tgoop.com/OnlySookoot/21148
Last Update:
#قسمت_بیستم
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
رفتم تو اتاق و خودمو سرگرم کردم تا شب شد و بابا اومد.مژگان باز رفت تو اتاق و در و بست.بابا نگاهی به در بسته کرد و رفت تو آشپزخونه و دوباره دوتا تخم مرغ نیم رو کرد و آورد خوردیم.
آروم پرسید ناهار چی خوردین
گفتم :هیچی.
گفت :اومد بیرون
آروم گفتم :اره یکم آجیل خورد و میوه خورد.
بابا سری به تاسف تکون داد.یکی دو هفته به همین منوال گذشت تا بابا یه دستبند طلا خرید برا مژگان و اونم آشتی کرد.
کاری با من نداشت.بابا خودش میبرد حموم و بهم میرسید لباسهامو میشست
مژگان هم صبح تا شب یه دستش رو شکمش بود و کلا تکون نمیخورد.خوبیش این بود با من کاری نداشت.
اجازه بیرون رفتن از خونه رو هم نداشتم
و تا شب که بابا بیاد هم جز آب چیزی نمیخوردم تا اینکه مژگان یه روز که تو اتاق بود داد زد منو صدا کرد.
ترسیدم یواش رفتم در و باز کردم دیدم داره تخت و چنگ میزنه.داد زد که برو به همسایه پایینی بگو بیاد بالا من دارم میمیرم.
ترسیده رفتم سمت در و رفتم پایین
در خونه نسترن اینا رو زدم طول کشید تا بیان.منم از ترس اینکه خونه نباشن داشتم گریه میکردم.
بلاخره نسترن در و باز کرد و گفت:چیه
با گریه گفتم مامانت خونس.
گفت :خوابه.
گفتم :مژگان داره میمیره.بگو بیاد بالا.
رفت تو خونه و در و بست.
یکم که گذشت مامانش اومد دم در گفت :چی شده چرا گریه میکنی
گفتم :مژگان از درد داره میمیره.گفت شما رو صدا کنم.
زود از پله ها رفت بالا منم پشت سرش رفتم.رفت تو اتاق نسترنم اومد بالا
مامان نسترن لباس تن مژگان کرد و پهلوشو گرفت و از پله ها برد پایین
به ما گفت :در و قفل کنیم و باز نکنیم برا هیچ کس.اون روز تا عصر خبری ازشون نشد تا اینکه عصر مامان نسترن اومد خونه و اصرار کرد که برم پیش اونا
اما من نرفتم و بالا موندم که بابام میاد.
هوا تاریک شده بود و از ترس رفتم تو اتاق خودم و در و بستم و چادر آنا رو کشیدم سرم.حالیم نبود که چراغها رو روشن کنم
زیر چادر مثل بید میلرزیدم و اشکم روان بود.گوشهامو تیز کرده بودم.که صدای در زدن اومد اما جرات حرکت نداشتم
چند بار در و زدن اما تکون نخوردم
یکم بعد بابا کلید انداخت و اومد تو
صدام کرد زود از زیر چادر بیرون اومدم و رفتم تو پذیرایی
بابا گفت: کجایی دختر چرا در و باز نمیکنی.چرا تنها موندی تو خونه.
گفتم :اینجا راحت بودم.
گفتم بابا مژگان مرد؟
خندید و گفت :نه نمرده یه دختر کوچولو هم خریده که باهات بازی کنه.
از ذوق اینکه قراره یه خواهر داشته باشم
شب تا صبح خوابم نبردبابا صبح بهم صبحونه داد و لباس تنم کرد و گفت بریم دنبال مامان و خواهرت.
سوار ماشین شدیم و رفتیم گل فروشی و گل خریدیم و شیرینی خریدیم رفتیم بیمارستان .اجازه نمیدادن برم بالا که بچه ممنوع هست.بابا با اصرار منو با خودش برد بالا.خواهر و مادرمژگان پیشش بودن
بابا سلام داد و گل و شیرینی رو داد به مادر مژگان.دلم میخواست بچه رو ببینم
پشت بابا قایم شده بودم
بابا گفت :مژگان بچه رو بده مهرناز ببینه.
مژگان گفت: بیاد اینجا پیش من ببینه.
رفتم نزدیک یه دختر بچه تپل بود چشماشو بسته بود.دستمو دراز کردم تا دستش و بگیرم.مژگان بچه رو عقب کشید
نگاهی بهش کردم. اخم کرد و گفت: به بچه دست نمیزنن مریض میشه.
مادرش گفت: وا مژگان این چه کاریه.
بابا منو کشید عقب و گفت :و برو اونجا بشین تا بریم.رفتم رو صندلی نشستم
بابا رفت . دنبالش رفتم .گفت: بشین من برمپایین اجازه بگیرم ببریم خونه.
ناچار برگشتم رو صندلی نشستم
یکم که گذشت خواهر مژگان اومد بلندم کرد که پاشو بچه بشینم یکم .کمر درد شدم
منو بلند کرد و نشست و رو به مژگان گفت :ولی واقعا اعصاب داری ها.
مژگان گفت چطور؟
با سر اشاره کرد به من و گفت: اینو میگم خیلی رو اعصابه.
مادرش پشت چشمی نازک کرد بهشون
و مژگان گفت بخت من همیشه سیاه بوده
#ادامه_دارد...
BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21148