Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
4941 - Telegram Web
Telegram Web
خواستم اینو نشر کنید

وقتی از چشمام افتاد دیگر فهمیدم انقدرم ارزشش نداشت در واقع اصلا ارزشش نداشت و خیلی معمولی بود و من در ذهنم خیلی خاصش کرده بودم
روز ها میگذره و من به این فکر میکنم چرا دوسال عمرمو پای عشق های الکی هدر دادم که بعد جدایی میرود با یکی دیگر
ساده بگویم واقعا کلش مسخره گی هست خصوصی عشق های مجازی که صدفیصد که ریشخندی هست طرف با صدتا هست ازتو جدا شود راحت به اکانت دیگر دخترا پیام میدهد چیزی که زیادیه و در دسترس
بنظرم عشق واقعی همون محبت پاک به همسر خود هست دیگه همش مسخره گی هست
یک روز میشه که اصلا یادت نمی آید چقدر گریه و زاری میکردی بخاطر کسی
اما اون دوسال و اگر عبادت میکردم امروز وضعم این نبود من دیگر نه زندگی برام ارزشی دارد و نه هیچکسی
اصلا برام همه چی بی معنی بعد کلی درد که بی فایده و مسخره بود حیف دیر متوجه شدم ولی خیلی اشتباه بزرگ بود وقتی نمیشناسی کسی در مجازی الکی عاشق نشوید طرف سیگاری و کرسی دوست دختر باز خود را برای ما پاک نشان میده با اون پروفایل خود ماهم ساده باور میکنیم💔😒
👍1💔1
هروقت نماز می‌خوانم آرامش میگیرم و هر وقت نمیخوانم جوری میشم که این زندگی و هرچیز برایم بی معنی میشود
👍3
تشکر از کانال خوب شما میشه داستان واقعی بیشتری نشر کنید ❤️😊
👍3
سلام خوب هستید؟؟
من ی پیشنهادی دارم اینکه ضررهای عشق مجازی رو کامل در قالب متن بزارید مثلا ازنظر روانشناسی چیه وغیره و اینکه داستان های دختران فریب خورده رو ازعشق مجازی بزارید مطمعنم همه ازین دنیای مجازی ضربه خوردند میتونید ازممبرای کانال هاتون درخواست کنید که داستان های واقعی خودشونو دراختیار ما به اسامی دیگه ای ذکر کنن باشد ک پندی برای مخصوصا قشر دختران شود
لطفا پیشنهادمو نادیده نگیرید!

#ارسالی
1
📖 چهار سالِ نرسیدن...

چهار سال...
چهار فصلِ پر از دوست داشتن، پر از دلتنگی، پر از صبر...
من ماندم و عشقی که هر روز بیشتر شد،
و تو... هر روز بهانه‌ت برای نخواستن، سنگین‌تر.

می‌گفتی هنوز زوده...
می‌گفتی شرایط نیست، نمی‌تونم بیام، صبر کن.
و من، مثل احمق‌ترین دخترِ دنیا، بهت ایمان داشتم.
به چشم‌هات، به قول‌هات، به سایه‌ی حضورت...
ولی سایه، خونه نمی‌سازه...

سنم بالا می‌رفت،
نه فقط روی شناسنامه‌ام... روی دلم، روی روحم،
هر روز خسته‌تر از دیروز
و تو هنوز نیومدی...

تو اون‌ور مرزها بودی، من این‌ور مرزِ ناباوری.
سه ماهه که رفتی...
یا شاید بهتره بگم: بالاخره خودمو کشیدم کنار.

تو رفتی، ولی هنوز گاهی پیام نمی‌دی،
فقط نگاه می‌کنی...
گاهی استوری‌هامو می‌بینی، هنوزم منو چک می‌کنی...
اما نکردی هیچ‌وقت اون کاری رو که باید.

من دیگه ازدواج کردم...
یه تصمیم تلخ، از دلِ یه خستگی عمیق.
نه چون عاشق شدم،
چون دیگه نایِ منتظر بودن نداشتم...

و تو؟
هنوز هم فقط نگاه می‌کنی.
فقط نگاه...

و من؟
با اینکه رفتی،
با اینکه نیستی،
هنوزم گاهی اسمتو سرچ می‌کنم...
هنوز گاهی گلایه می‌کنم ازت،
که چرا…
چرا با من موندی، اما برای من نه؟

تو رفتی،
و من موندم با یه سوال بی‌پاسخ:
دوستم داشتی؟
یا فقط نمی‌خواستی تنها باشی…

🕊️

ولی... 💔

نمی‌دانم به کدامین دلیل،
بی‌تو زندگی کنم...
نفس بکشم، ادامه بدهم،
در حالی که همه‌چیز یاد توست...
و کنارِ کسی باشم،
که "علایقش"،
"لبخندش"،
و حتی "بودنش"... تو نیستی.💔😭


#دل_نشکنیم #دلنوشته-ارسالی
💔2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
|•🤍🫀•|


"يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ"
سوره البقرة، آیه ۱۸۳


ای کسانی که ایمان آورده‌اید! روزه بر شما واجب شده، همان‌گونه که بر کسانی که پیش از شما بودند واجب شده بود، باشد که پرهیزگار شوید.


