tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/26546
Last Update:
#آقای_بازرس
(قسمت دوم)
محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه فقط سوالهای علوم را بنویسیم؟». آقای بازرس با تشر گفت: «نهخیر، همه درسها رو. از درس اول تا امروز. وای به حال کسی که فردا بیاد و تکلیفش رو انجام نداده باشه.»
وقتی به خانه برگشتم ساعت ۶:۳۰ عصر بود. از مادرم پول گرفتم و تا سر خیابان دویدم. دفتری خریدم و برگشتم. دوستانم توی کوچه فوتبال بازی میکردند. فوتبال آنقدر فریبنده و اغواکننده بود که ترس از کتکهای آقای بازرس را به فراموشی سپردم. کفشهای لاستیکیام را پوشیدم و به میان کوچه دویدم. ساعت ۸:۳۰ شب شد. دیگر نای راه رفتن نداشتم. دست و رویم را شستم و از درس اول کتاب تاریخ شروع کردم. دو ساعت طول کشید اما فقط یک درس را توانستم رونویسی کنم. دستم کند بود و نمیتوانستم سریع بنویسم. درشتدرشت دو صفحه نوشته بودم که روی کتاب به دنیای فراموشی لغزیدم. روز بعد ولولهای در کلاس برپا بود. بچهها از هم میپرسیدند: «چند صفحه نوشتهای؟» و همه پاسخهایی ناسازگار با آنچه تکلیف شده بود میدادند: « هیچی، دو صفحه، وقت نکردم.»
کمی دلگرم میشدیم. همه همانند بودیم. تحمل درد و رنجی که میان جمع تقسیم میشد سادهتر بود. آنروز و روز بعد آقای بازرس نیامد. بعد هم جمعه بود. سه روز بس بود تا آن تکلیف طاقتفرسا و رنج جانکاه را به فراموشی بسپاریم. هفتهی دیگر نوبت صبح بودیم. اول صبح درِ کلاس باز شد. آقای بازرس آمد. خشن و ناخشنود. با کتوشلوار مشکیاش. سکوت همهی کلاس را در بر گرفت. از ترس، صدای نفس کشیدنمان هم نمیآمد. بی هیچ پیشگفتاری گفت: «دفترها روی میز.»
قدم زد و قدم زد. دفتر فرهاد را برداشت و ورق زد. از او پرسید: «چرا تکلیفت را ننوشتهای؟» منتظر پاسخ نماند. سیلی محکمی به صورت او زد. فرهاد گریهی دردآوری سر داد. بعد هم نفر بعد و بعد و بعد. صدای شیون و خواهش بچهها با سکوت خانم آموزگار در هم آمیخته بود. رو به بقیه کرد و گفت: «کیها تکلیف رو انجام دادن؟» هیچکس حرفی نزد . محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه ما انجام دادیم.»
محمود دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. معلوم بود که او به تنهایی نمیتوانسته در آن زمان کوتاه آن همه پرسش و پاسخ را بنویسد. شاید هم یکخط در میان نوشته بود. حجم درسها زیاد بود. آخر ۷ ماه از آغاز سال تحصیلی سپری شده بود.
خانم آموزگار از جور و جفای آقای بازرس آگاه بود. اما از واخواهی پروا داشت. اگر چه حرفش سرراست نبود اما تعبیرش آن بود که از پدر و مادرمان بخواهیم پادرمیانی کنند.
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
BY کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
Share with your friend now:
tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/26546