tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/28092
Last Update:
روایتی از دهههای شصت و هفتاد نهاوند
قسمت سیویکم
بخش اول
حکایت جاودانهی مردی از تبار شکوه و شرف
آقا #کریم_ترابی
در دل #نهاوند، آن کهن دیاری که هر آجرش حدیثی از عظمت و هر سنگش آیتی از شکوه است، مردی زیست که نه نامی بر دفتر روزگار، که افسانهای مجسم و اسطورهای بیزوال بود. نه سایهای عابر، که صلابتِ کوه در هیأت انسان؛ نه گذرندهای خاموش، که فریادی از جنس تاریخ.
آقا کریم ترابی، مردی که سالیان را نه با گردش ایام، که با وسعت دستان و کرامت جانش رقم زد. پیرمردی که لحاف دوزخانهاش، نه مأمن پنبه و پارچه، که پناهگاه دلهای شکسته و ساحل آرام جانهای دردمند بود؛ در حاشیهی #خیابان_فجر_اسلام از سمت #مسجد_جوانان، در مدرسه یهودیهای سابق، سایه ساری که در سایهاش، خستگان از جور روزگار، آسودگی مییافتند.
او برای من تنها پدربزرگ نبود، که چراغی بود که ظلمتِ نادانی را در من شکست، مشعلی که بر راهِ حقیقت فروزان شد.
ریشه در خاک نهاوند داشت، خاکی که قرنها ایستاده بود، استوار چون درختی که ریشه در اعماق تاریخ دوانده است. روزی نشستیم و حساب کردیم؛ هشت نسل، همه در همین #پای_قلعه (#پاقلا) زیسته بودند، گویی که رگهای ما، با دیوارهای باستانی نهاوند در هم تنیده شده بود. نگاهی پر از شیطنت بر من دوخت و گفت:
"حتما از #پیروز_نهاوندی بنویس! پیروز نهاوندی فقط همشهری ما نیست، ته داستان را دربیاوری، شاید عاموزا (عموزاده) هم باشیم!"
اما او خود، تاریخی بود که بر دو پا ایستاده بود. زادهی هزار و سیصد و دو و از هفتسالگی مردِ بازار. پدرش، وکیل جعفر و عمویش، نایب ابراهیم، از نخستین قزاقها و امنیههای این سرزمین بودند؛ مردانی که رشادتشان در روزگاری که ایران در تلاطم بود، نهاوند را مأمنی از امنیت ساخت. آنان که در ظلمت شب، بر شرارت کوهنشینان و راهزنان #لرستان تاختند، دست یغماگران را از مال، جان و ناموس مردم کوتاه کردند و چنان اقتداری آفریدند که زنی تنها، میتوانست از نهاوند تا لرستان سفر کند، بیآنکه نگاه آلودهای، جسارتِ نزدیک شدن کند.
و آنگاه که در شهریور ۱۳۲۰، چکمههای بیگانگان، غرور ایران را لگدمال کرد، آنگاه که خیابانهای این خاک، زیر سم ستوران روس و انگلیس میلرزید، باز این وکیل جعفر و شیر مردان نهاوند بودند که در کوهستانهای نهاوند کمین زدند، بر مهاجمان تاختند، و چنان هیبتی در دل روسها در قینل نزدیکیهای #روستای_آبدر افکندند که سپیده دم، گریزان از کابوس مرگ، از این دیار پا پس کشیدند. و انگلیسیها به صورت دیگری... داستان آنان را باید در طومار تاریخ نگاشت، در قالب یک رمان حماسی از شیر بچههای نهاوند، همانگونه که پدربزرگم روایت میکرد، همانگونه که خود، در آن روزهای التهاب، جوانی از نسل غیرتمندان نهاوند بود و در آینده حتما این کار را خواهم کرد.
اما آقا کریم ، بیش از آنکه جنگاوری در میدان باشد، عاشقی در مسیر فرهنگ بود. دیندار بود، اما نه در حصار تنگنظری؛ وطنپرست بود، اما نه در دام تعصب. دل در گرو ایمان داشت، جان در گرو ایران. سالها در هیأت #مسجد_ولیعصر نهاوند، پرچمدار عشق و عقیده بود، از دهه شصت تا اوایل دهه هشتاد سرهیات آن بود. اما سرشتش با تاریخ کهن ایران آمیخته بود. نه خواندن و نوشتن رسمی را آموخته بود، اما چنان رادیو گوش میداد که گویی از جهان، باخبرتر از فرهیختگان زمانه بود؛ میدانست که قدرت، نه در هیاهوی سیاست، که در جنگ خاموش فرهنگها رقم میخورد، میدانست که ملتی، نه با شمشیر، که با فراموشی هویت خویش مغلوب میشود.
نهاوند را میشناخت، نه از روی نقشهها، که با گوشت و خون، با دل و جان. قلعه باستانیش، رازهایش، راههای زیرزمینی آن را چون کف دست میدانست.
بارها از استحکامات پنهان قلعه سخن میگفت، از شهری که زیر شهر است، از تونلهایی که از زیر خاک نهاوند تا باغ بهشت امتداد دارند و سه سوار همزمان میتوانند مانند اتوبان از آن عبور کنند و همیشه میگفت:
"بیا، بنویسیم! بگذار آیندگان بدانند که وارث چه تمدنیاند."
اما من، که در اسارت جهل زمانه، این سخنان را "طاغوتی" میدانستم، دفتر را بستم، قلم را وانهادم، و بعدها که پردهی غفلت از چشمانم فرو افتاد، در حسرت ناگفتههای او، سطر به سطر، از غبار فراموشی بیرون میکشم.
#مرتضی_اسماعیل_زاده
۱۴۰۳/۱۱/۲۹
@Nahavand_farhangohonar
۱۵۸۷۰
ادامه دارد…
BY کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
Share with your friend now:
tgoop.com/Nahavand_farhangohonar/28092