tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/25801
Last Update:
#خاطره
خاطرات کودکی
«قسمت دوم»
قاسم که آتش به خیمهگاه زد، در چشم بههم زدنی جمعیت به داخل خیمهگاه زدند، شمر، ممد قلچماق، میرزاحسن، حسینقلی… همه برای غریبی و مظلومیت امام توی سر میزدند، جعفرقلی هم خودش را به خیمهگاه زد، هنوز چهارتا دست توی سرش نزده زیر دست و پا افتاد، غش کرده بیرونش کشیدند! خواستم به او نزدیک شوم, آشیخ عباس دستم راکشید! نمیخواستم فرمانده را در آن حال ببینم، دلم نمیخواست فرمانده را با همه آن ابهت چنین زار و درمانده وسط میدان ببینم!!!
خدا نکند بیخود تلف شود، روی توانمندی او خیلی حساب کرده بودم!
فکر نمیکردم امام به این خودزنیها راضی باشد!!!
لحظه به لحظه بر تعداد مصدومین و غش کردهها اضافه میشد، یارالله مشک آب را زیر بغل گرفته و روی سر جماعت غش کرده آب میریخت. آرام آرام حالشان جا میآمد، فرمانده جعفرقلی هم حالا نشسته بود و جمعیت را نظاره میکرد، اشک از چشمانش جاری شده بود…
با فرمان آشیخ عباس جماعت یا حسین گویان از خیمهگاه بیرون میزدند، آرام آرام به سمت خانههایشان راه افتاده و دم گرفته بودند:
حسین گم شدم هی رودم، هی رود
نهال خم شدم، هی رودم، هی رود...
و من مات فرمانده مانده بودم، فرماندهی با آنهمه ابهت و جلال و جبروت، چگونه در روز حادثه چنان زار در گوشهای افتاده بود!!!
کار تقسیم جماعت را بر سفرههای نذری، آشیخ عباس به سرانجام رساند, امام، ابن سعد و آن شمر لعنتی را فرستاد به خانه یارحسین، حربن ریاحی، فرمانده و حضرت عباس و تعدادی از بازیگران آن تعزیه را فرستاد به خانه میرزاعباس، خودش هم با ابن زیاد و حضرت علیاکبر و جمعی از عزاداران راهی خانه ما شدند!
خیلی دلم میخواست فرمانده هم برای نذری خانه ما باشد، دلم میخواست تا آخرین لحظه در کنارش باشم, همه امید ما بچهها به فرماندهای بود که حالا مغموم و شکست خورده بر سفزه نذری میرزا عباس نشسته بود!
و من با دیدن ابنزیاد که شانه به شانه آشیخ عباس در حال گپ و گفت بود و همه آن وقایع نیمروز عاشورا، همچنان مات و مبهوت مانده بودم!!!
#محمود_زمانیان
۲۳تیرماه ۱۴۰۳
توضیح: جعفرجنی در برخی منابع
زعفرجنی گفته شده
۱۴۰۳/۰۴/۲۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۵۸۵
BY کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
Share with your friend now:
tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/25801