tgoop.com/Meme_Guard/32
Last Update:
میم داستانی داریوش
دوستان این داستان رو میخواستم به خود داریوش نشون بدم فکر کنم دو هفته پیش نوشته باشم این رو بخونید اگه به داستان های داریوش علاقه دارید با ری اکشن نشون بدید
نبرد داریوش و هادس
در دل شب، هنگامی که ستارهها در آسمان میدرخشیدند، داریوش رهبر حزب داریوشسیم به جنگلهای تاریک نزدیک دنیای زیرین قدم گذاشت. او به دنبال هادس، خدای مرگ، بود تا با او روبرو شود و سرنوشت خود و قومش را تغییر دهد. داریوش میدانست که این نبرد میتواند عواقب جدی برای او و پیروانش داشته باشد.
هادس، با چهرهای سرد و بیروح، در کنار تختش نشسته بود. وقتی داریوش وارد شد، هادس با نگاهی خیره به او گفت: چرا به قلمرو من آمدهای، ای انسانی؟
داریوش با صدایی محکم پاسخ داد: من آمدهام تا با تو بجنگم و سرنوشت قومم را تغییر دهم. ما نمیتوانیم در سایه مرگ زندگی کنیم.
خدای مرگ لبخندی سرد زد و گفت: بسیار خوب، اگر اینگونه میخواهی، پس آماده نبرد باش.
نبرد آغاز شد. داریوش با قدرت و شجاعت به سمت هادس حمله کرد، اما خدای مرگ با حرکات سریع و مهلک خود، هر ضربهای را به راحتی دفع میکرد. زمین زیر پای داریوش لرزان بود و سایههای تاریک اطرافش او را احاطه کرده بودند.
پس از مدتی نبرد، داریوش به زمین افتاد و احساس شکست کرد. هادس به او نزدیک شد و گفت: تو شجاعت بسیاری نشان دادی، اما اینجا جای تو نیست. سرنوشت تو در دستان من است.
اما در دل داریوش امیدی روشن وجود داشت. او از هادس خواست: به من فرصتی دیگر بده. من میتوانم برای قومم کاری انجام دهم.
هادس با نگاهی متفکرانه پاسخ داد: بسیار خوب، من به تو فرصتی دیگر میدهم. اما قیمت آن سنگین است. تو باید روزانه ده کودک را به من پیشکش کنی.
داریوش با شنیدن این پیشنهاد، قلبش به درد آمد. او نمیتوانست به خاطر نجات خود، جان کودکان بیگناه را بگیرد. اما در عین حال، نمیتوانست بگذارد قومش نابود شود.
او سرش را پایین انداخت و گفت: این قیمت بسیار سنگین است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟
هادس با صدای سردی گفت: این تنها راه نجات توست. انتخاب با توست.
داریوش در فکر فرو رفت. او نمیتوانست چنین فاجعهای را بپذیرد، اما از سوی دیگر، نمیتوانست بگذارد قومش به دست مرگ بیفتد.
سرانجام، تصمیم گرفت که با هادس معامله کند. هر روز ده کودک از روستاها انتخاب میشدند و به دنیای زیرین فرستاده میشدند. داریوش هر روز در دلش درد میکشید و اشک میریخت.
سالها گذشت و داریوش همچنان در این معامله گرفتار بود. او هر روز با چهرههای معصوم کودکان مواجه میشد و احساس گناه او را فرسوده میکرد.
در نهایت، او تصمیم گرفت که این چرخه را بشکند. او به دنیای زیرین بازگشت و با هادس روبرو شد. "من دیگر نمیتوانم این کار را ادامه دهم. من نمیخواهم جان کودکان بیگناه را بگیرم.
هادس با نگاهی تعجبآور به او گفت: "آیا آمادهای تا بهای این تصمیم را بپردازی؟
داریوش با شجاعت پاسخ داد: "بله، من آمادهام.
این بار، او شکست را پذیرفت و به دنیای زیرین پیوست. اما روح او همیشه در جستجوی راهی برای نجات قومش باقی ماند.
BY 卐میم گارد | meme guard卐
Share with your friend now:
tgoop.com/Meme_Guard/32