مشکلات از اینجا شروع میشه. بتی که حس میکرده خیلی تحقیر شده رفتارهای نامناسبی نشون میده، …. بالاخره وقتی جان و لیندا با هم ازدواج میکنن، در سال ۱۹۸۹ بتی یک شب با استفاده از کلیدی که ازدختر بزرگش گرفته بود، به خونهشون میره و هر دو رو به قتل میرسونه. بتی میگه اول قصد داشتم برم جلوی چشم اونها خودم رو بکشم ولی بعد نظرم عوض شد…. بتی در سن ۷۷ سالگی هنوز در زندانه.
فیلم از بتی چهره یک زن عصبی و نامتعادل رو ترسیم میکنه. ولی وقتی مصاحبه واقعی اپرا وینفری با بتی رو دیدم، عمق غم، خشم و حس حقارتی که این زن متحمل شده بود رو درک کردم. اینکه همسرش بعد از تغییر موقعیتش او رو «زن چاق بیسواد احمق» خطاب میکرد،….
امروز هم دیدن پستهایی مربوط به نمونههای وطنی سلبریتیها باعث شد بیشتر به فکر برم.
واقعیت اینه که ازدواج یک پیوند آسمانی نیست، بلکه قراردادیه کاملا زمینی و مادی. همونطور که در یک معامله هر یک از طرفین حق دارند اگر انتظارات و خواستههاشون برآورده نشد و یا دیل بهتری پیدا کردند، معامله رو فسخ کنند، در ازدواج هم طرفین دارای چنین حقوقی هستند. عمر قدردانی آدمها هم متاسفانه کوتاهه و خیلی زود فراموش میکنند چه فرد یا افرادی در رسیدن اونها به موقعیت خاص سهیم بودند. تنها کاری که میشه برای جلوگیری از فروپاشی روحی و روانی و افسردگی ناشی از بهم خوردن یک رابطه انجام داد، اینه که هیچوقت سعی نکنیم نقش پلکان ترقی برای طرف مقابل رو ایفا کنیم، تا اگر او خواست رابطه رو فسخ کنه، بازنده مطلق این قرارداد نباشیم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
دیشب فیلم «زن تحقیر شده»، ماجرای زندگی «بتی برادریک» رو دیدم. فیلم در مورد داستان واقعی زنیه از یک خانواده متعصب کاتولیک که معتقدند جای زن فقط در خانه و نقش او حمایت از همسر و پرورش فرزندانه. او در ۱۷ سالگی با «جان» که دانشجوی پزشکیه و سخت عاشق او شده بود آشنا میشه و چهار سال بعد ازدواج میکنند. جان بعد از اخذ مدرک پزشکی تصمیم میگیره وکالت بخونه. بتی در تمام این مدت همزمان کار و از چهار فرزندشون مراقبت میکرده، بالاخره درس جان تموم و او تبدیل به یک وکیل موفق با درآمد خیلی بالا و سرپرست کانون وکلای شهرشون میشه. در این موقع جان یک دختر ۱۹ ساله به اسم لیندا که نه میتونسته تایپ کنه و نه هیچگونه آشنایی با امور وکالت داشته رو استخدام میکنه. بتی به این کار اعتراض میکنه و از جان میخواد که اخراجش کنه. جان درخواست جدایی میکنه و از خونه میره و مشکلات از اینجا شروع میشه. بتی که حس میکرده خیلی تحقیر شده رفتارهای نامناسبی نشون میده، …. بالاخره وقتی جان و لیندا با هم ازدواج میکنن، در سال ۱۹۸۹ بتی یک شب با استفاده از کلیدی که ازدختر بزرگش گرفته بود، به خونهشون میره و هر دو رو به قتل میرسونه. بتی میگه اول قصد داشتم برم جلوی چشم اونها خودم رو بکشم ولی بعد نظرم عوض شد…. بتی در سن ۷۷ سالگی هنوز در زندانه.
فیلم از بتی چهره یک زن عصبی و نامتعادل رو ترسیم میکنه. ولی وقتی مصاحبه واقعی اپرا وینفری با بتی رو دیدم، عمق غم، خشم و حس حقارتی که این زن متحمل شده بود رو درک کردم. اینکه همسرش بعد از تغییر موقعیتش او رو «زن چاق بیسواد احمق» خطاب میکرد،….
امروز هم دیدن پستهایی مربوط به نمونههای وطنی سلبریتیها باعث شد بیشتر به فکر برم.
واقعیت اینه که ازدواج یک پیوند آسمانی نیست، بلکه قراردادیه کاملا زمینی و مادی. همونطور که در یک معامله هر یک از طرفین حق دارند اگر انتظارات و خواستههاشون برآورده نشد و یا دیل بهتری پیدا کردند، معامله رو فسخ کنند، در ازدواج هم طرفین دارای چنین حقوقی هستند. عمر قدردانی آدمها هم متاسفانه کوتاهه و خیلی زود فراموش میکنند چه فرد یا افرادی در رسیدن اونها به موقعیت خاص سهیم بودند. تنها کاری که میشه برای جلوگیری از فروپاشی روحی و روانی و افسردگی ناشی از بهم خوردن یک رابطه انجام داد، اینه که هیچوقت سعی نکنیم نقش پلکان ترقی برای طرف مقابل رو ایفا کنیم، تا اگر او خواست رابطه رو فسخ کنه، بازنده مطلق این قرارداد نباشیم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
Forwarded from عکس نگار
نسل سوخته
«دنیس» در حالیکه سینی پر از کاپکیکی تو دستشه بسرعت از کنارم رد میشه. میپرسم: کجا با این عجله؟ با خنده شیطنتآمیزی میگه: امروز تو مرکز بزرگسالان «توماس» سربسرم گذاشت و با هم کمی بگو بخند کردیم، حالا «دیوید» ناراحت شده. چشمکی میزنه و ادامه میده، اخه دیوید خودش رو یه جورایی دوست پسر من حساب میکنه. من هم این کاپکیکها رو درست کردم که از دلش در بیارم. لبخند میزنم و غبطه میخورم. غبطه به حال دنیس که در این سن و سال هنوز دل و دماغ دلبری کردن داره، به توماس که حال و حوصله لاس زدن با زنها، و به دیوید که انگیزه برای حسادت….
مثل خیلیهای دیگه این روزها «کیک محبوب من» رو دیدم. فیلم در عین زیبایی و جسارت تحسین برانگیز در تابوشکنی، بسیار غمانگیز بود. این فیلم داستان نسلی بود که در عنفوان جوانی گرفتار بایدها و نبایدها شد، بدون عشق ازدواج کرد، طعم جنگ رو با گوشت و پوست خود چشید و فرزندانش را با شیرخشک و پوشک کوپنی، با صدای آژیر قرمز و زیر موشک باران پرورش داد تا به محض اینکه بال و پر گرفتند، ترکش کنند. نسلی که برای نوههایش قصه نگفت. نسلی که کاسه کوزه همه کاستیها و نارضایتیها بر سرش میشکنه، نسلی که محکوم به تنها زیستن شد، بدون عشق زندگی کرد و بدون عشق هم میمیره. نسلی که سازندگان فیلم حتی یک شب خوش رو به او روا ندارند.
ژینوس صارمیان
#کیک_محبوب_من
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«دنیس» در حالیکه سینی پر از کاپکیکی تو دستشه بسرعت از کنارم رد میشه. میپرسم: کجا با این عجله؟ با خنده شیطنتآمیزی میگه: امروز تو مرکز بزرگسالان «توماس» سربسرم گذاشت و با هم کمی بگو بخند کردیم، حالا «دیوید» ناراحت شده. چشمکی میزنه و ادامه میده، اخه دیوید خودش رو یه جورایی دوست پسر من حساب میکنه. من هم این کاپکیکها رو درست کردم که از دلش در بیارم. لبخند میزنم و غبطه میخورم. غبطه به حال دنیس که در این سن و سال هنوز دل و دماغ دلبری کردن داره، به توماس که حال و حوصله لاس زدن با زنها، و به دیوید که انگیزه برای حسادت….
