ONLYSOOKOOT Telegram 21119
#قسمت_هجدهم
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

ظهر بود که اومدن و آنا رو بردن عمه کوچیکه خیلی بی قراری میکرد
ترسیده بودم و پشت مژگان قایم شده بودم
به زور از آنا جداش کردن
همه سوار ماشین و مینی بوس شدن و رفتن
فقط ما بچه ها تو خونه موندیم و مژگان
مژگان رفت تو آشپزخونه و یه بشقاب حلوا برداشت و با نون خورد
وقتی دید دارم از لای در نگاهش میکنم
گمشویی بهم گفت و پشتش و کرد سمت در
رفتم تو حیاط پیش بچه ها اما کسی محل نمیداد بهم
یه گوشه آروم نشستم و به بازی و شیطنت اونا نگاه کردم
فاطمه دختر عموم چند بار اومد کنارم و گعت بیا تو هم بازی کنیم اما اعظم و مهری دستش و کشیدن و بردن که ولش کن اون دیوونس
نمیبینی همش گریه میکنه
مژگان از تو آشپزخونه در اومد و رفت تو خونه
پشت سرش رفتم و پشت کمد تلویزیون قایم شدم

اول رفت تو اتاق آنا و یکم کمدها رو گشت
و بعد هم وقتی دید همه تو حیاطن و کسی نیست
رفت تو اون یکی اتاق که همیشه درش بسته بود
چند بار دستگیره رو تکون داد دید باز نمیشه
رفت تو آشپزخونه و اومد با چاقو و پیچ گوشتی افتاد به جون در تا بازش کرد
و رفت تو اتاق
یکم اونجا موند و بعد اومد بیرون و در و بست
و رفت دوباره تو اتاقی که وسایلمونو گذاشته بودیم
متوجه نشدم چیکار میکنه
از تو اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد
ترسیدم بدونه اونجام منو بکشه
صدامو در نیاوردم و همونجا پشت کمد موندم
به چند تا از بچه ها گفت برید ببینید مهرناز نرفته بیرون
و خودش هم شروع کرد به نفرین کردنم و بد و بیراه گفتن
آروم از پشت کمد دراومدم و رفتم تو اتاق آنا و از اونجا از پنجره رفتم تو آشپزخونه
اونجا رو زمین دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب
یکی از بچه ها داد زد اینجاس تو آشپزخونه
مژگان اومد آشپزخونه و نفس نفس زنان اومد بالا سرم و محکم لگدی زد به پهلوم
از درد تو خودم جمع شدم
و اشکام به راه افتاد
فاطمه گفت وای زن عمو چرا زدیش گناه داره
مژگان با حرص بچه ها رو کنار زد و رفت
فاطمه و مهری اومدن و بلندم کردن

