ONLYSOOKOOT Telegram 21338
#قسمت۵۰
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

نزدیک اذان صبح بود که همه عموها و عمه هام دور آقاجون جمع شدن

موقع اذان آقاجون اشاره کرد که همه برید نماز بخونید همگی رفتن تنها من بودم که از رو مبل داشتم نگاهش میکردم
آقاجون زیر لب چیزی گفت و بعد حالت نیم خیز شد و دستش و گذاشت رو سینه اش و با حالت احترام سلام داد و دراز کشید
بالش زیر سرشو مرتب کرد و دستاشو آورد کنارش مرتب دراز کرد و نفسهاش عمیق تر شد
بلند شدم و رفتم کنارش دستش و تو دستم گرفتم
آقاجون نگاهی بهم کرد و دوباره چشمهاشو بست و پاهاش شروع کرد به لرزیدن آروم
آقاجون جون داد و تموم شد
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند داد زدم آقاجون
عمو که سر نماز مشغول دعا کردن بود زود برگشت سمتمونو  و متوجه شد که آقاجون مرده
با چشای اشکبار اومد منو بلند کرد اشکهام بشدت میبارید و اجازه نمیداد جایی رو ببینم
صدای گریه و شیون عمه هام بلند شد
عموهام یکی یکی زنگ میزدن به این و اون
یکم که آروم شدم
نگاهی به بدن بی جان آقاجون کردم
چادر نماز آنا رو کشیده بودن روش
رفتم کنارش نشستم و گفتم چرا الان رفتی آقاجون
میزاشتی من رو پای خودم می ایستادم بعد میرفتی

عمه ثریا اومد بلندم کرد و پاشو فداتشم
پاشو لباست و عوض کن رخت عزا تنت کن

رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم
کم کم همه جمع شدن
بوی حلوا بلند شد

غم عالم رو دلم سنگینی میکرد
از فکر اینکه قراده دوباره برگردم خونه بابا میخواستم دق کنم
زنگ زدن یکی اومد گواهی فوت صادر کرد
بعد هم اومدن و آقاجون و با صدای بلند لاالله الا الله بردن
جای خالی آقاجون یه آجر گذاشتن
خیره به جای خالی آقاجون بودم
کاش میزاشتن من اینجا بمونم تک و تنها
عمه هام دل خوشی ازم نداشتن
عمو مجید و عمه ثریا فقط هوامو داشتن
مراسم ها تموم شد و من تمام مدت تو اتاق خودمو حبس کرده بودم
روز چهارم بود که بابا اومد تو اتاق که پاشو وسایلت و جمع کن بریم
گفتم نمیام بزارید من خودم همینجا میمونم
عمه ملوک اومد تو اتاق انگار پشت در وایساده بود
گفت وا دیگه چی همینمون مونده دختر تنها تو این خونه باشه و هزار تا حرف در بیارن پشت سرش
بابا نگاهی با حرص بهم کرد و گفت پاشو سپردم کاری به کارت نداشته باشن
عمو مجید هم اومد تو اتاق و گفت الان عموجون مصلحت همینه
ناچار نگاهی به همشون کردم و گفتم
خیلی نامردید و با دلخوری بلند شدم وسایلمو جمع کردم
انگار داشتن منو میبردن برا اعدام
سوار ماشین بابا شدم و شروع کرد به نصیحت کردن من

که سر به سر مژگان و پروانه نزار زیاد به حرفهاشون اهمیت نده
فهمیدم من باید تحمل کنم قرار نیست کسی عوض بشه
رسیدیم خونه
طبق معمول مژگان مشغول خوردن و پذیرایی از خودش بود
با دیدن من نگاهی سمت بالا بهم کرد و روشو کرد اونور
پروانه هم بی تفاوت سرش تو گوشی بود
همون گوشی که باعث شد من کلی دردسر بکشم
رفتم سمت بالا
در و اتاق و باز،کردم دیدم وسایل پروانه اونجاس
برگشتم سمت عقب بابا پشت سرم بود
گفت بیا اینور عیب نداره حالا یکم تحمل کن عوضش میکنم
سری به تاسف تکون دادم و در اتاق و باز کردم
همه وسایلم بهم ریخته بود.

