ONLYSOOKOOT Telegram 21333
🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
#قسمت۴۶ داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز بلاخره عقد تموم شد و خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه.مژگان کیفش کوک بود و چند باری هم به بابا تشر زد که چته ماتم گرفتی ؟ بابا سکوت کرد.اما اخر سر طاقت نیاورد و گفت : سیامک از کجا اورده هم ماشین خریده هم وسایل…
#قسمت۴۷
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

اون شب پایین شام میخوردیم که صدای زنگ گوشیم اومد رنگم پرید.
بابا گفت: صدای گوشی کی هست؟
پروانه زود گفت :مال مهرنازه.
خواستم بلند بشم که بابا گفت: کی شماره اتو داره که زنگ زده.
مژگان چشاش و ریز کرد و رو به پروانه گفت: پاشو برو بیار ببینم کیه.
پروانه مثل فنر پرید و رفت بالا.تو دلم التماس خدا و پیغمبر میکردم که قطع بشه تا پروانه میرسه.صدای زنگش قطع شد
گوشی رو اورد پایین و گفت :قطع شده.
بابا گوشی رو گرفت و نگاهی به شماره کرد و گرفت سمت من و گفت: این کیه؟
گفتم: نمیدونم حتما اشتباه گرفته.
بابا شماره رو گرفت و صدای یه پسر جوون تو گوشی پیچید. که گفت: عه چه عجب خانم خانما بلاخره زنگ زدن.این همه مدت ما رو دنبال خودت اسیر کردی.
بابا گوشی رو قطع کرد.رنگش قرمز شده بود.
مژگان که فرصت خوبی بدست اورده بود شروع کرد به آتیش بپا کردن .که من هی بهت گفتم این دختر جنبه نداره گوشی دستش نده.اینم لنگه ننه اش خرابه.حرف گوش ندادی تا این دوتا طفل معصوم و از راه بدر نکنه ول کن نیست.
با التماس نگاه بابا کردم و گفتم: بخدا من نمیدونم کین.اون روز لیلا ...
مژگان اجازه نداد حرفم تموم کنم و بلند شد داد زد: باز چرا از آدمای من مایه میزاری این گوشی کی هست چه ربطی به لیلا داره.
بابا از شدت عصبانیت نتونست جلوی خودشو بگیره و دوتا کشیده محکم زد تو گوشم.
مژگان ولی بیخیال نشد و گفت: من جای تو بودم اینو میکشتم همینمون مونده آبرومونو تو در و همسایه ببره.
بابا رفت تو اتاق و کمربندشو برداشت و اومد سراغم التماسش کردم به پاش افتادم که بخدا روحم خبر نداره.اما مژگان و پروانه اجازه نمیدادن بابا بتونه فکر کنه.
انقد من و زد و زد تا بخاطر پریناز که خودشو انداخت روم بیخیال شد.دلم میخواست بمیرم و راحت بشم.انقد عصبی بودم که تصمیم خودمو گرفتم.به زحمت رفتم بالا تو اتاقم.شب که همه خوابیدن بیدار شدم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
مژگان قرص و داروها رو میزاشت تو کابیت تو یه سبد.سبد و برداشتم و چند ورق قرص برداشتم و رفتم بالا. یکی یکی قرصها رو درآوردم و با خوردن هر یدونه اش خاطره هام و دردهایی که بخاطر بی فکری پدر و مادرم کشیدم از جلوی چشام رژه میرفت.دوبسته قرص خوردم و نتونستم بیشتر ادامه بدم.دراز کشیدم
کم کم حالت سرگیجه بهم دست داد
و دیگه نفهمیدم چی شد.
با دردی که تو معده ام پیچید چشم باز کردم.دیدم همه جا سفیده اولش فکر کردم مردم و تموم شده و راحت شدم.اما با صداهایی که میشنیدم.کم کم تاری چشام هم درست شد و چند تا پرستار بالا سرم دیدم که مشغول سرم زدن بودن.بابا هم بالا سرم وایساده بود
یکی از پرستارا گفت :خداروشکر چشم باز کرد.
بابا خم شد رو صورتم و گفت: مهرناز بابا خوبی.
اشکام راه افتادن از اینکه قرار بود دوباره برگردم تو اون خونه دلم میخواست بمیرم
رومو برگردوندم اونطرف و رو به پرستار گفتم:بهش بگید بره بیرون.من نمیخوام ببینمش.
پرستار نگاه ملتمسی به بابا کرد و گفت: بی زحمت برید بیرون حالش زیاد خوب نیست.
بابا رفت بیرون و من موندم و پرستارا
یکیشون که دختر کم سن و سالی بود گفت:چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با صدای ضعیف گفتم: تو هم جای من بودی خودتو میکشتی.
گلوم درد میکرد معده ام درد میکرد
اون یکی پرستار گفت: میدونی به چه زحمتی معده اتو شستشو دادیم اخه آدم عاقل خودشو میکشه؟
اشکام شدت گرفت.تازه ترس برم داشت و از اینکه بمیرم ترسیدم.
دختره گفت :مشاور میاد باهات حرف بزنه بهتره همه حرفهاتو بهش بزنی کمکت میکنه.
تنها شدم یادآوری زجرهایی که تو اون خونه کشیده بودم برام عذاب آور بود
از همشون متنفر بودم .یکم بعد یه خانومی اومد بالاسرم و خودشو معرفی کرد مشاور و روانشناس بود.کلی باهام حرف زد.یکم سر بسته براش توضیح دادم
بهش گفتم من نمیخوام برگردم دیگه تو اون خونه منو ببرید پرورشگاه یا هر جایی که برنگردم اونجا.
خیلی اصرار کرد بابا رو ببینم اما دلم پر بود ازش .
گفتم: نمیخوام ببینمش اصلا هر چی سرم اومده از بی فکری اون بوده.
در مورد مامان پرسید گفتم :خبری ندارم.
شب شده بود که پرستار اومد سرم و عوض کنه که عمو مجید باهاش اومد تو
بغضم ترکید و عمو بغلم کرد تو بغلش کلی گریه کردم و سبک شدم.
با ناراحتی گفت عمو جون شرمنده وظیفه ما هست بهت برسیم اما نمیدونم چرا انقد بیفکریم.
یکم کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستاش و بوسید و نوازشم کرد.
آروم گفت :عموجون میخوای بریم خونه ما یا آقاجون.
راس میگفت آقاجون هنوز زنده بود.بدون هیچ فکری گفتم میخوام برم پیش آقاجون.
گفت: اخه اونجا پخت و پز سخت میشه.
تلخندی زدم و گفتم :فکر میکنید من این مدت تو خونه پدرم خیلی خوردم و خوابیدم که اونجا سخت بشه.از پس خودم برمیام.
گفت :باشه .به بابات میگم.