ترحم نگاه بچه ها آزار دهنده بود برام رفتم تو اتاق آنا و در و بستم
از ته دل گریه کردم دلم یه بغل میخواست که بهم بگه همه چی تموم شد من اومدم.
فاطمه اومد در و باز کرد و گفت بیا بابات داره میاد سر کوچه دیدمش
بلند شدم رفتم دم در
همه برگشته بودن هیچ کس حال و حوصله نداشت
زن عموهام زود رفتن تو آشپزخونه که چایی آماده هست
نمیدونم چی شد که یهو صدای مژگان رفت بالا که من حالم خوب نیست و منو با چند تا بچه ول کردین رفتین انتظار دارید کلفتیتونو بکنم
عمه جواهر رفت تو آشپزخونه و مژگان و کشید بیرون و گفت زشته مهمون داره میاد
مژگان نشست رو تخت و گفت حالم خوب نیست والا انگار اسیری آوردین
بابا اومد تو حیاط و چادر مژگان و پرت کرد روشو و گفت پاشو ببرمت خونه مادرت
مژگان از خدا خواسته چادرشو برداشت و رفت تو اتاق کیفش و برداشت و اومد تو حیاط
نگاهی به من کرد و گفت بیا بریم
بابا برگشت بهش گفت مهرناز اینجا میمونه
مژگان برگشت سمتش و گفت این بچه تو این شلوغی برا چی اینجا بمونه
فاطمه و مهری و چند تا از بچه ها اومدن پیشمون و اصرار کردن که من بمونم
بابا مژگان و هل داد تو کوچه و گفت برو دیگه
مژگان با تردید رفت
نفس راحتی کشیدم و با بچه ها رفتم بازی کنم
اون روز تو خونه مراسم بود و آقایی اومده بود و عزاداری میکرد
خونه تا شب پر و خالی شد از مهمون
شب بعد اینکه مهمونا رفتن
عمه اومد تو حیاط و گفت کی در اون اتاق و باز کرده
همه گفتن خبر نداریم مگه اون در قفل نبود
عمه گفت الان بازه اونجا رو من همون روز اول قفل کردم اما الان بازه
رفت به آقاجون گفت برو ببین چیزی کم نشده
آقاجون رفت تو اتاق
من که رنگم عین گچ سفید شده بود
چون دیده بودم مژگان رفت اونجا
همه جلو در جمع شده بودن
پچ پچ ها تو حیاط شروع شد که فقط مژگان تو خونه بود
زن عمو گفت گناهش و نشورید از کجا میدونید اون کاری کرده
ندیدین حال نداشت
زن عمو کوچیکه گفت فیلمشه بابا شماها چه زود باورید
اون یکی زن عموم گفت شانس نداریم الان میندازن گردن ما
هر کی یه چیزی میگفت
آقاجون گفت دوتا از انگشترهای آنا نیست
نمیدونم دستش بود یا گذاشته بودم اونجا
عمع گفت هیچی دست آنا نبود
نکنه گذاشته جای دیگه
آقاجون نگاهی به هممون انداخت و گفت
ببندید در و ادامه ندین حتما گذاشته جایی پیدا میشه
خودش نیست انگشترهاش به چه دردی میخوره الان
عمه گفت اخه اینطور که نمیشه باید تکلیفش مشخص بشه
اومد سراغ ما بچه ها و پرسید شما ندیدین

#ادامه_دارد...



tgoop.com/OnlySookoot/21119
Create:
Last Update:

#قسمت_هجدهم
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

ظهر بود که اومدن و آنا رو بردن عمه کوچیکه خیلی بی قراری میکرد
ترسیده بودم و پشت مژگان قایم شده بودم
به زور از آنا جداش کردن
همه سوار ماشین و مینی بوس شدن و رفتن
فقط ما بچه ها تو خونه موندیم و مژگان
مژگان رفت تو آشپزخونه و یه بشقاب حلوا برداشت و با نون خورد
وقتی دید دارم از لای در نگاهش میکنم
گمشویی بهم گفت و پشتش و کرد سمت در
رفتم تو حیاط پیش بچه ها اما کسی محل نمیداد بهم
یه گوشه آروم نشستم و به بازی و شیطنت اونا نگاه کردم
فاطمه دختر عموم چند بار اومد کنارم و گعت بیا تو هم بازی کنیم اما اعظم و مهری دستش و کشیدن و بردن که ولش کن اون دیوونس
نمیبینی همش گریه میکنه
مژگان از تو آشپزخونه در اومد و رفت تو خونه
پشت سرش رفتم و پشت کمد تلویزیون قایم شدم

اول رفت تو اتاق آنا و یکم کمدها رو گشت
و بعد هم وقتی دید همه تو حیاطن و کسی نیست
رفت تو اون یکی اتاق که همیشه درش بسته بود
چند بار دستگیره رو تکون داد دید باز نمیشه
رفت تو آشپزخونه و اومد با چاقو و پیچ گوشتی افتاد به جون در تا بازش کرد
و رفت تو اتاق
یکم اونجا موند و بعد اومد بیرون و در و بست
و رفت دوباره تو اتاقی که وسایلمونو گذاشته بودیم
متوجه نشدم چیکار میکنه
از تو اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد
ترسیدم بدونه اونجام منو بکشه
صدامو در نیاوردم و همونجا پشت کمد موندم
به چند تا از بچه ها گفت برید ببینید مهرناز نرفته بیرون
و خودش هم شروع کرد به نفرین کردنم و بد و بیراه گفتن
آروم از پشت کمد دراومدم و رفتم تو اتاق آنا و از اونجا از پنجره رفتم تو آشپزخونه
اونجا رو زمین دراز کشیدم و خودمو زدم به خواب
یکی از بچه ها داد زد اینجاس تو آشپزخونه
مژگان اومد آشپزخونه و نفس نفس زنان اومد بالا سرم و محکم لگدی زد به پهلوم
از درد تو خودم جمع شدم
و اشکام به راه افتاد
فاطمه گفت وای زن عمو چرا زدیش گناه داره
مژگان با حرص بچه ها رو کنار زد و رفت
فاطمه و مهری اومدن و بلندم کردن

