tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/26547
Last Update:
#آقای_بازرس
(قسمت پایانی)
۱۲ ساعت که هیچ حتی ۱۲ ماه هم برای خواندن و رونویسی آن همه کتاب بس نبود. کشتن آقای بازرس تنها راه چارهای بود که به ذهن خردسال من خطور میکرد. این در حالی بود که حتی نشانی خانهی آقای بازرس را نمیدانستم. چاقویی از آشپزخانه برداشتم و آن را داخل کیفم گذاشتم .زنگ تفریح آن را به چند نفر از همکلاسیهایم نشان دادم و آنها را از نقشهام آگاه کردم. آنها هم موافق بودند و خوشحال از این که کسی پیدا شده بود تا رسالت رهایی آنان را به عهده بگیرد.
آقای بازرس باز هم آمد. نافرهیخته و ستیزهخو. عطرش بوی شکنجه میداد. بوی ترس و کشیدههای برقآسا. دفترهایمان را رج میزد. باز هم هیچکس نتوانسته بود آن تکلیف گرانبار را انجام دهد. و باز هم صدای سیلی و شیون. لعنت به اتابک و محمود که ما را به رنج افکنده بودند.
صدای قدمهایش نزدیک شد. ایستاد. نزدیکِ نزدیک. آقای بازرس هیجکس را دو بار نزده بود. لابد حالا دیگر نوبت من بود. نفسم به شماره افتاد. روبهرویم ایستاد. به چشمهایم خیره شد. سکوت طولانی و نگاه عمیقش برای فروریختنم مهیا شد. هر یک ثانیهاش پایانناپذیر بود. کاش زودتر سیلی را میزد و خلاصم میکرد. گفت: « بچهجون به جای این که نقشههای کودکانه بکشی برو درست رو بخون. من اینها رو برای خودتون میگم. نمیخوام فردا که وارد جامعه میشید سربار و بیکاره باشید.»
صورتم رنگبهرنگ شد و گلویم چون کویر. سرم را به زیر انداختم. ناگهان دستش را بالا آورد و عینکش را جابهجا کرد. ترسیدم. آرنجم را تا روی صورتم بالا آوردم.
آقای بازرس من را کتک نزد. کلاس را ترک کرد و دیگر نیامد. اما من تا پایان سال تحصیلی هر روز چشمبهراهش بودم. هر روز مینوشتم. تکلیفی که که همچون رنجهایم بیپایان بود.
آن روزها پرسشهای پیچیدهای به ضمیرم چنگ میانداخت: چرا آقای بازرس آن حرفها را به من زد؟ آیا از نقشهام آگاه شده بود یا تنها حرفی از روی نصیحت و خیرخواهی زده بود؟ چه کسی آدمفروشی کرده بود؟ چرا من را کتک نزد؟ اگر چه درد کتکهای نخورده کم نبود. شاید از من و نقشهام ترسیده بود...
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
BY کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
Share with your friend now:
tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/26547