مثل خیلیهای دیگه این روزها «کیک محبوب من» رو دیدم. فیلم در عین زیبایی و جسارت تحسین برانگیز در تابوشکنی، بسیار غمانگیز بود. این فیلم داستان نسلی بود که در عنفوان جوانی گرفتار بایدها و نبایدها شد، بدون عشق ازدواج کرد، طعم جنگ رو با گوشت و پوست خود چشید و فرزندانش را با شیرخشک و پوشک کوپنی، با صدای آژیر قرمز و زیر موشک باران پرورش داد تا به محض اینکه بال و پر گرفتند، ترکش کنند. نسلی که برای نوههایش قصه نگفت. نسلی که کاسه کوزه همه کاستیها و نارضایتیها بر سرش میشکنه، نسلی که محکوم به تنها زیستن شد، بدون عشق زندگی کرد و بدون عشق هم میمیره. نسلی که سازندگان فیلم حتی یک شب خوش رو به او روا ندارند.
ژینوس صارمیان
#کیک_محبوب_من
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
سالمندانی که زندگی کردند
(خطر لو رفتن داستان)
در دوران کودکی داستان کوتاهی از «ماکسیم گورکی» خواندم به نام «بچههایی که یخ نزدند». داستان درباره دو کودک گدا به نامهای «میشکا» و «کاتکا» است که در شب کریسمس و در سرمای شدید، متوجه میشوند که کمی بیشتر از همیشه سکه جمع کردهاند. تصمیم میگیرند دور از چشم صاحبکار به کافهای بروند و جشن بگیرند. در پایان داستان، گورکی مینویسد چرا باید میگفتم که این بچهها از سرما یخ زدند و مردند؟ بگذاریم آنها هم مانند بقیه مردم از شب کریسمس لذت ببرند… و شاید همین پایان متفاوت باعث شده که این داستان به این خوبی در ذهن من باقی بماند.
شاید فیلم «کیک محبوب من» را دیده باشید. فیلم شروع بسیار زیبایی دارد. «مهین» زنی بیوه است که فرزندانش مهاجرت کردهاند و پس از مرگ همسرش، با مرد دیگری نبوده است. حس تنهایی مهین به خوبی به بیننده منتقل میشود و رفتارهای عصیانگرانهاش را قابل باور میکند. او به طور ناگهانی تصمیم میگیرد برای شروع یک رابطه پیشقدم شود. «فرامرز» را به خانه دعوت میکند، با هم شراب مینوشند، میرقصند و حتی دوش میگیرند… تا همین جا فیلم از بسیاری از خط قرمزها عبور کرده است. در جامعهای که حتی رابطه یک زن و مرد جوان هم هنوز جای سوال دارد، جسارت و تابوشکنی شخصیت مهین قابل تحسین است. ای کاش کارگردانان داستان را در همین نقطه پایان میدادند و اجازه میدادند مهین و فرامرز هم شبی متفاوت و به دور از عرفهای رایج را تجربه کنند؛ حتی اگر ممکن بود فردا مهین از کارش پشیمان شود، همسایه فضول از حضور فرامرز مطلع شود، یا اصلاً فرامرز دزد از آب دربیاید. شاید اگر به جای تدفین نمادین و مرگ آرزوها، با مهینی شاد و سنتشکن مواجه میشدیم، فیلم تاثیر بیشتری به جای میگذاشت و این پیام را داشت که قهرمانان لزوماً نباید جوان و نیرومند باشند؛ گاهی حتی یک زن مسن و تنها هم میتواند قهرمان باشد.
ژینوس صارمیان
#کیک_محبوب_من
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
(خطر لو رفتن داستان)
در دوران کودکی داستان کوتاهی از «ماکسیم گورکی» خواندم به نام «بچههایی که یخ نزدند». داستان درباره دو کودک گدا به نامهای «میشکا» و «کاتکا» است که در شب کریسمس و در سرمای شدید، متوجه میشوند که کمی بیشتر از همیشه سکه جمع کردهاند. تصمیم میگیرند دور از چشم صاحبکار به کافهای بروند و جشن بگیرند. در پایان داستان، گورکی مینویسد چرا باید میگفتم که این بچهها از سرما یخ زدند و مردند؟ بگذاریم آنها هم مانند بقیه مردم از شب کریسمس لذت ببرند… و شاید همین پایان متفاوت باعث شده که این داستان به این خوبی در ذهن من باقی بماند.
شاید فیلم «کیک محبوب من» را دیده باشید. فیلم شروع بسیار زیبایی دارد. «مهین» زنی بیوه است که فرزندانش مهاجرت کردهاند و پس از مرگ همسرش، با مرد دیگری نبوده است. حس تنهایی مهین به خوبی به بیننده منتقل میشود و رفتارهای عصیانگرانهاش را قابل باور میکند. او به طور ناگهانی تصمیم میگیرد برای شروع یک رابطه پیشقدم شود. «فرامرز» را به خانه دعوت میکند، با هم شراب مینوشند، میرقصند و حتی دوش میگیرند… تا همین جا فیلم از بسیاری از خط قرمزها عبور کرده است. در جامعهای که حتی رابطه یک زن و مرد جوان هم هنوز جای سوال دارد، جسارت و تابوشکنی شخصیت مهین قابل تحسین است. ای کاش کارگردانان داستان را در همین نقطه پایان میدادند و اجازه میدادند مهین و فرامرز هم شبی متفاوت و به دور از عرفهای رایج را تجربه کنند؛ حتی اگر ممکن بود فردا مهین از کارش پشیمان شود، همسایه فضول از حضور فرامرز مطلع شود، یا اصلاً فرامرز دزد از آب دربیاید. شاید اگر به جای تدفین نمادین و مرگ آرزوها، با مهینی شاد و سنتشکن مواجه میشدیم، فیلم تاثیر بیشتری به جای میگذاشت و این پیام را داشت که قهرمانان لزوماً نباید جوان و نیرومند باشند؛ گاهی حتی یک زن مسن و تنها هم میتواند قهرمان باشد.
ژینوس صارمیان
#کیک_محبوب_من
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«ملکه قرمز و ملکه سفید»
شاید نام «نبرد رزها» را شنیده باشید. این جنگهای سیساله از سال ۱۴۵۵ تا ۱۴۸۵ میلادی بین دو خاندان «یورک» (با نماد رز سفید) و «لنکستر» (با نماد رز قرمز) در انگلستان رخ داد. هدف از این جنگها تنها تصاحب تاج و تخت بود و به مردم عادی ارتباطی نداشت، مگر آنهایی که به عنوان مزدور در آن شرکت میکردند. در یکی از این نبردها حدود ۲۸۰۰۰ نفر کشته شدند. این جنگها سرانجام با تدبیر دو زن به پایان رسید.
«مارگارت بوفور» یکی از نجیبزادگان آن دوران بود که در سن دوازدهسالگی با «ادموند تودور» (برادر ناتنی پادشاه هنری ششم از خاندان لنکستر) ازدواج کرد. ادموند زمانی که مارگارت باردار بود، درگذشت و او در سن سیزدهسالگی پسرش «هنری تودور» را به دنیا آورد. پس از آن، مارگارت دو بار دیگر ازدواج کرد و هر دو همسر جدیدش از حامیان خاندان یورک بودند. مارگارت همچون ضربالمثل «دوستانت را نزدیک نگهدار و دشمنانت را نزدیکتر»، همیشه در دربار یورکها حضور داشت.