tgoop.com/OnlySookoot/21333
Create:
Last Update:

#قسمت۴۷
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

اون شب پایین شام میخوردیم که صدای زنگ گوشیم اومد رنگم پرید.
بابا گفت: صدای گوشی کی هست؟
پروانه زود گفت :مال مهرنازه.
خواستم بلند بشم که بابا گفت: کی شماره اتو داره که زنگ زده.
مژگان چشاش و ریز کرد و رو به پروانه گفت: پاشو برو بیار ببینم کیه.
پروانه مثل فنر پرید و رفت بالا.تو دلم التماس خدا و پیغمبر میکردم که قطع بشه تا پروانه میرسه.صدای زنگش قطع شد
گوشی رو اورد پایین و گفت :قطع شده.
بابا گوشی رو گرفت و نگاهی به شماره کرد و گرفت سمت من و گفت: این کیه؟
گفتم: نمیدونم حتما اشتباه گرفته.
بابا شماره رو گرفت و صدای یه پسر جوون تو گوشی پیچید. که گفت: عه چه عجب خانم خانما بلاخره زنگ زدن.این همه مدت ما رو دنبال خودت اسیر کردی.
بابا گوشی رو قطع کرد.رنگش قرمز شده بود.
مژگان که فرصت خوبی بدست اورده بود شروع کرد به آتیش بپا کردن .که من هی بهت گفتم این دختر جنبه نداره گوشی دستش نده.اینم لنگه ننه اش خرابه.حرف گوش ندادی تا این دوتا طفل معصوم و از راه بدر نکنه ول کن نیست.
با التماس نگاه بابا کردم و گفتم: بخدا من نمیدونم کین.اون روز لیلا ...
مژگان اجازه نداد حرفم تموم کنم و بلند شد داد زد: باز چرا از آدمای من مایه میزاری این گوشی کی هست چه ربطی به لیلا داره.
بابا از شدت عصبانیت نتونست جلوی خودشو بگیره و دوتا کشیده محکم زد تو گوشم.
مژگان ولی بیخیال نشد و گفت: من جای تو بودم اینو میکشتم همینمون مونده آبرومونو تو در و همسایه ببره.
بابا رفت تو اتاق و کمربندشو برداشت و اومد سراغم التماسش کردم به پاش افتادم که بخدا روحم خبر نداره.اما مژگان و پروانه اجازه نمیدادن بابا بتونه فکر کنه.
انقد من و زد و زد تا بخاطر پریناز که خودشو انداخت روم بیخیال شد.دلم میخواست بمیرم و راحت بشم.انقد عصبی بودم که تصمیم خودمو گرفتم.به زحمت رفتم بالا تو اتاقم.شب که همه خوابیدن بیدار شدم و رفتم پایین تو آشپزخونه.
مژگان قرص و داروها رو میزاشت تو کابیت تو یه سبد.سبد و برداشتم و چند ورق قرص برداشتم و رفتم بالا. یکی یکی قرصها رو درآوردم و با خوردن هر یدونه اش خاطره هام و دردهایی که بخاطر بی فکری پدر و مادرم کشیدم از جلوی چشام رژه میرفت.دوبسته قرص خوردم و نتونستم بیشتر ادامه بدم.دراز کشیدم
کم کم حالت سرگیجه بهم دست داد
و دیگه نفهمیدم چی شد.
با دردی که تو معده ام پیچید چشم باز کردم.دیدم همه جا سفیده اولش فکر کردم مردم و تموم شده و راحت شدم.اما با صداهایی که میشنیدم.کم کم تاری چشام هم درست شد و چند تا پرستار بالا سرم دیدم که مشغول سرم زدن بودن.بابا هم بالا سرم وایساده بود
یکی از پرستارا گفت :خداروشکر چشم باز کرد.
بابا خم شد رو صورتم و گفت: مهرناز بابا خوبی.
اشکام راه افتادن از اینکه قرار بود دوباره برگردم تو اون خونه دلم میخواست بمیرم
رومو برگردوندم اونطرف و رو به پرستار گفتم:بهش بگید بره بیرون.من نمیخوام ببینمش.
