ONLYSOOKOOT Telegram 21101
#قسمت_شانزدهم
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

اون شب خونه آنا موندیم و فردا صبح مزگان اصرار کرد که بریم خونه
اما بابا گفت که مادرم حالش بده نمیتونم شما رو تو خونه تنها بزارم
مژگان گفت میریم خونه مادرم که بابا گفت بیا ببرمت دستم و کشید که بیا بریم که بابا گفت نه خودتو میبرم دختر من اینجا میمونه
مژگان که دید نه راه پس داره نه راه پیش منو چسبوند به خودش که فقط بخاطر این بچه میمونم
عمه بزرگم که داشت ما رو نگاه میکرد اومد جلو و گفت زن داداش یه جوری چسبیدی به بچه که انگار ما ناتنی هستیم تو تنی
مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت این بچه از بس بی مهری دیده چسبیده به من
من نچسبیدم بهش
و با اخم دستمو کشید و رفتیم تو خونه
زن عموهام تو آشپزخونه مشغول بودن
منم مجبور بودم کنار مژگان بشینم و یا کارتون تماشا کنم یا اینکه خیال پردازی کنم
هر کی یه متلکی بار مژگان میکرد اما مژگان بی تفاوت به همه بود و هرازگاهی چند تا غر به بابا میزد
آقاجون به عمو حسن و عمو رضا گفته بود که یه گوسفند بگیرن الان که همه جمع هستیم کباب کنن
فردای اون روز صبح با صدای گوسفند بیدار شدیم
از پنجره نگاهی به حیاط کردم عموهام جمع بودن و یه آقایی هم که نمیشناختم مشغول سابیدن دوتا چاقوی بزرگ بهم بود
مژگان گفت خودشون بلد نیستن یه گوسفند سر ببرن
رفتن قصاب آوردن و نبشخندی زد و نگاه به زن عمو کرد
زن عمو گفت مگه شما خودتون سر میبرین
مژگان با افاده گفت آقای من تو این جور کارا خیلی زرنگه
من که از پشت پنجره نگاه میکردم سر بریدن گوسفند و دیدم و دلم ریش شد
خون که جهید بیرون جیغ محکمی کشیدم
مژگان که ترسید از جیغ من
محکم زد تو سرم که زهر مار چخبرته
عمه بزرگم و زن عمو که شاهد این کار مژگان بود اومدن منو بغل کردن و گفتن
این چه کاریه با بچه میکنی
عمه رفت جلو روی مژگان وایساد و گفت بار اخرت باشه رو این بچه دست بلند کنی
محکم زن عمو رو بغل کردم و اشکام شدت گرفت انگار حامی پیدا کرده باشم
مژگان دستپاچه گفت
وا مگه چی گفتم یه لحظه ترسیدم
عمه گفت برا چی میزنه تو سر بچه
مژگان که دید کار و خراب کرده از در کولی بازی وارد شد و شروع به داد و بیداد کرد که دستمزد من اینه صبح تا شب این بچه نقق نق و رو باید تر و خشک کنم اینم دستت درد نکنه هست
هر مادری بچه خودشو تنبیه میکنه
کم کم به صدای مژگان همه اومدن تو اتاق
عمه صداش و بالا برد و گفت
از اول میدونستی این بچه هم هست
میخواستی قبول نکنی
عمو رضا اومد تو و داد زد تمومش کنید
اون پیر زن اونجا رو به قبله افتاده شماها اینجا صداتونو انداختین رو سرتون.
همه ساکت شدن و مژگان با اخم یه گوشه نشست
و منو کشید و برد پیش خودش
از پنجره نگاهم به حیاط بود که بچه ها داشتن بازی میکردن
حوصله ام سر رفته بود
نگاهی به مژگان کردم چشماشو بسته بود
آروم از کنارش بلند شدم دیدم اتاقی که آنا اونجا بود درش بازه
رفتم از گوشه در نگاه کردم
آنا چشماش بسته بود
عمه جواهر بالا سرش نشسته بود و قرآن میخوند
متوجه من شد و اشاره کرد برم تو
رفتم تو اتاق و کنار آنا نشستم
عمه نگاهی بهم کرد و گفت خوبی
با سر گفتم آره
اشاره کرد دست آنا رو بگیرم
میترسیدم آنا خیلی لاغر و ضعیف شده بود
پوستش شل شده بود
اما دستمو دراز کردم و دست آنا رو گرفتم
که آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد
لبخند تلخی بهم زد و با صدای خیلی ضعیف بهم گفت مهرناز مادر تویی
بیا نزدیکتر ببینمت
خودمو کشیدم یکم جلو
آنا با چشمهایی که یه لایه اشک روشو گرفته بود نگاهی بهم کرد و گفت
برا خاطر تو همیشه دستم به دنیا درازه
اون موقع معنی حرفش و نفهمیدم
عمه جواهر گریه اش گرفت و بلند شد و رفت
صدای مژگان اومد که منو صدا میزد
بلند شدم که برم
آنا محکم دستمو گرفته بود
گریه ام گرفت هم میترسیدم هم ناراحت بودم
دستمو کشیدم و رفتم سمت پذیرایی
مژگان با حرص دندوناش و بهم فشار میداد و نگام میکرد
حسابی ترسیده بودم
که عمه جواهر اومد بغلم کرد و گفت
چیکار به بچه داری تو اتاق پیش ما بود
مژگان رنگ عوض کرد و گفت نگران شدم ندیدمش
صدای مردها از تو حیاط می اومد که داشتن گوشت و تقسیم میکردن و آتیش راه انداخته بودن
مژگان نتونست جلوی ولع خودشو بگیره و اومد از لای پنجره نگاهی به بیرون کرد و اروم گفت عجب کبابی بخوریم امروز
من که قبل اینم پرخوری و طمع به غذای مژگان و دیده بودم
واکنشی نشون ندادم اما فائزه دختر عموم که اون موقع ۱۲ سالش بود خنده ای کرد و گفت زن عمو انقد کباب دوس داری که اینطوری چاق شدی
مژگان نگاه با حرصی بهش کرد و رفت نشست