ترحم نگاه بچه ها آزار دهنده بود برام رفتم تو اتاق آنا و در و بستم
از ته دل گریه کردم دلم یه بغل میخواست که بهم بگه همه چی تموم شد من اومدم.
فاطمه اومد در و باز کرد و گفت بیا بابات داره میاد سر کوچه دیدمش
بلند شدم رفتم دم در
همه برگشته بودن هیچ کس حال و حوصله نداشت
زن عموهام زود رفتن تو آشپزخونه که چایی آماده هست
نمیدونم چی شد که یهو صدای مژگان رفت بالا که من حالم خوب نیست و منو با چند تا بچه ول کردین رفتین انتظار دارید کلفتیتونو بکنم
عمه جواهر رفت تو آشپزخونه و مژگان و کشید بیرون و گفت زشته مهمون داره میاد
مژگان نشست رو تخت و گفت حالم خوب نیست والا انگار اسیری آوردین
بابا اومد تو حیاط و چادر مژگان و پرت کرد روشو و گفت پاشو ببرمت خونه مادرت
مژگان از خدا خواسته چادرشو برداشت و رفت تو اتاق کیفش و برداشت و اومد تو حیاط
نگاهی به من کرد و گفت بیا بریم
بابا برگشت بهش گفت مهرناز اینجا میمونه
مژگان برگشت سمتش و گفت این بچه تو این شلوغی برا چی اینجا بمونه
فاطمه و مهری و چند تا از بچه ها اومدن پیشمون و اصرار کردن که من بمونم
بابا مژگان و هل داد تو کوچه و گفت برو دیگه
مژگان با تردید رفت
نفس راحتی کشیدم و با بچه ها رفتم بازی کنم
اون روز تو خونه مراسم بود و آقایی اومده بود و عزاداری میکرد
خونه تا شب پر و خالی شد از مهمون
شب بعد اینکه مهمونا رفتن
عمه اومد تو حیاط و گفت کی در اون اتاق و باز کرده
همه گفتن خبر نداریم مگه اون در قفل نبود
عمه گفت الان بازه اونجا رو من همون روز اول قفل کردم اما الان بازه
رفت به آقاجون گفت برو ببین چیزی کم نشده
آقاجون رفت تو اتاق
من که رنگم عین گچ سفید شده بود
چون دیده بودم مژگان رفت اونجا
همه جلو در جمع شده بودن
پچ پچ ها تو حیاط شروع شد که فقط مژگان تو خونه بود
زن عمو گفت گناهش و نشورید از کجا میدونید اون کاری کرده
ندیدین حال نداشت
زن عمو کوچیکه گفت فیلمشه بابا شماها چه زود باورید
اون یکی زن عموم گفت شانس نداریم الان میندازن گردن ما
هر کی یه چیزی میگفت
آقاجون گفت دوتا از انگشترهای آنا نیست
نمیدونم دستش بود یا گذاشته بودم اونجا
عمع گفت هیچی دست آنا نبود
نکنه گذاشته جای دیگه
آقاجون نگاهی به هممون انداخت و گفت
ببندید در و ادامه ندین حتما گذاشته جایی پیدا میشه
خودش نیست انگشترهاش به چه دردی میخوره الان
عمه گفت اخه اینطور که نمیشه باید تکلیفش مشخص بشه
اومد سراغ ما بچه ها و پرسید شما ندیدین

#ادامه_دارد...

BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁


Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21119

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. Content is editable within two days of publishing A few years ago, you had to use a special bot to run a poll on Telegram. Now you can easily do that yourself in two clicks. Hit the Menu icon and select “Create Poll.” Write your question and add up to 10 options. Running polls is a powerful strategy for getting feedback from your audience. If you’re considering the possibility of modifying your channel in any way, be sure to ask your subscribers’ opinions first. Telegram iOS app: In the “Chats” tab, click the new message icon in the right upper corner. Select “New Channel.” best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg
from us


Telegram 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
FROM American