«الیزابت وودویل» نیز همسر پادشاه پیشین و زن برادر «ریچارد سوم» بود. او به دلیل مسائلی که در متن دیگری خواهم نوشت، نسبت به پادشاه دشمنی داشت.
این دو زن با یکدیگر تبانی کردند و تصمیم گرفتند به این جنگها و خونریزیها خاتمه دهند. نخستین توطئه نظامی آنها شکست خورد، اما در جنگ بعدی، همسر مارگارت به شاه خیانت کرد و پس از کشته شدن ریچارد سوم، پسر مارگارت یعنی هنری تودور با عنوان «هنری هفتم» به پادشاهی رسید. پس از آن، هنری با «الیزابت یورک» (دختر الیزابت وودویل) ازدواج کرد و بدین ترتیب دو خاندان با یکدیگر ترکیب شدند. به این شکل، جنگ رزها پایان یافت و دوره سلطنت خاندان تودور آغاز شد. مشهورترین حکمرانان این خاندان «هنری هشتم» و دخترش «ملکه الیزابت» بودند. نشان جدید خاندان تودور نیز گل رز با گلبرگهای قرمز و سفید بود.
سیاست را به زنان بسپارید. زنان زایندهاند و میدانند از زمان بسته شدن یک نطفه تا به ثمر رسیدن یک انسان چه رنجهایی متحمل شدهاند. آنها بغرنجترین اختلافات را با یک تدبیر ساده حل میکنند و در انتها یک نشان زیبا هم تقدیمتان میکنند.
پ.ن: الیزابت یورک، همسر هنری هفتم، برای همه شما آشناست؛ او همان تصویر «بیبی دل» روی کارتهای بازی ورق است.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
شاید نام «نبرد رزها» را شنیده باشید. این جنگهای سیساله از سال ۱۴۵۵ تا ۱۴۸۵ میلادی بین دو خاندان «یورک» (با نماد رز سفید) و «لنکستر» (با نماد رز قرمز) در انگلستان رخ داد. هدف از این جنگها تنها تصاحب تاج و تخت بود و به مردم عادی ارتباطی نداشت، مگر آنهایی که به عنوان مزدور در آن شرکت میکردند. در یکی از این نبردها حدود ۲۸۰۰۰ نفر کشته شدند. این جنگها سرانجام با تدبیر دو زن به پایان رسید.
«مارگارت بوفور» یکی از نجیبزادگان آن دوران بود که در سن دوازدهسالگی با «ادموند تودور» (برادر ناتنی پادشاه هنری ششم از خاندان لنکستر) ازدواج کرد. ادموند زمانی که مارگارت باردار بود، درگذشت و او در سن سیزدهسالگی پسرش «هنری تودور» را به دنیا آورد. پس از آن، مارگارت دو بار دیگر ازدواج کرد و هر دو همسر جدیدش از حامیان خاندان یورک بودند. مارگارت همچون ضربالمثل «دوستانت را نزدیک نگهدار و دشمنانت را نزدیکتر»، همیشه در دربار یورکها حضور داشت.
«الیزابت وودویل» نیز همسر پادشاه پیشین و زن برادر «ریچارد سوم» بود. او به دلیل مسائلی که در متن دیگری خواهم نوشت، نسبت به پادشاه دشمنی داشت.
این دو زن با یکدیگر تبانی کردند و تصمیم گرفتند به این جنگها و خونریزیها خاتمه دهند. نخستین توطئه نظامی آنها شکست خورد، اما در جنگ بعدی، همسر مارگارت به شاه خیانت کرد و پس از کشته شدن ریچارد سوم، پسر مارگارت یعنی هنری تودور با عنوان «هنری هفتم» به پادشاهی رسید. پس از آن، هنری با «الیزابت یورک» (دختر الیزابت وودویل) ازدواج کرد و بدین ترتیب دو خاندان با یکدیگر ترکیب شدند. به این شکل، جنگ رزها پایان یافت و دوره سلطنت خاندان تودور آغاز شد. مشهورترین حکمرانان این خاندان «هنری هشتم» و دخترش «ملکه الیزابت» بودند. نشان جدید خاندان تودور نیز گل رز با گلبرگهای قرمز و سفید بود.
سیاست را به زنان بسپارید. زنان زایندهاند و میدانند از زمان بسته شدن یک نطفه تا به ثمر رسیدن یک انسان چه رنجهایی متحمل شدهاند. آنها بغرنجترین اختلافات را با یک تدبیر ساده حل میکنند و در انتها یک نشان زیبا هم تقدیمتان میکنند.
پ.ن: الیزابت یورک، همسر هنری هفتم، برای همه شما آشناست؛ او همان تصویر «بیبی دل» روی کارتهای بازی ورق است.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
توطئه باروت
(به مناسبت ۵ نوامبر)
تاریخ همیشه توسط پیروزمندان نوشته شده است؛ به همین دلیل روایت بازندگان کمتر شنیده میشود. با اینحال، شاید گروه «توطئه باروت» به رهبری «گای فاکس» محبوبترین بازندگان تاریخ باشند.
این رویداد تاریخی در انگلستان در پنجم نوامبر ۱۶۰۵ میلادی رخ داد. گروهی از کاتولیکهای انگلیسی، به رهبری گای فاکس، قصد داشتند پارلمان انگلستان را منفجر کنند تا پادشاه جیمز اول و بسیاری از مقامات دولتی را به قتل برسانند. این توطئه بهعنوان اعتراضی به سیاستهای مذهبی دولت و برخورد شدید آن با کاتولیکها طراحی شده بود. اما برنامه به دلیل بیاحتیاطی لو رفت و گای فاکس و همدستانش دستگیر و اعدام شدند.
از آن زمان، پنجم نوامبر به عنوان روزی نمادین برای یادبود شکست توطئه جشن گرفته میشود و این مناسبت به نام “شب گای فاکس” (Guy Fawkes Night) یا “شب آتشبازی” (Bonfire Night) شناخته میشود. مردم انگلستان این روز را با آتشبازی و روشن کردن آتش جشن میگیرند.
ماسک گای فاکس یک نقاب سفید با سبیل و ریش مشکی منحنیشکل است که بهصورت اغراقآمیزی طراحی شده و نمادی از چهره گای فاکس است. این ماسک در ابتدا به عنوان نمادی برای یادبود شب گای فاکس و شکست توطئه استفاده میشد، اما بعدها در شکل امروزیاش معروفتر شد. بهخصوص با فیلم و کتاب V for Vendetta، شهرت بیشتری یافت. در این داستان، شخصیتی که از نقاب گای فاکس استفاده میکند، علیه یک حکومت استبدادی مبارزه میکند.
امروزه، ماسک گای فاکس تبدیل به نمادی برای اعتراضات مدرن و مقاومت علیه ظلم و سرکوب شده است و در تظاهرات و جنبشهای اجتماعی در سراسر جهان از آن استفاده میکنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
(به مناسبت ۵ نوامبر)
تاریخ همیشه توسط پیروزمندان نوشته شده است؛ به همین دلیل روایت بازندگان کمتر شنیده میشود. با اینحال، شاید گروه «توطئه باروت» به رهبری «گای فاکس» محبوبترین بازندگان تاریخ باشند.
این رویداد تاریخی در انگلستان در پنجم نوامبر ۱۶۰۵ میلادی رخ داد. گروهی از کاتولیکهای انگلیسی، به رهبری گای فاکس، قصد داشتند پارلمان انگلستان را منفجر کنند تا پادشاه جیمز اول و بسیاری از مقامات دولتی را به قتل برسانند. این توطئه بهعنوان اعتراضی به سیاستهای مذهبی دولت و برخورد شدید آن با کاتولیکها طراحی شده بود. اما برنامه به دلیل بیاحتیاطی لو رفت و گای فاکس و همدستانش دستگیر و اعدام شدند.
