tgoop.com/OnlySookoot/21147
Last Update:
#قسمت_نوزدهم
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
آقاجون داد زد:بهتون گفتم ول کنید اینا همه مهمونای من هستن اینجا دزد نداریم گم شده پیدا میشه.
همه ساکت شدن و عمه هم با اخم رفت تو آشپزخونه.همش مژگان جلو چشمام بود و عذاب وجدان داشتم
چند بار خواستم به بابا بگم اما از مژگان ترسیدم.۳ روز ما خونه آنا موندیم و تو این ۳ روز مژگان اصلا نیومد.خیالم راحت بود تو عالم بچگی فکر میکردم دیگه مژگان رفت.
روز چهارم بود که بابا ظهر اومد پیشم و گفت: بریم خونه.
رنگم به وضوح پرید گفتم: اخه خونه که کسی نیست میشه بمونیم اینجا.
بابا گفت :نه بریم دنبال مژگان بریم. خونه.
اصلا دلم نمیخواست برم.با گریه بابا سوار ماشینم کرد و راه افتاد سمت خونه مامان مژگان.دم در نگه داشت و زنگ درشونو زد
طبق معمول لیلا در و باز کرد و نگاهی به ما کرد و سرشو برگردوند سمت خونه و داد زد مژگان بیا اومدن دنبالت
مادر مژگان زود اومد دم در و تعارف کرد
بابا گفت :نه به مژگان بگید بیاد بریم خسته ام.یکم دم در تو ماشین نشستیم
مژگان اومد.نشست جلو
بابا باهاش سر سنگین بود.مژگان برگشت نگاهی به من کرد و بعد برگشت سمت بابا و گفت :هان چیه.زن حامله تو چند روزه ول کردی سراغی ازش نمیگیری.
بابا با حرص برگشت سمتش و گفت :تو چرا انقد خودتو زدی به نفهمی مادرم مرده میفهمی یعنی چی.
مژگان صداشو بالاتر برد و گفت:یه جوری میگی مادرم مرده انگار جوون مرگ شده یه پیر زن که عمرشو کرده بود مرد دیگه.
بابا عصبی محکم کوبید رو فرمون و ماشین و کشید کنار و خم شد درو باز کردو به مژگان گفت برو پایین.
مژگان ناباور نگاهی بهش کردمن از ترس خودمو خیس کرده بودم و گریه میکردم.
مژگان برگشت سمت منو گفت: بسه بچه زهر ترک شد.
در و بست و بابا سرش و گذاشت رو فرمون.هر دوشون ساکت شدن و حرفی نزدن.
بابا حرکت کرد نزدیک خونه برگشت سمت مژگان و گفت :تو موقعی که تو خونه آقام بودی ندیدی کسی بره تو اتاق.
مژگان دست پاچه گفت نه والا من تو آشپزخونه بودم ندیدم کسی بره تو اتاق مگه درش قفل نبود.
بابا چند ثانیه نگاه کرد تو صورت مژگان.
مژگان که متوجه شک بابا شد شروع کرد به داد و بیداد که تو چطور مردی هستی که به زنت تهمت دزدی میزنی و من چقد بدبختم که از چاله دراومدم افتادم تو چاه
چند تا ضربه هم زد به شکمش که بابا داد زد:تمومش کن چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم.
مژگان دست انداخت به دستگیره در و گفت: نگهدار یا خودم میندازم پایین.
بابا جلوی در خونه نگهداشت و مژگان پیاده شد و در و کوبیدتمام مدت مثل بید میلرزیدم.بابا پیاده شد و در و باز کرد
آروم پیاده شدم.و زود رفتم بالا و رفتم تو دستشویی و شلوارمو که خراب کرده بودم عوض کردم و خودمو شستم .
نمیدونستم اون شلوار و چیکار کنم .مژگان اگه میفهمید منو میکشت.همه فکرم مشغول شلوار بود.بابا رو مبل دراز کشید و ساعدش و گذاشت رد چشماش و خوابید
مژگانم رفته بود تو اتاق و در و بسته بود
از تو آشپزخونه پلاستیکی برداشتم و شلوارمو گذاشتم توشو و بردم گذاشتم تو سطل آشغال بزرگ تو حیاطو زود برگشتم بالا.
خیالم از شلوار راحت شد و رفتم چادر آنا رو برداشتم و رفتم تو عالم خودم
صدای قار و قور شکمم اجازه نمیداد خیال پردازی کنم.رفتم تو آشپزخونه چیزی نبود یه لیوان آب خوردم و برگشتم تو اتاق
و اینبار زیر چادر آنا یه سفره رنگی تصور کردم و از همه غذاها خوردم
کم کم خوابم برد.با صدای آروم بابا بیدار شدم و چادرو از رو صورتم کنار زدم
بابا گفت بیا بریم شام بخوریم
خوشحال بلند شدم دیدم بابا دوتا نیمرو درست کرده و چند تا دونه لواش هم گذاشته تو سفره.نشستم کنارش و با ولع خوردم.بابا نگاهی بهم کرد و گفت :خیلی گشنه ات بودا.
با سر گفتم: اره.
رفت دوتا دیگه هم درست کرد و آورد و خوردیم.
مژگان همچنان تو اتاق بود.صبح اون روز بابا رفت سر کار و من و مژگان باز تنها شدیم.مژگان تا ظهر تو اتاق بود و ظهر بیدار شد .من جلوی تلویزیون بودم
با حرص در و کوبید و گفت :کم کن صدای اون زهرماری رو یه لحظه آرامش نداریم.
رفت تو آشپزخونه و از تو کابینت برا خودش گردو و پسته دراورد و شروع کرد به خوردن.همه خوراکی ها رو تو کابینتهای بالایی قایم میکرد تا من پیدا نکنم
دست خودم نبود گشنه بودم و نگاهم رو مژگان قفل بود.
اونم خیره تو چشمای من داشت آجیل میخورد.
گفتم: من گشنه ام هست.
گفت به من چه برو از اون بابای خوش غیرتت بخواه.
BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21147