tgoop.com/MostafaTajzadeh/59011
Last Update:
📝📝📝زود خوب شو آزاده بتشکن عزیزم 🌹
✍️فخرالسادات محتشمیپور
✅امروز با وجود آلودگی بسیار خودم را رساندم به تهران.
باید در مراسم تشییع پیکر فرشته خانوم شرکت میکردم. زن خوشخلق و خوشرویی که علاوه بر رفاقت دیرین همسرهایمان رابطه سببی هم داشتیم.
✅بانویی از خانوادهی محترم سیدرضی. همیشه از فامیل ذکر خیرشان را شنیده بودم و همان چند ملاقات نه چندان بلند بر آن خبرهایی که از خاندانشان ذکر میشد، صحه میگذاشت. آخرین ملاقات را در مراسم یادبود پساکرونا برای همسرعزیزش دکتر فریدون سیامکنژاد، داروسازی که خود قربانی کروناشد، داشتیم.
✅آن شب من سخت آشفتهحال بودم. همسرجان تازه بازداشت شده بود. فکر میکنم همان روز اولین ملاقات را با او داشتم و خشمگین از جسارت بازجوها و فرمانده اعظمشان در اندرونم غوغایی بود آنسان که رنگ رخسار نشان از سر درون داشت.
✅آن شب چهره مهربان آن زن مصیبت دیده و لبخندش که سخاوتمندانه نثار همهی میهمانان میشد کمی آرامم کرد. در میان جمع با صفایی بودم. دوستان قدیمهمسرجان و یاران شهید رجایی از جمله دکتر ظفرقندی عزیز جمع بودند.
✅امروز به اواخر بن بست مینا که رسیدم درب و دیوار خانهی آشنایی سیاهپوش شده بود. ناگهان پرت شدم به چندسال پیش. همان ماههای اول آزادی مصطفی پس از ۷ سال پرستم. دست در دست هم به جمع دوستان وارد شدیم. آزادیاش را شکر گفتند و در آغوشش گرفتند و بعد هم مثل همیشه و همهجا تا دیروقت پای صحبت هایش نشستند. من خسته بودم. خستهی رفت و آمدهای پرتکرار دوستداران صداقت و شجاعت که خانهمان را مملو از عشق و صفا میکرد. خستهی میزبانیهای بیوقفه.
✅آن شب حرفهای یارشیرین برای من تازگی نداشت اما مانند دیگران مشتاقانه میشنیدم تا آنکه خستگی برمن غلبه میکرد. دلم میخواست بخوابم.
به یکی از اتاقها رفتم. احساس آرامش عجیبی داشتم که حتما ناشی از انرژی مثبت آدمهای آن خانه بود. چشمهایم برهم رفت و آرام گرفتم آرام گرفتنی.
✅امروز به همان خانهی آشنا قدم گذاشتم. احساس میکردم صاحب عزا هستم. دلم برای فرشته خانم و مهربانیهایش و آن لبخند زیبا تنگ شده بود. چون بعد از دوسال و نیم که از بازداشت آزاده دربندم میگذرد هنوز درونم آشوب است خصوصا حالا که او بیمار است و من امکان پرستاری ندارم.
✅گفته ام تند تند تماس بگیرد و از حالش باخبرم کند. زنگ میزند. میگوید الحمدالله خیلی بهترم. ولی صدایش تغییری نکرده میگویم کاش آقای مدنی بود سوپی آشی برایت میپخت. کاش میتوانستم خودم برایت غذای مناسب بیاورم. میگوید اشتها ندارم.
صدای بازجو در گوشم طنین میاندازد برایش از بیمارستان غذا میگیریم!
✅قرار نبود بازداشت طول بکشد. قرار نبود قلبش را مریض کنند. ناجوانمردانه است که از بیمارستان یکراست او را به سلول انفرادی ببرند در همان دوالف. زندانی در دل زندان! بازجو میخواهد مرا آرام کند: برایش غذا از بیمارستان میآوریم.
✅شما غلط کردهاید او را از خانهاش ربوده به زندان بردهاید. و غلط کردهاید از بیمارستان به انغرادیاش منتقل کردهاید و غلط کرده و میکنید که از حقوق اولیه اش محروم کرده و میکنید. قساوت و کینهتوزی هم حدی دارد. نه جرأت برگزاری دادگاه علنی دارید و نه شهامت عذرخواهی و بازگرداندنش به آغوش خانواده.
قرار است چه غلطی بکنید؟! از این غلطها پشت غلط چه سودی بردید؟!
✅میگویم مصطفیجان میخواهی من به سفر نروم. میگوید نه چرا نروی حتما برو.
میگویم آخر دلنگران توهستم با این بیماری گوشه زندان رهبر. با همان صدای خسته و گرفته میگوید حتما برو من کاری ندارم اینجا استراحت میکنم. میگویم کاش کسی بود برایت آشی سوپی چیزی میپخت. کاش آقاسعید پیشت بود.
میگوید نگران نباش عزیزم زود خوب میشوم.توبهکارت برس.
✅میروم که به کارم برسم...
در حالی که در دل فریاد میکنم کارم تویی تو آزاده بتشکن عزیزم زود خوب شو.
@MostafaTajzade
BY فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)
Share with your friend now:
tgoop.com/MostafaTajzadeh/59011