از آن زمان، پنجم نوامبر به عنوان روزی نمادین برای یادبود شکست توطئه جشن گرفته میشود و این مناسبت به نام “شب گای فاکس” (Guy Fawkes Night) یا “شب آتشبازی” (Bonfire Night) شناخته میشود. مردم انگلستان این روز را با آتشبازی و روشن کردن آتش جشن میگیرند.
ماسک گای فاکس یک نقاب سفید با سبیل و ریش مشکی منحنیشکل است که بهصورت اغراقآمیزی طراحی شده و نمادی از چهره گای فاکس است. این ماسک در ابتدا به عنوان نمادی برای یادبود شب گای فاکس و شکست توطئه استفاده میشد، اما بعدها در شکل امروزیاش معروفتر شد. بهخصوص با فیلم و کتاب V for Vendetta، شهرت بیشتری یافت. در این داستان، شخصیتی که از نقاب گای فاکس استفاده میکند، علیه یک حکومت استبدادی مبارزه میکند.
امروزه، ماسک گای فاکس تبدیل به نمادی برای اعتراضات مدرن و مقاومت علیه ظلم و سرکوب شده است و در تظاهرات و جنبشهای اجتماعی در سراسر جهان از آن استفاده میکنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
«در سوگ همکار»
یادم میآید روزی از خانم پزشک جوانی پرسیدم: آیا نمیترسی که به تنهایی به کشوری ناشناخته مهاجرت کنی؟ و او در پاسخ گفت: «این روزها ماندن ترسناکتر است.» اکنون با قتل فجیع و بیرحمانه دکتر مسعود داوودی، معنای حرفش را بیشتر درک میکنم.
وقتی حتی اگر آنقدر عاشق حرفهات باشی که سالها خدمت در منطقهای محروم را به حضور در مرکز ترجیح دهی؛ وقتی امکان مهاجرت برایت فراهم باشد و انتخاب کنی که بمانی؛ وقتی به جای پروسههای پولساز زیبایی، کاری پرخطر را برگزینی؛ و وقتی آنقدر محبوب باشی که سیلی از مردم بدرقهات کنند و باز هم جانت در امان نباشد؛ آنگاه دلیل این رفتنها را بیشتر و بهتر درک میکنی.
به عنوان پزشکی که در هر دو سیستم داخل و خارج از کشور طبابت کردهام، دو تفاوت بارز در نگرش مردم نسبت به جامعه پزشکی مشاهده میکنم. نخست، احترام بسیار زیاد مردم اینجا به پزشکان است، و دوم، پذیرش مرگ و اجتنابناپذیری آن و آگاهی از محدودیتهای درمان. در این سوی دنیا، افراد در مواجهه با توضیح علت مرگ عزیزان، دلایلی همچون عوارض دیابت، سکته قلبی، یا مشکلات ژنتیکی را میپذیرند؛ در حالی که در ایران گویی هیچکس به مرگ طبیعی نمیمیرد و همه مرگها به قصور پزشکی نسبت داده میشود.
این تفاوت بنیادی در فرهنگ، نتیجه سیستمی است که نه تنها تمام کاستیهای خود از جمله نبود امکانات بیمارستانی، کمبود کادر متخصص و کمبود دارو را بر گردن پزشکان میاندازد، بلکه با حمایت همهجانبه از شبهعلم، اعتبار علمی آنها را نیز زیر سؤال میبرد. اگر میبینید که هیچیک از تجویزکنندگان ادرار شتر و مدفوع الاغ، با وجود تداخل و تأخیری که در درمان بیماران ایجاد میکنند، تا به حال به قتل نرسیدهاند، علت را در خودتان جستوجو کنید. اگر دقیق بنگرید، دستان خود را آغشته به خون این عزیزان درمانگر خواهید یافت.
ژینوس صارمیان
#دکتر_مسعود_داوودی
#قتل_پزشک
#قتل_کادر_درمان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
یادم میآید روزی از خانم پزشک جوانی پرسیدم: آیا نمیترسی که به تنهایی به کشوری ناشناخته مهاجرت کنی؟ و او در پاسخ گفت: «این روزها ماندن ترسناکتر است.» اکنون با قتل فجیع و بیرحمانه دکتر مسعود داوودی، معنای حرفش را بیشتر درک میکنم.
وقتی حتی اگر آنقدر عاشق حرفهات باشی که سالها خدمت در منطقهای محروم را به حضور در مرکز ترجیح دهی؛ وقتی امکان مهاجرت برایت فراهم باشد و انتخاب کنی که بمانی؛ وقتی به جای پروسههای پولساز زیبایی، کاری پرخطر را برگزینی؛ و وقتی آنقدر محبوب باشی که سیلی از مردم بدرقهات کنند و باز هم جانت در امان نباشد؛ آنگاه دلیل این رفتنها را بیشتر و بهتر درک میکنی.
به عنوان پزشکی که در هر دو سیستم داخل و خارج از کشور طبابت کردهام، دو تفاوت بارز در نگرش مردم نسبت به جامعه پزشکی مشاهده میکنم. نخست، احترام بسیار زیاد مردم اینجا به پزشکان است، و دوم، پذیرش مرگ و اجتنابناپذیری آن و آگاهی از محدودیتهای درمان. در این سوی دنیا، افراد در مواجهه با توضیح علت مرگ عزیزان، دلایلی همچون عوارض دیابت، سکته قلبی، یا مشکلات ژنتیکی را میپذیرند؛ در حالی که در ایران گویی هیچکس به مرگ طبیعی نمیمیرد و همه مرگها به قصور پزشکی نسبت داده میشود.
این تفاوت بنیادی در فرهنگ، نتیجه سیستمی است که نه تنها تمام کاستیهای خود از جمله نبود امکانات بیمارستانی، کمبود کادر متخصص و کمبود دارو را بر گردن پزشکان میاندازد، بلکه با حمایت همهجانبه از شبهعلم، اعتبار علمی آنها را نیز زیر سؤال میبرد. اگر میبینید که هیچیک از تجویزکنندگان ادرار شتر و مدفوع الاغ، با وجود تداخل و تأخیری که در درمان بیماران ایجاد میکنند، تا به حال به قتل نرسیدهاند، علت را در خودتان جستوجو کنید. اگر دقیق بنگرید، دستان خود را آغشته به خون این عزیزان درمانگر خواهید یافت.
ژینوس صارمیان
#دکتر_مسعود_داوودی
#قتل_پزشک
#قتل_کادر_درمان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
Forwarded from عکس نگار
به مناسبت ۲۵ نوامبر روز جهانی منع خشونت علیه زنان.
در ماه گذشته، شاهد دو قتل وحشیانه به دست همسران زنان قربانی بودیم. مورد اول زنی بود که به دلیل امتناع از «رابطه عاطفی» (بخوانید تجاوز جنسی در حین قهر) با ضربات کلنگ کشته شد، و در مورد دوم، یک خبرنگار توسط همسر وکیلش با دمبل و چاقو به قتل رسید. هر دو قتل از پیش برنامهریزی شده بودند و هیچکدام ناشی از جنون آنی نبودند.
همانطور که بارها گفته شده، خشونت جنسی به قشر خاصی از جامعه محدود نمیشود و هیچ زنی در هیچ جایگاه اجتماعی از وقوع آن مصون نیست. برعکس، زنانی که از جایگاه اقتصادی و اجتماعی بالاتری برخوردارند، اغلب به دلیل شرم یا ترس از قضاوت، کمتر تمایل دارند درباره تجربه خشونت خانگی صحبت کنند.