پرستار نگاه ملتمسی به بابا کرد و گفت: بی زحمت برید بیرون حالش زیاد خوب نیست.
بابا رفت بیرون و من موندم و پرستارا
یکیشون که دختر کم سن و سالی بود گفت:چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با صدای ضعیف گفتم: تو هم جای من بودی خودتو میکشتی.
گلوم درد میکرد معده ام درد میکرد
اون یکی پرستار گفت: میدونی به چه زحمتی معده اتو شستشو دادیم اخه آدم عاقل خودشو میکشه؟
اشکام شدت گرفت.تازه ترس برم داشت و از اینکه بمیرم ترسیدم.
دختره گفت :مشاور میاد باهات حرف بزنه بهتره همه حرفهاتو بهش بزنی کمکت میکنه.
تنها شدم یادآوری زجرهایی که تو اون خونه کشیده بودم برام عذاب آور بود
از همشون متنفر بودم .یکم بعد یه خانومی اومد بالاسرم و خودشو معرفی کرد مشاور و روانشناس بود.کلی باهام حرف زد.یکم سر بسته براش توضیح دادم
بهش گفتم من نمیخوام برگردم دیگه تو اون خونه منو ببرید پرورشگاه یا هر جایی که برنگردم اونجا.
خیلی اصرار کرد بابا رو ببینم اما دلم پر بود ازش .
گفتم: نمیخوام ببینمش اصلا هر چی سرم اومده از بی فکری اون بوده.
در مورد مامان پرسید گفتم :خبری ندارم.
شب شده بود که پرستار اومد سرم و عوض کنه که عمو مجید باهاش اومد تو
بغضم ترکید و عمو بغلم کرد تو بغلش کلی گریه کردم و سبک شدم.
با ناراحتی گفت عمو جون شرمنده وظیفه ما هست بهت برسیم اما نمیدونم چرا انقد بیفکریم.
یکم کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستاش و بوسید و نوازشم کرد.
آروم گفت :عموجون میخوای بریم خونه ما یا آقاجون.
راس میگفت آقاجون هنوز زنده بود.بدون هیچ فکری گفتم میخوام برم پیش آقاجون.
گفت: اخه اونجا پخت و پز سخت میشه.
تلخندی زدم و گفتم :فکر میکنید من این مدت تو خونه پدرم خیلی خوردم و خوابیدم که اونجا سخت بشه.از پس خودم برمیام.
گفت :باشه .به بابات میگم.

BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁


Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21333

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

5Telegram Channel avatar size/dimensions The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians. On Tuesday, some local media outlets included Sing Tao Daily cited sources as saying the Hong Kong government was considering restricting access to Telegram. Privacy Commissioner for Personal Data Ada Chung told to the Legislative Council on Monday that government officials, police and lawmakers remain the targets of “doxxing” despite a privacy law amendment last year that criminalised the malicious disclosure of personal information. In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. How to Create a Private or Public Channel on Telegram?
from us


Telegram 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
FROM American