tgoop.com/RezaNassaji/3499
Last Update:
چه کسی دروازههای شهر مرا به روی بیگانه میگشاید؟
زادگاه من زواره، در جغرافیای بین یزد و اصفهان، تجربهای تاریخی آمیخته با افسانه در حملۀ مغول دارد: نه مثل اصفهان ویران و کشتار شده و نه مثل یزد تسلیم شده و سالم مانده. اجداد شیعۀ اسماعیلی و اثنیعشری ما در هجوم سوم مغول تسلیم نشدند، ولی گویا با اشارۀ خواجه نصیرالدین طوسی برای نجات سادات، از راه قناتها گریختند و به سراسر ایران پراکنده شدند، مگر گروهی که بعد از اتمام فتوحات هلاکو بازگشتند. تنها افراد پیر و بیمار ماندند و کشته شدند؛ یکیشان سیدی است که مقبرهاش باقی مانده و گویا جد فرح دیبا است که شهبانو زمانی به زیارتش آمد.
اما اصفهان که با کمک جلالالدین خوارزمشاه سالم مانده بود، چرا در هجوم دوم ویران شد؟ ماجرا به منازعات مذهبی بازمیگردد. اصفهان مثل بیشتر ایران آنزمان سنیمذهب بود و اقلیت شیعۀ اسماعیلی به شاهدژ، در بیرون شهر، رانده شدند. اما در منازعۀ دائمی حنفیان به رهبری آلصاعد و شافعیان به زعامت خاندان آلخجند از زمان سلاجقه، شافعیهای مغلوب با مغولان ساختوپاخت کردند که فقط حنفیهای محلۀ جوباره کشته شوند. اما مغولها بهمحض ورود، تمام ساکنین محلات دردشت و جوباره را بیتوجه به «مذهب» کشتند و شهر را ویران کردند. همچنان که در ری باستانی اختلاف مذاهب موجب سقوط شهر شد.
این داستانها که در شهر ما نسل به نسل گفته میشود، گوشۀ ذهن هر اصفهانی فرهیختهای هست (و شاید فرهیختگان کرمان و شهرهای دیگری که بارها در هجوم بیگانه ویران شدهاند) که چگونه اختلاف مذهب سبب ویرانی شد. به قول کمالالدین اسماعیل اصفهانی که کمی بعد به دست مغولان کشته شد: «تا در و دشت هست و جوباره / نیست از کوشش و کشش چاره / ای خداوند هفت سیّاره / پادشاهی فرست خونخواره / تا در و دشت را چو دشت کند / جوی خون راند او ز جوباره»
همچنانکه بسیاری از علما و ادیبان از شهرهای مختلف ایران راه افتادند و به دربار مغولان رفتند و همچون سرداران و حاکمان خائن، مغولان را به کشتار و فتوحات فراخواندند و در سقوط یکایک شهرها و حتی قلاع دورافتاده یاری کردند. من داستان این دبیران، فقیهان، سرداران، شاهزادگان و حاکمان در همراهی با بیگانگان را تاریخ پتیارگی و پفیوزی مینامم و پشیزی برای ادعاهای تاریخ رسمی در باب خدمات طوسیها، جوینیها و... برای رام کردن مغولان با خرد ایرانشهری قائل نیستم. بسیاری از آنان خود در تسلیم ایران به مغولان مقصرند.
این شد که چندی پیش در انزوایی چند ماهه، تاریخ هجوم مغول در ایران را با داستانهای مردم زواره و افسانههای هفت شهر لیلاز آمیختم و نمایشنامهای نوشتم به نام «افسانۀ شهر هفتم لیلاز در هجوم سوم مغول»
بخش دوم آن کار را با عنوان «مصیبت مردم شهر دوم لیلاز در هجوم سوم مغول به روایت بهرام گورگرد» را مدتی است که نیمهکاره رها کردهام تا دو کار دیگر را تمام کنم: «مقتل کلنل پسیان» و «مجلس تظلم و وداع خاطرۀ دختران خراسان با حافظۀ ملت ایران».
اولی را چند دوست تئاتری و سینمایی خواندهاند و هنوز به ناشری ندادهام. راستش، علاقهای ندارم کتابهای خودم را خودم چاپ کنم و تنها مینویسم که از ذهنم خارج شوند.
این نمایشنامه هم در چند ماه اخیر از ذهنم خارج شده بود، تا اینکه دیدم هموطنانی در داخله و خارجه آرزو کردهاند بیگانگان به ایران حمله کنند و فقط گروهی از دشمنان را سریع و خشن بکشند، بدون آنکه خون از دماغ دیگران بیاید.
گویا مردم ایران از تاریخ عبرت نمیگیرند که هر از گاهی در استیصال و ناتوانی از انقلابی برای نجات خود به دست خود، آرزو میکنند: «کاوهای پیدا نخواهد شد امید، کاشکی اسکندری پیدا شود»
@RezaNassaji
BY Reza Nassaji
Share with your friend now:
tgoop.com/RezaNassaji/3499