برای مثال، یک زن خبرنگار، که بهطور منطقی باید زنی تحصیلکرده، آگاه و خوشبیان باشد، قربانی چنین خشونتی شده است. اینکه همسر او قتل را ناشی از «اختلافات خانوادگی» توجیه میکند، نشاندهنده آن است که این زن پیشتر نیز تحت خشونت بوده، اما هرگز به دلیل شرم یا ترس این مسئله را مطرح نکرده است. در موارد خشونت خانگی، حتی با وجود ابراز ندامت و قولهای فرد آزارگر، شدت تعرض معمولاً در هر بار افزایش مییابد و در مواردی مانند این دو حادثه، به قتل منتهی میشود.
تا زمانی که هنوز زنی به دلیل امتناع از رابطه جنسی اجباری با کلنگ کشته میشود، زنی دیگر به بهانه «اختلافات خانوادگی» به قتل میرسد، یا زنی به دلیل نپذیرفتن ازدواج اجباری محکوم به مرگ میشود، و تا وقتی که مردان با افتخار سر بریده زنانشان را در خیابانهای شهر میچرخانند، هیچ میزان گفتوگو و آگاهیبخشی درباره خشونت علیه زنان کافی نخواهد بود.
(این اثر را برای نمایش مقاومت و اتحاد زنان در برابر خشونت خلق کردم. دست بالا، نماد درخواست پایان دادن به خشونت است و اشکال دایرهای، چرخه خشونتی را نشان میدهند که باید شکسته شود. این طرح انتزاعی، ماهیت جهانی این معضل را بازتاب میدهد و نمایانگر تمام زنانی است که امید مشترک ما برای آیندهای عاری از خشونت را به تصویر میکشند.)
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
در ماه گذشته، شاهد دو قتل وحشیانه به دست همسران زنان قربانی بودیم. مورد اول زنی بود که به دلیل امتناع از «رابطه عاطفی» (بخوانید تجاوز جنسی در حین قهر) با ضربات کلنگ کشته شد، و در مورد دوم، یک خبرنگار توسط همسر وکیلش با دمبل و چاقو به قتل رسید. هر دو قتل از پیش برنامهریزی شده بودند و هیچکدام ناشی از جنون آنی نبودند.
همانطور که بارها گفته شده، خشونت جنسی به قشر خاصی از جامعه محدود نمیشود و هیچ زنی در هیچ جایگاه اجتماعی از وقوع آن مصون نیست. برعکس، زنانی که از جایگاه اقتصادی و اجتماعی بالاتری برخوردارند، اغلب به دلیل شرم یا ترس از قضاوت، کمتر تمایل دارند درباره تجربه خشونت خانگی صحبت کنند.
برای مثال، یک زن خبرنگار، که بهطور منطقی باید زنی تحصیلکرده، آگاه و خوشبیان باشد، قربانی چنین خشونتی شده است. اینکه همسر او قتل را ناشی از «اختلافات خانوادگی» توجیه میکند، نشاندهنده آن است که این زن پیشتر نیز تحت خشونت بوده، اما هرگز به دلیل شرم یا ترس این مسئله را مطرح نکرده است. در موارد خشونت خانگی، حتی با وجود ابراز ندامت و قولهای فرد آزارگر، شدت تعرض معمولاً در هر بار افزایش مییابد و در مواردی مانند این دو حادثه، به قتل منتهی میشود.
تا زمانی که هنوز زنی به دلیل امتناع از رابطه جنسی اجباری با کلنگ کشته میشود، زنی دیگر به بهانه «اختلافات خانوادگی» به قتل میرسد، یا زنی به دلیل نپذیرفتن ازدواج اجباری محکوم به مرگ میشود، و تا وقتی که مردان با افتخار سر بریده زنانشان را در خیابانهای شهر میچرخانند، هیچ میزان گفتوگو و آگاهیبخشی درباره خشونت علیه زنان کافی نخواهد بود.
(این اثر را برای نمایش مقاومت و اتحاد زنان در برابر خشونت خلق کردم. دست بالا، نماد درخواست پایان دادن به خشونت است و اشکال دایرهای، چرخه خشونتی را نشان میدهند که باید شکسته شود. این طرح انتزاعی، ماهیت جهانی این معضل را بازتاب میدهد و نمایانگر تمام زنانی است که امید مشترک ما برای آیندهای عاری از خشونت را به تصویر میکشند.)
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Forwarded from عکس نگار
«خرید انلاین»
ماجرا از اونجایی شروع شد که چند تا از دوستان رو به صرف آش رشته دعوت کردم و موقع پذیرایی فهمیدم ملاقههایی که دارم، به درد نمیخورند. یکی شون اونقدر بزرگ بود که انگار برای دیگ آش نذری ساخته شده بود، یکی دیگه که مثلاً شیک و مجلسی بود، زده و کهنه شده بود، و یکی دیگه هم بیشتر شبیه قاشق بود تا ملاقه! خلاصه، مهمونا با بزرگواری چیزی نگفتن، ولی من فردای اون روز با خودم گفتم: «اینطوری نمیشه! همین الان باید یک ملاقه خوشگل و درست و حسابی بخرم، صبر کردن تا آخر هفته امکان نداره!»
یه ملاقه نقرهای شیک از یه سایت سفارش دادم. سفارش دادن همانا و شروع پیامهای پشت سر هم همان!
اول پیام اومد که: «ممنون از خرید شما! بزودی جزئیات رو اعلام میکنیم.» چند ساعت بعد: «سفارش شما در حال بررسی است.» بعد: «خوشبختانه سفارش شما آماده شد!» تا اینجا خیالم راحت شد و گفتم: «خب، بزودی میتونیم با ملاقه جدید باقیمونده آش رو بخوریم.»
اما چند روز گذشت و از ملاقه خبری نشد! همون آش رو قاشق قاشق تو ظرف کشیدیم تا تموم شد. بعد یه پیام اومد: «آیا مایلید به جای ملاقه نقرهای، ملاقه طلایی بفرستیم؟» جواب دادم: «نه، اصلاً به بقیه قاشق و چنگالهام نمیاد!» جواب بعدی: «متأسفانه رنگ نقرهای (اوت اف استاک) تموم شده، باید صبر کنید.»
چند روز بعد، وسط یه کنفرانس کاری با صدای نوتیفیکیشن گوشیام رو در مقابل چشم غره همکاران چک کردم، دیدم نوشته: «شما از مشتریان خوششانس ما هستید! ملاقه مورد نظر شما در یکی از انبارها پیدا شده.» دوباره دو روز بعد، وسط کار و دستکش به دست، پیام اومد: «خبر خوش! ملاقه آماده ارسال به اداره پست شد.»
از اون لحظه به بعد، شب و روز پیامهایی درباره ملاقه میرسید! «بهدلیل شرایط بد آبوهوایی ارسال با تأخیر مواجه است…» دیگه بیخیال ملاقه شدم و کلاً فراموشش کردم.
تا اینکه امشب برگشتم خونه و دیدم یه پاکت پستی دارم. بازش که کردم، از دیدنش شوکه شدم. ملاقهای که تو پاکت بود، به اندازه گوشی موبایلم بود! کاملاً واضح بود که این ملاقه، حتی به محض استفاده، توی کاسه آش غرق میشه!
حالا چند ساعته دارم به خودم بد و بیراه میگم: «زن حسابی! ملاقه هم چیزی بود که آنلاین سفارش بدی؟ این همه ملاقه توی فروشگاهها بود! بعد از دو هفته صبر و رد و بدل کردن دویست تا پیام، یه ملاقه گرفتی که نه به درد میخوره، نه ارزش پس دادن داره!»
