tgoop.com/OnlySookoot/21334
Last Update:
#قسمت۴۸
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
عمو رفت بیرون و یکم بعد بابا اومد تو
ملافه رو کشیدم رو سرم.
بابا اومد بالای سرم و گفت: من اشتباه کردم ندونسته و نفهمیده تو رو زدم اما قرار نیست که تو هم با یه تشر قرص بخوری و خودتو بخوای بکشی یا الان قهر کنی و نیای خونه.
از حرص داشتم خفه میشدم.چرا چشمشو رو همه چی بسته بود.مگه من با یه تشر اینطور شدم.
ملافه رو کشیدم پایین و گفتم: چرا جوری حرف میزنی انگار تو اون خونه نیستی.
دیشب با کمربند منو زدی تشر نکردی
من تو اون خونه انگار یه مزاحمم
زنت و دخترت چشم دیدنم و ندارن خودتم که از اول منو از سر خودت وا میکردی.
عمو به صدای من اومد تو اتاق.
رو به عمو گفتم :این همه سال صدامو خفه کردم که بابام ناراحت نشه.این بار دومش هست من و تا مرز کشتن کتک میزنه.
زنش از پله ها هلم داد انگار نه انگار.
هر روز حسرت چیزهایی رو میخورم که برا بقیه عادیه.من تو اون خونه یه وعده غذا بیشتر نمیتونم بخورم.من تو اون خونه آسایش ندارم.
همیشه تو اون خونه نگاههای نفرت آمیز دو نفر و تحمل میکنم دیگه نمیتونم.
عمو گفت: آروم باش عمو جون درست میشه.
به اندازه ای از همه متنفر بودم که دلم میخواست همشونو بکشم.ملافه رو کشیدم رو سرم و گفتم :برید بیرون من کسی رو ندارم.ترجیح میدم برم پرورشگاه تا برگردم تو اون خونه.
بابا عصبی رفت بیرون و عمو هم یکم مکث کرد و رفت.
اون شب بیمارستان موندم و فردا صبح دکتر اومد ویزیتم کرد و گفت: مرخصی میتونی بری.
بابا بیرون اتاق بود.رفت کارهامو کرد و اومد تو اتاق و گفت: لباس بپوش بریم.
از اینکه برگردم تو اون خونه کذایی عصبی بودم.گفتم :من جایی نمیام میرم کنار خیابون میخوابم.
آقاجون اومد تو.خیلی شکسته شده بود و با دیدن من اومد نزدیکتر و چشمای پر اشکشو دوخت به چشام و گفت :باباجون بلند شو بریم خونه من.ببخش این همه مدت بیخبر بودم ازت.
بغلش کردم و های های گریه کردم.قلبم داشت میترکی.چرا همه منو فراموش کرده بودن.چرا هیچ کس سراغی ازم نمیگرفت بلند شدم و باهم رفتیم سمت ماشین
دوتا چمدون صندلی پشتی بود
نشستم .آقاجون هم رفت جلو نشست
رفتیم سمت خونه آقاجون.زندگی من شد دوتا چمدون و اومد تو ماشین بابام.
خونه آقاجون همون خونه قدیمی بود که آنا صبح تا شب اونجا میشست ومیسابید
اما سرد و بی روح شده بود .دیگه از گلدونای کنار پنجره و حوض پر از آب خبری نبود.دیگه خونه روح نداشت
چمدونهامو بابا آورد تو خونه و رفت کمی خرید کرد.موقع رفتن بهم گفت: هر موقع اعصابت آروم شد خبرم کن بیام دنبالت.
نگاهی سردی بهش کردم و گفتم :من دیگه دلم نمیخواد برگردم به اون جهنم.
بابا سری به تاسف تکون داد و گفت: صبح میام دنبالت تا برسونمت مدرسه سرویس و هماهنگ کردم بیارتت اینجا.
از آقاجون هم خداحافظی کرد و رفت
آقاجون خریدهای بابا رو برداشت و برد آشپزخونه.بلند شدم که کمکش کنم اما سرم گیج رفت و خوردم زمین.
آقاجون بلندم کرد و گفت :برو تو اتاق دراز بکش باباجون من خودم از پس کارا برمیام.زیر لب هم نفرین میکرد کسسی رو که زندگی منو تباه کرد.رفتم دراز کشیدم اما فکر و خیال ولم نمیکرد.
دائم قیافه مژگان و پروانه جلو چشمم بود که الان از خوشحالی تو آسمونا هستن
شب شده بود آقاجون در و باز کرد و گفت:مهرناز بابا بیا شام بخوریم.
خیلی گرسنه ام بود بلند شدم و با کمک دیوار خودمو به در رسوندم.آقاجون که حالمو دید اومد کمکم و گفت:چیکار کردی با خودت بابا.
لبخندی زدم و گفتم: من نکردم اطرافیانم باهام کردن الان سر باز کرده فقط
نشستم کنار سفره.آقاجون زرشک پلو پخته بود عجب عطری داشت
تو بشقابهای ملامین آبی رنگش برام غذا کشید
گفتم: آقاجون اینا رو از کجا یاد گرفتی؟
با خجالت خندید و گفت :تنهایی آدمو مجبور میکنه خیلی چیزا یاد بگیره.
اولین قاشق و که گذاشتم دهنم یاد مژگان افتادم و مدل غذا کشیدنش برا خودم
بابام هیچ کدومو نمیدید.اندازه یه بچه ۵ ساله برام غذا میکشید.سهم من از مرغ تو خونه بابام بال مرغ بود با بغض غذا رو قورت دادم.انگار تازه چشم وا کرده بودم و دردهایی که کشیده بودم الان برام داشت خود واقعیشو نشون میداد
به زحمت چند قاشق خوردم و بقیه رو نتونسم بخورم.آقاجون خیلی اصرار کرد اما میلی به غذا نداشتم.خواستم کمک کنم که آقا جون گفت: پاشو برو بابا بخواب فردا میری مدرسه دیرت میشه.من از پس کارام برمیام.چرا آقاجون بعد آنا زن نگرفت؟
چرا فقط بابای من بود که سر دوماه رفت زن گرفت.
#ادامه_دارد...
BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21334