tgoop.com/RezaNassaji/3495
Last Update:
ادامه متن مرغ دریایی در مسلخ ایرانی
و نیز: «چرا بهجای انتخاب یک نمایشنامۀ معمولی مجبورمان کرد به این هذیان منحط گوش بدهم؟ من اگر پای شوخی در میان باشد، حاضرم به هذیان گوش بدهم ولی آخر اینجا صحبت از اشکال نو و عصر نو در هنر است. اما به نظر من اینجا مسألۀ اشکال جدید مطرح نیست، بلکه فقط رک و راست پای خُلق در میان است.» (همان)
اما ترپلف معتقد است: «به سبکها و اشکال نو احتیاج داریم و اگر نتوانیم به وجودشان بیاوریم بهتر است تئاتری نداشته باشیم.» (ص.۱۹۰)
و در مقابل، سلیقۀ کهنۀ مادر را به هیچ میگیرد: «این را هم میداند که من اعتقادی به تئاتر ندارم. او عاشق تئاتر است و به خیالش میرسد که به بشریت و به هنر مقدس خدمت میکند، ولی به عقیدۀ من تئاتر معاصر چیزی جز کهنهپرستی و خیال واهی نیست. وقتی پرده بالا میرود و نور شبانه اتاقی را که فقط سه دیوار دارد روشن میکند، این کبیر و این خادمان هنر مقدس نشانمان میدهند که مردم چگونه میخورند و مینوشند و عشق میورزند و راه میروند و کتهایشان را میپوشند؛ هنگامی که به یاری تصویرها و جملههای مبتذل سعی میکنند اصول اخلاقی کوچک و بهراحتی قابل فهم و مفید در محیط خانواده را با قلاب صید کنند و هنگامی که مطلبی را که چیزی جز تکرار مکررات نیست به هزاران عبارت به خورد آدم میدهند، طوری پا به قرار میگذارم که موپاسان از فشاری که ابتذال برج ایفل به مغزش وارد میکرد گریخته بود.» (ص.۱۸۹)
۴. تضاد نسلها: نوبت به شما نمیرسد
موضوع تضاد نسلها در نمایش مرغ دریایی فراتر از تعارض آرا دربارۀ سبک کهنه و نو در هنر است؛ ممانعت نسل قدیم از رسیدن نسل جدید به آرزوهایشان در هر چهار پردۀ نمایش آشکار است. ترپلف جوان آن را چنین بر زبان میآورد: «متأسفم، من به این نکته توجه نداشتم که نوشتن نمایشنامه و اجرای نقش در آن، فقط مختص عدۀ معدودی از برگزیدگان است. من این حق انحصاری را نادیده گرفتهام!» (ص.۱۹۸)
آرکادینا اما معشوق فاسقش را بر پسر مستعدش فضیلت میدهد. حال آنکه ترپلف او را نمیپسندد: «ولی من بهش احترام نمیگذارم. تو میخواهی که من هم او را نابغه بشمارم، ولی ببخش من بلد نیستم دروغ بگویم. نوشتههای او حالم را بهم میزند.»
آرکادینا: «این از حسادت است. برای آدمهای بیاستعداد و در همان حال پرمدعا، کاری باقی نمیماند جز آن که استعدادهای حقیقی را انکار کنند. چه تسلای خاطری.»
ترپلف: «(با تمسخر) استعدادهای حقیقی، (با خشم) حالا که اینطور شد من استعدادم از همهتان بیشتر است. (پانسمان را از سر خود میکند) شما جامد فکرها مقامهای اول را در عالم هنر غصب کردهاید و فقط آنچه را خودتان بلدید انجام بدهید، قانونی و حقیقی میانگارید و بقیه را خفه و لگدکوب میکنید. من به شما اعتقاد ندارم، نه به تو اعتقاد دارم نه به او!»
آرکادینا: «منحط!»
ترپلف: «به همان تئاتر نازنینت برگرد و در نمایشنامههای بیارزش و رقتانگیزش ایفای نقش کن.»
آرکادینا: «من در این جور نمایشنامهها هرگز بازی نکردهام. راحتم بگذار. تو حتی قادر نیستی که یک ودویل ناچیز بنویسی، پیشهور کییفی انگل!» (صص.۲۳۰-۲۳۱)
بدین ترتیب، شکست هنری کنستانتین به شکست عشقی میانجامد: «این قضیه از شبی شروع شد که نمایشنامهام با آن وضع احمقانه شکست خورد. زنها شکست را نمیبخشند. من نمایشنامه را تا ورق آخرش سوزاندم. کاش میدانستید که چقدر بدبختم. سردی رفتارتان وحشتناک و باورنکردنی است. درست به این میماند که از خواب بیدار شوم و ببینم آب دریاچه ناگهان خشک شده یا به زمین فرو رفته باشد. الآن به من گفتید که سادهتر از آن هستید که بتوانید مرا بفهمید. آه چی را بفهمید؟ نمایشنامهام را نپسندیدهاید، استعدادم را تحقیر میکنید. مرا مانند خیلیها مبتذل و ناچیز میشمارید... (پای خود را بر زمین میکوبد) این چیزها را چقدر خوب میفهمم خیلی خوب میفهمم. انگار به مغز من میخی فرو کردهاند که با خودخواهی که لعنت خدا بر هر دوشان باد - دست به یکی کرده و مانند زالو خونم را میمکد..» (ص.۲۱۶)
همچنان که استعدادهای نینا با هوسبازی تریگورین هدر میرود: «او به تئاتر اعتقاد نداشت و همهاش به رویاهای من میخندید، کمکم من هم اعتقادم را از دست دادم و دچار یأس شدم... به موجودی ناچیز مبدل شدم، احمقانه بازی میکردم... نمیدانستم با دستهایم چه کنم، نمیتوانستم روی صحنه آنطوری که باید و ساید بایستم، به صدایم تسلط نداشتم...» (ص.۲۵۶)
اما حتی وقتی در پردۀ چهارم، شاهد موفقیت کنستانتین در داستاننویسی هستیم، مادر او را نادیده میگیرد: «تصورش را بکنید، من هنوز چیزی ازش نخواندهام. وقت نمیکنم.» (ص.۲۵۱) و این انکار مادر در کنار شنیدن اعتراف نینا به شکستهایش، سرانجام کنستانتین را از پا درمیآورد و به انتحار میکشاند.
@RezaNassaji
BY Reza Nassaji
Share with your friend now:
tgoop.com/RezaNassaji/3495