#خرید_انلاین
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
ماجرا از اونجایی شروع شد که چند تا از دوستان رو به صرف آش رشته دعوت کردم و موقع پذیرایی فهمیدم ملاقههایی که دارم، به درد نمیخورند. یکی شون اونقدر بزرگ بود که انگار برای دیگ آش نذری ساخته شده بود، یکی دیگه که مثلاً شیک و مجلسی بود، زده و کهنه شده بود، و یکی دیگه هم بیشتر شبیه قاشق بود تا ملاقه! خلاصه، مهمونا با بزرگواری چیزی نگفتن، ولی من فردای اون روز با خودم گفتم: «اینطوری نمیشه! همین الان باید یک ملاقه خوشگل و درست و حسابی بخرم، صبر کردن تا آخر هفته امکان نداره!»
یه ملاقه نقرهای شیک از یه سایت سفارش دادم. سفارش دادن همانا و شروع پیامهای پشت سر هم همان!
اول پیام اومد که: «ممنون از خرید شما! بزودی جزئیات رو اعلام میکنیم.» چند ساعت بعد: «سفارش شما در حال بررسی است.» بعد: «خوشبختانه سفارش شما آماده شد!» تا اینجا خیالم راحت شد و گفتم: «خب، بزودی میتونیم با ملاقه جدید باقیمونده آش رو بخوریم.»
اما چند روز گذشت و از ملاقه خبری نشد! همون آش رو قاشق قاشق تو ظرف کشیدیم تا تموم شد. بعد یه پیام اومد: «آیا مایلید به جای ملاقه نقرهای، ملاقه طلایی بفرستیم؟» جواب دادم: «نه، اصلاً به بقیه قاشق و چنگالهام نمیاد!» جواب بعدی: «متأسفانه رنگ نقرهای (اوت اف استاک) تموم شده، باید صبر کنید.»
چند روز بعد، وسط یه کنفرانس کاری با صدای نوتیفیکیشن گوشیام رو در مقابل چشم غره همکاران چک کردم، دیدم نوشته: «شما از مشتریان خوششانس ما هستید! ملاقه مورد نظر شما در یکی از انبارها پیدا شده.» دوباره دو روز بعد، وسط کار و دستکش به دست، پیام اومد: «خبر خوش! ملاقه آماده ارسال به اداره پست شد.»
از اون لحظه به بعد، شب و روز پیامهایی درباره ملاقه میرسید! «بهدلیل شرایط بد آبوهوایی ارسال با تأخیر مواجه است…» دیگه بیخیال ملاقه شدم و کلاً فراموشش کردم.
تا اینکه امشب برگشتم خونه و دیدم یه پاکت پستی دارم. بازش که کردم، از دیدنش شوکه شدم. ملاقهای که تو پاکت بود، به اندازه گوشی موبایلم بود! کاملاً واضح بود که این ملاقه، حتی به محض استفاده، توی کاسه آش غرق میشه!
حالا چند ساعته دارم به خودم بد و بیراه میگم: «زن حسابی! ملاقه هم چیزی بود که آنلاین سفارش بدی؟ این همه ملاقه توی فروشگاهها بود! بعد از دو هفته صبر و رد و بدل کردن دویست تا پیام، یه ملاقه گرفتی که نه به درد میخوره، نه ارزش پس دادن داره!»
#خرید_انلاین
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
داستانهای غیر منتظره
در دورانی که تلویزیون بجز «اوشین» و «محله برو بیا» برنامه جالبی برای تماشا نداشت، گاهی یک فیلم سینمایی پخش میشد به اسم «داستانهای غیرمنتظره» که بنظر میرسید یک سریال تلویزیونی بود که سه قسمتش رو بعنوان فیلم سینمایی به ما قالب میکردند.
یکی از داستانها مربوط به کارمندی بود که به اختلاس متهم شده بود و چند بازرس از مرکز فرستاده بودند که دفتر و دستکهایش رو بررسی کنند. بازرس ها گاهگاهی با تعجب بهم نگاه میکردند و دفاتری رو بهم نشون میدادند. در پایان موقع اعلام نتیجه گفتند: «ما نه تنها هیچ اشکالی در کار شما ندیدیم بلکه از اینهمه دقت و نظم در کارتان متعجب شدیم. شما الگوی یک کارمند نمونهاید» . شب که کارمند به خونه رفت، همسرش پرسید: امروز چطور شد؟ و او هم ماجرا رو تعریف کرد. همسرش گفت: «دیدی گفتم. تو سالها کارت رو به بهترین نحوه انجام دادی و هیچوقت مورد توجه نبودی. اگر من اون نامه را نفرستاده و تو را متهم نمیکردم، هیچکس نمیفهمید تو چقدر خوبی. حالا صبر کن دارم نامه بعدی رو مینویسم در مورد اینکه تو یک رشوه کلان گرفتهای ….»
راستش از شما چه پنهان من تا همین اواخر دکتر غلامحسین ساعدی رو چندان نمیشناختم. بجز خواندن یکی دو داستان کوتاه و دیدن فیلم گاو که میدانستم فیلمنامهاش رو نوشته. بعد از ماجرای «دفع بول» اخیر کنجکاو شدم و خلاصه کل اینترنت رو زیر و رو کرده و تا جایی که در توان بود مصاحبه و داستان کوتاه و بلند و نمایشنامه از ایشان خواندم و متوجه شدم چه نویسنده و طنزپرداز حاذقی بوده. چند روز پیش که این موضوع رو به دوستم گفتم، او هم گفت: «چه جالب. اتفاقا من هم اخیرا کلی از کارهای ساعدی رو خوندم»….
شب با خودم فکر کردم در این مدت نام دکتر غلامحسین ساعدی بعد از سالها فراموشی دوباره بر سر زبانها افتاده و هرکس چه موافق و چه مخالف برای اینکه در مباحثه (شما بخوانید گیس و گیسکشی) از قافله عقب نماند، در مورد ایشان جستجو و مطلبی ازشان خوانده. یاد فیلم مزبور افتادم. ضمن اینکه اغلب اتفاق نظر داشتند که مایع مذکور از بطری آب و نه از مجرای ادرار خارج شده بود، نکند «شاشنده» هم یک دلسوخته هنر و ادبیات این سرزمین بوده و دیده حالا که نسل ما به زبان خوش حاضر نیست مطلبی طویلتر از یک توییت، یا نهایتا پست تلگرامی بخواند، تصمیم گرفته به این روش اذهان مردم را متوجه یکی از بزرگان ادبیات معاصر کند.
در ادامه فکر کردم که اگر شاشوی محترم هر از گاهی بر سر مزار یکی از مفاخر عمل تخلیه را تقلید کند، و برای جلوگیری از کاهش حساسیت با انواع اشربه و اطعمه کمی ابتکار عمل (یا بقول خارجیها creativity) در امر دفع بول و غائط به خرج دهد، ما با عده کثیری از مشاهیر هنر و ادبیات آشنا شده و کلی به دانش و معلومات مان افزوده خواهد شد و طنین چکاچک شمشیرهای برنده در فضای مجازی هم رساتر میگردد.
ژینوس صارمیان
#غلامحسین_ساعدی
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
در دورانی که تلویزیون بجز «اوشین» و «محله برو بیا» برنامه جالبی برای تماشا نداشت، گاهی یک فیلم سینمایی پخش میشد به اسم «داستانهای غیرمنتظره» که بنظر میرسید یک سریال تلویزیونی بود که سه قسمتش رو بعنوان فیلم سینمایی به ما قالب میکردند.