#ادامه_دارد...



tgoop.com/OnlySookoot/21338
Create:
Last Update:

#قسمت۵۰
داستان سرگذشت دختری به نام  مهرناز

نزدیک اذان صبح بود که همه عموها و عمه هام دور آقاجون جمع شدن

موقع اذان آقاجون اشاره کرد که همه برید نماز بخونید همگی رفتن تنها من بودم که از رو مبل داشتم نگاهش میکردم
آقاجون زیر لب چیزی گفت و بعد حالت نیم خیز شد و دستش و گذاشت رو سینه اش و با حالت احترام سلام داد و دراز کشید
بالش زیر سرشو مرتب کرد و دستاشو آورد کنارش مرتب دراز کرد و نفسهاش عمیق تر شد
بلند شدم و رفتم کنارش دستش و تو دستم گرفتم
آقاجون نگاهی بهم کرد و دوباره چشمهاشو بست و پاهاش شروع کرد به لرزیدن آروم
آقاجون جون داد و تموم شد
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند داد زدم آقاجون
عمو که سر نماز مشغول دعا کردن بود زود برگشت سمتمونو  و متوجه شد که آقاجون مرده
با چشای اشکبار اومد منو بلند کرد اشکهام بشدت میبارید و اجازه نمیداد جایی رو ببینم
صدای گریه و شیون عمه هام بلند شد
عموهام یکی یکی زنگ میزدن به این و اون
یکم که آروم شدم
نگاهی به بدن بی جان آقاجون کردم
چادر نماز آنا رو کشیده بودن روش
رفتم کنارش نشستم و گفتم چرا الان رفتی آقاجون
میزاشتی من رو پای خودم می ایستادم بعد میرفتی

عمه ثریا اومد بلندم کرد و پاشو فداتشم
پاشو لباست و عوض کن رخت عزا تنت کن

رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم
کم کم همه جمع شدن
بوی حلوا بلند شد

غم عالم رو دلم سنگینی میکرد
از فکر اینکه قراده دوباره برگردم خونه بابا میخواستم دق کنم
زنگ زدن یکی اومد گواهی فوت صادر کرد
بعد هم اومدن و آقاجون و با صدای بلند لاالله الا الله بردن
جای خالی آقاجون یه آجر گذاشتن
خیره به جای خالی آقاجون بودم
کاش میزاشتن من اینجا بمونم تک و تنها
عمه هام دل خوشی ازم نداشتن
عمو مجید و عمه ثریا فقط هوامو داشتن
مراسم ها تموم شد و من تمام مدت تو اتاق خودمو حبس کرده بودم
روز چهارم بود که بابا اومد تو اتاق که پاشو وسایلت و جمع کن بریم
گفتم نمیام بزارید من خودم همینجا میمونم
عمه ملوک اومد تو اتاق انگار پشت در وایساده بود
گفت وا دیگه چی همینمون مونده دختر تنها تو این خونه باشه و هزار تا حرف در بیارن پشت سرش
بابا نگاهی با حرص بهم کرد و گفت پاشو سپردم کاری به کارت نداشته باشن
عمو مجید هم اومد تو اتاق و گفت الان عموجون مصلحت همینه
ناچار نگاهی به همشون کردم و گفتم
خیلی نامردید و با دلخوری بلند شدم وسایلمو جمع کردم
انگار داشتن منو میبردن برا اعدام
سوار ماشین بابا شدم و شروع کرد به نصیحت کردن من

که سر به سر مژگان و پروانه نزار زیاد به حرفهاشون اهمیت نده
فهمیدم من باید تحمل کنم قرار نیست کسی عوض بشه
رسیدیم خونه
طبق معمول مژگان مشغول خوردن و پذیرایی از خودش بود
با دیدن من نگاهی سمت بالا بهم کرد و روشو کرد اونور
پروانه هم بی تفاوت سرش تو گوشی بود
همون گوشی که باعث شد من کلی دردسر بکشم
رفتم سمت بالا
در و اتاق و باز،کردم دیدم وسایل پروانه اونجاس
برگشتم سمت عقب بابا پشت سرم بود
گفت بیا اینور عیب نداره حالا یکم تحمل کن عوضش میکنم
سری به تاسف تکون دادم و در اتاق و باز کردم
همه وسایلم بهم ریخته بود.

#ادامه_دارد...

BY 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁


Share with your friend now:
tgoop.com/OnlySookoot/21338

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? The best encrypted messaging apps Telegram is a leading cloud-based instant messages platform. It became popular in recent years for its privacy, speed, voice and video quality, and other unmatched features over its main competitor Whatsapp. Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial)
from us


Telegram 🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
FROM American