#ادامه_دارد...



tgoop.com/OnlySookoot/21101
Create:
Last Update:

#قسمت_شانزدهم
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

اون شب خونه آنا موندیم و فردا صبح مزگان اصرار کرد که بریم خونه
اما بابا گفت که مادرم حالش بده نمیتونم شما رو تو خونه تنها بزارم
مژگان گفت میریم خونه مادرم که بابا گفت بیا ببرمت دستم و کشید که بیا بریم که بابا گفت نه خودتو میبرم دختر من اینجا میمونه
مژگان که دید نه راه پس داره نه راه پیش منو چسبوند به خودش که فقط بخاطر این بچه میمونم
عمه بزرگم که داشت ما رو نگاه میکرد اومد جلو و گفت زن داداش یه جوری چسبیدی به بچه که انگار ما ناتنی هستیم تو تنی
مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت این بچه از بس بی مهری دیده چسبیده به من
من نچسبیدم بهش
و با اخم دستمو کشید و رفتیم تو خونه
زن عموهام تو آشپزخونه مشغول بودن
منم مجبور بودم کنار مژگان بشینم و یا کارتون تماشا کنم یا اینکه خیال پردازی کنم
هر کی یه متلکی بار مژگان میکرد اما مژگان بی تفاوت به همه بود و هرازگاهی چند تا غر به بابا میزد
آقاجون به عمو حسن و عمو رضا گفته بود که یه گوسفند بگیرن الان که همه جمع هستیم کباب کنن
فردای اون روز صبح با صدای گوسفند بیدار شدیم
از پنجره نگاهی به حیاط کردم عموهام جمع بودن و یه آقایی هم که نمیشناختم مشغول سابیدن دوتا چاقوی بزرگ بهم بود
مژگان گفت خودشون بلد نیستن یه گوسفند سر ببرن
رفتن قصاب آوردن و نبشخندی زد و نگاه به زن عمو کرد
زن عمو گفت مگه شما خودتون سر میبرین
مژگان با افاده گفت آقای من تو این جور کارا خیلی زرنگه
من که از پشت پنجره نگاه میکردم سر بریدن گوسفند و دیدم و دلم ریش شد
خون که جهید بیرون جیغ محکمی کشیدم
مژگان که ترسید از جیغ من
محکم زد تو سرم که زهر مار چخبرته
عمه بزرگم و زن عمو که شاهد این کار مژگان بود اومدن منو بغل کردن و گفتن
این چه کاریه با بچه میکنی
عمه رفت جلو روی مژگان وایساد و گفت بار اخرت باشه رو این بچه دست بلند کنی
محکم زن عمو رو بغل کردم و اشکام شدت گرفت انگار حامی پیدا کرده باشم
مژگان دستپاچه گفت
وا مگه چی گفتم یه لحظه ترسیدم
عمه گفت برا چی میزنه تو سر بچه
مژگان که دید کار و خراب کرده از در کولی بازی وارد شد و شروع به داد و بیداد کرد که دستمزد من اینه صبح تا شب این بچه نقق نق و رو باید تر و خشک کنم اینم دستت درد نکنه هست
هر مادری بچه خودشو تنبیه میکنه
کم کم به صدای مژگان همه اومدن تو اتاق
عمه صداش و بالا برد و گفت
از اول میدونستی این بچه هم هست
میخواستی قبول نکنی
عمو رضا اومد تو و داد زد تمومش کنید
اون پیر زن اونجا رو به قبله افتاده شماها اینجا صداتونو انداختین رو سرتون.