یکی از داستانها مربوط به کارمندی بود که به اختلاس متهم شده بود و چند بازرس از مرکز فرستاده بودند که دفتر و دستکهایش رو بررسی کنند. بازرس ها گاهگاهی با تعجب بهم نگاه میکردند و دفاتری رو بهم نشون میدادند. در پایان موقع اعلام نتیجه گفتند: «ما نه تنها هیچ اشکالی در کار شما ندیدیم بلکه از اینهمه دقت و نظم در کارتان متعجب شدیم. شما الگوی یک کارمند نمونهاید» . شب که کارمند به خونه رفت، همسرش پرسید: امروز چطور شد؟ و او هم ماجرا رو تعریف کرد. همسرش گفت: «دیدی گفتم. تو سالها کارت رو به بهترین نحوه انجام دادی و هیچوقت مورد توجه نبودی. اگر من اون نامه را نفرستاده و تو را متهم نمیکردم، هیچکس نمیفهمید تو چقدر خوبی. حالا صبر کن دارم نامه بعدی رو مینویسم در مورد اینکه تو یک رشوه کلان گرفتهای ….»
راستش از شما چه پنهان من تا همین اواخر دکتر غلامحسین ساعدی رو چندان نمیشناختم. بجز خواندن یکی دو داستان کوتاه و دیدن فیلم گاو که میدانستم فیلمنامهاش رو نوشته. بعد از ماجرای «دفع بول» اخیر کنجکاو شدم و خلاصه کل اینترنت رو زیر و رو کرده و تا جایی که در توان بود مصاحبه و داستان کوتاه و بلند و نمایشنامه از ایشان خواندم و متوجه شدم چه نویسنده و طنزپرداز حاذقی بوده. چند روز پیش که این موضوع رو به دوستم گفتم، او هم گفت: «چه جالب. اتفاقا من هم اخیرا کلی از کارهای ساعدی رو خوندم»….
شب با خودم فکر کردم در این مدت نام دکتر غلامحسین ساعدی بعد از سالها فراموشی دوباره بر سر زبانها افتاده و هرکس چه موافق و چه مخالف برای اینکه در مباحثه (شما بخوانید گیس و گیسکشی) از قافله عقب نماند، در مورد ایشان جستجو و مطلبی ازشان خوانده. یاد فیلم مزبور افتادم. ضمن اینکه اغلب اتفاق نظر داشتند که مایع مذکور از بطری آب و نه از مجرای ادرار خارج شده بود، نکند «شاشنده» هم یک دلسوخته هنر و ادبیات این سرزمین بوده و دیده حالا که نسل ما به زبان خوش حاضر نیست مطلبی طویلتر از یک توییت، یا نهایتا پست تلگرامی بخواند، تصمیم گرفته به این روش اذهان مردم را متوجه یکی از بزرگان ادبیات معاصر کند.
در ادامه فکر کردم که اگر شاشوی محترم هر از گاهی بر سر مزار یکی از مفاخر عمل تخلیه را تقلید کند، و برای جلوگیری از کاهش حساسیت با انواع اشربه و اطعمه کمی ابتکار عمل (یا بقول خارجیها creativity) در امر دفع بول و غائط به خرج دهد، ما با عده کثیری از مشاهیر هنر و ادبیات آشنا شده و کلی به دانش و معلومات مان افزوده خواهد شد و طنین چکاچک شمشیرهای برنده در فضای مجازی هم رساتر میگردد.
ژینوس صارمیان
#غلامحسین_ساعدی
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
چند شب پیش، دمی مور هنگام دریافت جایزه گلدن گلوب برای بهترین بازیگر نقش اول زن گفت: «ما گاهی فکر میکنیم به اندازه کافی باهوش، زیبا، لاغر، یا موفق نیستیم و خلاصه اینکه بهطور کلی کافی نیستیم. در چنین لحظاتی، زنی به من گفت: بدان که تو هرگز کافی نخواهی بود. اما به جای تلاش برای “کافی بودن”، خطکش اندازهگیری دیگران را کنار بگذار تا ارزش واقعی خودت را درک کنی. امروز من کامل بودن خودم را جشن میگیرم.»
این صحبتها مرا به یاد تجربههایی انداخت که بسیاری از ما در زندگی با آنها مواجه شدهایم: لحظاتی که دیگران باعث میشوند احساس ناکافی بودن کنیم و ما، در واکنشی ناامیدانه، تلاش میکنیم نظرشان را تغییر دهیم. غافل از اینکه هر بار، ایراد جدیدی بر ما وارد میکنند و بدینگونه وارد چرخهای معیوب میشویم؛ چرخهی «احساس ناکافی بودن - جلب رضایت دیگران». این چرخه هرگز متوقف نمیشود و ما را به ورطهی ناامیدی میکشاند، مگر اینکه در لحظهای مناسب تصمیم بگیریم خود را از آن بیرون بکشیم.
این چرخهی معیوب میتواند در هر نوع رابطهای شکل بگیرد: زناشویی، دوستی، کاری یا حتی روابط خانوادگی، با نزدیکترین افراد مثل پدر و مادر، خواهر، برادر و فرزندان و تا زمانی که اجازه دهیم نظرات دیگران به واقعیت وجودی ما تبدیل شود، آرامش را نخواهیم یافت.
صحبتهای دمی مور به یادم آورد که من نیز سالها پیش همین مسیر را طی میکردم؛ خودم را با معیارهای دیگران میسنجیدم و همواره به دنبال کسب تأیید و رضایتشان بودم، رضایتی که هیچگاه به دست نمیآمد. تا روزی که پذیرفتم هرگز برای دیگران کافی نخواهم بود.
از آن روز تلاش کردم خودم را، با تمام کاستیهایم، دوست بدارم و بپذیرم که هر نقصی در وجودم، که بخاطر خوشایند دیگران سعی در ترمیم آن ندارم، بخشی از کمال من است و امروز من نیز کامل بودن خود را جشن میگیرم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
این صحبتها مرا به یاد تجربههایی انداخت که بسیاری از ما در زندگی با آنها مواجه شدهایم: لحظاتی که دیگران باعث میشوند احساس ناکافی بودن کنیم و ما، در واکنشی ناامیدانه، تلاش میکنیم نظرشان را تغییر دهیم. غافل از اینکه هر بار، ایراد جدیدی بر ما وارد میکنند و بدینگونه وارد چرخهای معیوب میشویم؛ چرخهی «احساس ناکافی بودن - جلب رضایت دیگران». این چرخه هرگز متوقف نمیشود و ما را به ورطهی ناامیدی میکشاند، مگر اینکه در لحظهای مناسب تصمیم بگیریم خود را از آن بیرون بکشیم.
این چرخهی معیوب میتواند در هر نوع رابطهای شکل بگیرد: زناشویی، دوستی، کاری یا حتی روابط خانوادگی، با نزدیکترین افراد مثل پدر و مادر، خواهر، برادر و فرزندان و تا زمانی که اجازه دهیم نظرات دیگران به واقعیت وجودی ما تبدیل شود، آرامش را نخواهیم یافت.
صحبتهای دمی مور به یادم آورد که من نیز سالها پیش همین مسیر را طی میکردم؛ خودم را با معیارهای دیگران میسنجیدم و همواره به دنبال کسب تأیید و رضایتشان بودم، رضایتی که هیچگاه به دست نمیآمد. تا روزی که پذیرفتم هرگز برای دیگران کافی نخواهم بود.
