tgoop.com/Mohebaneahlebeyyt/98429
Last Update:
نام کتاب : آن سوی آينه
نویسنده : تکین حمزه لو
صفحه هشتم
مریم بی آنکه لب به چایی بزند از آشپزخانه بیرون آمد. با قدم هاي تند به اتاق خواب رفت و خودش را روي تختی که تازه مرتب کرده بود انداخت.شاید حق با علی بود؛ باید کمی استراحت کند. شاید از کم خوابی انقدر عصبی و بی قرار شده بود. به هر حال پرهام چند ساعت دیگه بیدار می شد و او ناگزیر بود همراهی اش کند. پس چه بهتر تا فرصت داشت کمی استراحت کند.کوسن نرم و قلبی شکلش را در آغوش کشید و آرزو کرد اي کاش اشتباهی شده باشد. شاید هم تست اشتباه بود. خیلی هم نباید به این تست هاي ارزان قیمت اطمینان کرد. چه بسا که همین امروز و فردا اتفاقی که منتظرش بود می افتاد.....شاید هم تاریخ ها رو اشتباه کرده بود. با این آرزو که همه چیز اشتباه باشد به خواب رفت. بی آنکه واقعا به کاري که می کند فکر کند، قاشق را در دهان پرهام فرو می کرد. با صدای فریادی کوتاه بچه از میان فکرهاي
سیاهش بیرون آمد. بی حوصله به بچه گریان پرخاش کرد
-چته؟
بعد بی آنکه فرصت بدهد شروع کرد :
"نگاه کن چه کار کردي بچه بد! هر چی غذا بود ریختی رو فرش، اه ،حالم بهم میخوره ... پرهام گریان نالید :قاشق رو محکم زدي به دندونم، درد گرفت
مریم اخم کرد: خوب دهنتو باز کن دیگه، انگار گاو صندوقه . بعد با دست تند تند برنجهای روي فرش رو جمع کرد، همانطور هم غر می زد :
-اصلا تو دیگه چهار سالته، نی نی نیستی که! باید خودت غذا بخوري.خسته شدم از بس لوس بازي در آوردي، بخور دیگه، نگاه کن انگار مرغ غذا خورده، اه ...
پرهام بغض کرده به مادر عصبانیش نگاه می کرد.مریم بی توجه به نگاه پسر کوچکش ،یک بند غر می زد -:
من شدم خدمتکار دربست این آقازاده و باباي نوبرش. از صبح هی بدوبدو، حقم داره آقا که اینقدر کله سحر گناه داره گناه داره کنه. اون که نگه نمی داره، می افته گردن من بدبخت. میخواد پرهام تنها نباشه، همین یکی براي هفت پشتم بسه،همین یکی یه کلفت دست به سینه می خواد، چه برسه به دو تا ...
پرهام که از حرفاي مادرش سر در نمی آورد، ساکت گوشه اي کز کرده بود.
@Mohebaneahlebeyyt
BY محبان اهل بیت (ع)
Share with your friend now:
tgoop.com/Mohebaneahlebeyyt/98429