همه ساکت شدن و مژگان با اخم یه گوشه نشست
و منو کشید و برد پیش خودش
از پنجره نگاهم به حیاط بود که بچه ها داشتن بازی میکردن
حوصله ام سر رفته بود
نگاهی به مژگان کردم چشماشو بسته بود
آروم از کنارش بلند شدم دیدم اتاقی که آنا اونجا بود درش بازه
رفتم از گوشه در نگاه کردم
آنا چشماش بسته بود
عمه جواهر بالا سرش نشسته بود و قرآن میخوند
متوجه من شد و اشاره کرد برم تو
رفتم تو اتاق و کنار آنا نشستم
عمه نگاهی بهم کرد و گفت خوبی
با سر گفتم آره
اشاره کرد دست آنا رو بگیرم
میترسیدم آنا خیلی لاغر و ضعیف شده بود
پوستش شل شده بود
اما دستمو دراز کردم و دست آنا رو گرفتم
که آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد
لبخند تلخی بهم زد و با صدای خیلی ضعیف بهم گفت مهرناز مادر تویی
بیا نزدیکتر ببینمت
خودمو کشیدم یکم جلو
آنا با چشمهایی که یه لایه اشک روشو گرفته بود نگاهی بهم کرد و گفت
برا خاطر تو همیشه دستم به دنیا درازه
اون موقع معنی حرفش و نفهمیدم
عمه جواهر گریه اش گرفت و بلند شد و رفت
صدای مژگان اومد که منو صدا میزد
بلند شدم که برم
آنا محکم دستمو گرفته بود
گریه ام گرفت هم میترسیدم هم ناراحت بودم
دستمو کشیدم و رفتم سمت پذیرایی
مژگان با حرص دندوناش و بهم فشار میداد و نگام میکرد
حسابی ترسیده بودم
که عمه جواهر اومد بغلم کرد و گفت
چیکار به بچه داری تو اتاق پیش ما بود
مژگان رنگ عوض کرد و گفت نگران شدم ندیدمش
صدای مردها از تو حیاط می اومد که داشتن گوشت و تقسیم میکردن و آتیش راه انداخته بودن
مژگان نتونست جلوی ولع خودشو بگیره و اومد از لای پنجره نگاهی به بیرون کرد و اروم گفت عجب کبابی بخوریم امروز
من که قبل اینم پرخوری و طمع به غذای مژگان و دیده بودم
واکنشی نشون ندادم اما فائزه دختر عموم که اون موقع ۱۲ سالش بود خنده ای کرد و گفت زن عمو انقد کباب دوس داری که اینطوری چاق شدی
مژگان نگاه با حرصی بهش کرد و رفت نشست

#ادامه_دارد...

BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁


Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21101

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram. How to Create a Private or Public Channel on Telegram? How to Create a Private or Public Channel on Telegram? How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) Matt Hussey, editorial director at NEAR Protocol also responded to this news with “#meIRL”. Just as you search “Bear Market Screaming” in Telegram, you will see a Pepe frog yelling as the group’s featured image.
from us


Telegram 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
FROM American