از آن روز تلاش کردم خودم را، با تمام کاستیهایم، دوست بدارم و بپذیرم که هر نقصی در وجودم، که بخاطر خوشایند دیگران سعی در ترمیم آن ندارم، بخشی از کمال من است و امروز من نیز کامل بودن خود را جشن میگیرم.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
هدیه مرگ
امشب در آخرین ساعت کاری هفته، در حالی که خستگی به اوج رسیده بود، روی میزم متوجه نمونهای شدم که برای آزمایشات تکمیلی به مرکزی دیگر فرستاده بودم و حالا جوابش برگشته بود. وقتی برگه را برداشتم و نگاه کردم، اولین چیزی که دیدم، نام خودم بود. دلم فرو ریخت. در آن لحظه، مغزم نمیتوانست منطقی فکر کند؛ اینکه من بهتازگی هیچ نمونهای برای آزمایش نفرستادهام. تنها چیزی که احساس کردم، تصور خودم در جایگاه فردی مبتلا به سرطان پیشرفته بود. وحشتی عمیق وجودم را فراگرفت، انگار این برگه میتوانست پایان داستان زندگیام باشد.
چند لحظه بعد، متوجه اشتباه خودم شدم. نام من در بخش “پزشک درخواستکننده” نوشته شده بود، نه بیمار. نفسی به سختی کشیدم و به یاد کلیپی افتادم که اخیراً در فضای مجازی دیده بودم؛ برنامهای که در آن به مهمانها کفن و اعلامیه مرگ بهعنوان هدیه داده میشد. همان لحظه با خودم فکر کردم، این دیگر چه ابتکار نفرتانگیزی است؟
در دورانی که بیشتر مردم با اضطراب و افسردگی دستوپنجه نرم میکنند، زمانی که آمار خودکشی هر روز بالاتر میرود، و در دورهای که همه در تلاشاند علائم افسردگی را بشناسند و به افراد مبتلا کمک کنند، چرا باید رسانهای رسمی به مهمانانش “مرگ و نیستی” هدیه بدهد؟ آیا در این سازمان عریض و طویل، که تعداد کارکنانش از بسیاری از رسانههای بزرگ خبری جهان بیشتر است، واقعاً روانشناس یا روانپزشکی برای نظارت بر محتوای برنامهها وجود ندارد؟
اولاً، اگر کسی قرار باشد به مرگ و نیستی و فانی بودن دنیا فکر کند، این باید تصمیم شخصی او باشد، نه تحمیلشده از یک منبع خارجی.
ثانیاً، ما که خودمان هر روز چندین بار مرگ خود یا عزیزانمان را در ذهنمان مجسم میکنیم و چشمهایمان خیس میشود، لطفاً شما دیگر ما را به یاد مرگ نیندازید.
ثالثاً، بودن یا نبودن ما چه تأثیری در روند جامعه دارد؟ با مرگ ما، نه میزان بیعدالتی کاهش پیدا میکند، نه اختلاسها متوقف میشوند، نه فرزندانمان از منابع مالی بادآورده محروم میشوند و نه خویشاوندانمان از مناصب کنار گذاشته میشوند.
ما سرمان را پایین انداختهایم و مشغول روزمرگیهایمان هستیم. مرگ و نیستی را به آنانی تقدیم کنید که قدرت و ثروت برایشان آنقدر ارزشمند است که حاضرند به خاطرش هر حقی را ناحق کنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
امشب در آخرین ساعت کاری هفته، در حالی که خستگی به اوج رسیده بود، روی میزم متوجه نمونهای شدم که برای آزمایشات تکمیلی به مرکزی دیگر فرستاده بودم و حالا جوابش برگشته بود. وقتی برگه را برداشتم و نگاه کردم، اولین چیزی که دیدم، نام خودم بود. دلم فرو ریخت. در آن لحظه، مغزم نمیتوانست منطقی فکر کند؛ اینکه من بهتازگی هیچ نمونهای برای آزمایش نفرستادهام. تنها چیزی که احساس کردم، تصور خودم در جایگاه فردی مبتلا به سرطان پیشرفته بود. وحشتی عمیق وجودم را فراگرفت، انگار این برگه میتوانست پایان داستان زندگیام باشد.
چند لحظه بعد، متوجه اشتباه خودم شدم. نام من در بخش “پزشک درخواستکننده” نوشته شده بود، نه بیمار. نفسی به سختی کشیدم و به یاد کلیپی افتادم که اخیراً در فضای مجازی دیده بودم؛ برنامهای که در آن به مهمانها کفن و اعلامیه مرگ بهعنوان هدیه داده میشد. همان لحظه با خودم فکر کردم، این دیگر چه ابتکار نفرتانگیزی است؟
در دورانی که بیشتر مردم با اضطراب و افسردگی دستوپنجه نرم میکنند، زمانی که آمار خودکشی هر روز بالاتر میرود، و در دورهای که همه در تلاشاند علائم افسردگی را بشناسند و به افراد مبتلا کمک کنند، چرا باید رسانهای رسمی به مهمانانش “مرگ و نیستی” هدیه بدهد؟ آیا در این سازمان عریض و طویل، که تعداد کارکنانش از بسیاری از رسانههای بزرگ خبری جهان بیشتر است، واقعاً روانشناس یا روانپزشکی برای نظارت بر محتوای برنامهها وجود ندارد؟
اولاً، اگر کسی قرار باشد به مرگ و نیستی و فانی بودن دنیا فکر کند، این باید تصمیم شخصی او باشد، نه تحمیلشده از یک منبع خارجی.
ثانیاً، ما که خودمان هر روز چندین بار مرگ خود یا عزیزانمان را در ذهنمان مجسم میکنیم و چشمهایمان خیس میشود، لطفاً شما دیگر ما را به یاد مرگ نیندازید.
ثالثاً، بودن یا نبودن ما چه تأثیری در روند جامعه دارد؟ با مرگ ما، نه میزان بیعدالتی کاهش پیدا میکند، نه اختلاسها متوقف میشوند، نه فرزندانمان از منابع مالی بادآورده محروم میشوند و نه خویشاوندانمان از مناصب کنار گذاشته میشوند.
ما سرمان را پایین انداختهایم و مشغول روزمرگیهایمان هستیم. مرگ و نیستی را به آنانی تقدیم کنید که قدرت و ثروت برایشان آنقدر ارزشمند است که حاضرند به خاطرش هر حقی را ناحق کنند.
ژینوس صارمیان
https://www.tgoop.com/Jsaremianmd
Telegram
روزهاي من
دل نوشته هاي روزهاي غربت
Forwarded from هنرستان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
علم و شبهعلم در پزشکی
🔬همیوپاتی یا طب سوزنی؟ طب چینی یا طب اسلامی؟ کدام «درمان جلیگزین» بهترست؟ اصلا با چه ملاکی میتوان سراغ اینها رفت یا نرفت؟
📌با دکتر کیارش آرامش همراه شوید تا با نگاهی علمی و مستند، مرز میان باورهای نادرست و دانش واقعی را در پزشکی بشناسید. این دوره فرصتی است برای بررسی دقیق و آگاهیبخش در دنیای پزشکی.
🎓 ثبتنام در دوره:
🔗 https://honarestan.org/courses/70
هنرستان؛
آموزش برای همگان
🔗وبسایت | یوتیوب | اینستاگرام | تلگرام
🔬همیوپاتی یا طب سوزنی؟ طب چینی یا طب اسلامی؟ کدام «درمان جلیگزین» بهترست؟ اصلا با چه ملاکی میتوان سراغ اینها رفت یا نرفت؟
📌با دکتر کیارش آرامش همراه شوید تا با نگاهی علمی و مستند، مرز میان باورهای نادرست و دانش واقعی را در پزشکی بشناسید. این دوره فرصتی است برای بررسی دقیق و آگاهیبخش در دنیای پزشکی.
🎓 ثبتنام در دوره:
🔗 https://honarestan.org/courses/70
هنرستان؛
آموزش برای همگان
🔗وبسایت | یوتیوب | اینستاگرام | تلگرام