─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
استوری Story
https://www.tgoop.com/Ve4ghar
دوستان حمایت کنین ❤️
|•🤍🫀•|


این ما جرای ما را دیدند و دور رفتند
از درد قصه ما اشکی بَ در ندادند

کپی شده اما ✍🏻F😊

─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
چهل ویکمین پروژه کمک به نیازمندان❤️

😔اى كه دستت مى رسد  كارى بكن


📣برای درمان پدری بیمار وازکارافتاده


شرح حال ؛
پدری بیمارازشهرستان اسدیه


پدری بیماروازکارافتاده که ۲۰سال هست قطع نخاع شدند وبایدهرچه سریعترعمل بشوند متاسفانه وضعیت مالی بسیارنامناسب که حتی ازکوچکترین امکانات درمانی که پانسمان هست هم ناتوان میباشند دچارزخم بسترشدند همسرشون هم دیسک کمردارند که نمیتوانند همسرشان راجابه جاکنند حتی ویلچرهم برای جابه جایی ندارند

تحقیقات لازم انجام شده و مورد تایید می باشند

در راه رضای خداوند ودر حد توان کمک های خودتون رو به شماره کارت اعلام شده به نام‌ خودبیمار


6037701127894472
اسماعیل اسکندری

شماره شبا
*
710160000000000321670732




*شماره کارت مخصوص خود بیمار می باشد
👆👆👆👆👆👆
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فضای مجازی و تلف شدن عمر و زمان..
👍3💔2
|•🤍🫀•|



حکمت الله در این است که مؤمنین را آزموده و صادقان را غربال کند و پاک را از ناپاک جدا کند و ناپاکان را بر یکدیگر جمع نموده و در جهنم جای دهد و اجر انسان های صادق ثابت قدم را پیروزی و استواری در دنیا و ثواب و مغفرت در آخرت قرار دهد.



─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فضیلت_صلوات_برپیامبرﷺ

#داستانی_واقعی و شنیدنی حتما تا آخر ببینید

زیر نویس فارسی دارد


🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
1
انسان برای ابد (جهان آخرت) آفریده شده است
و این دنیای فانی مسافرخانه است و بازی و سرگرمی

yalandi donya، vefasizdi donya، fanidi donya
1
چه اسم زیبایی برای گناه کردنت در مجازی انتخاب کردی😐 عشقِ مجازی😏
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
استوری Story
چه اسم زیبایی برای گناه کردنت در مجازی انتخاب کردی😐 عشقِ مجازی😏
با نامحرم چت میکنی و عادت میکنی و شیطان دست میزنه برات و وسوسه هاش شروع میشهههه🤯

تو‌هم فکر میکنی عاشق شدی😂😐

نخیییییر

حبِ واقعی فقط در بین همسران است و خواهد بود😁❤️


وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ «21»رم🌸
و از نشانه‌هاى او آن است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد و ميان شما و همسرانتان علاقه‌ى شديد و رحمت قرار داد؛ بى شك در اين (نعمت الهى،) براى گروهى كه مى‌انديشند نشانه‌هاى قطعى است.


اینو همیشه بدونیم جرقه وابستگی های مجازی از چت شروع میشه، و در دنیای واقعی هم جرقه هوس از چشم چرانی میزند و آتش میزند به دین و ایمان و آبرو و آرامشمون.

🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
2
#ارسالی از اعضای کانال

#سرنوشت_سیاه_1

🎗قسمت اول

سلام خدمت شما مدیرکانال استوری ها
وشما اعضای کانال 🌹

امیدوارم ازسرگذشت من درس ها بگیرید
وانشاالله سرکسی قسمت نشه 🙏🌺

من تک دختر یک خانواده شش نفره بودم
یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و دو برادر از خودم کوچیکتر داشتم

یک روز از روزهای اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۵ بود که درخونمون روزدن گفتن اومدن
خاستگاری اومده بودن خاستگاری من...

مگه من چندسال سن داشتم ۱۳ساله بودم
بچه بودم هنوز ولی مادرم اومد بهم گفت: برات خاستگار اومده پسرخوبیه کاریه خانواده داره...
اینقدر توی یک هفته تو سرم خوندن که منم قبول کردم...
هرچند اصلا نمیدونستم ازدواج چی هست
چشم گوشم بسته بود...
بعد که ازدواج کردیم شوهرم خیلی پسر خوبی بود سرباز بود
مهربون بود چون من تک دختر هم بودم خیلی بهم میرسید بی بهونه واسم کادو میگرفت و کلی سوپرایزم میکرد...
سربازی شوهرم که تموم شد بزرگترها گفتن حالا باید عروسی بگیریم ...
ماهم قبول کردیم رفتیم وسایل هارو خریدیم جهزیم رو کامل پدرم واسم خرید چون تک دختر بودم خیلی جهازداد به اندازه ی دوتا عروس جهاز دادن به من...

خلاصه که عروسی هم گرفتیم ما زندگی خوبی داشتیم که یهو بعد ۶ماه خونه داریم خدا بهمون یه بچه هدیه داد
همین که فهمیدم مادر دارم میشم، گفتم پسر باشه مهدی میزارم ...
بعد نه ماه پسرم بدنیا اومد زندگی ما شیرین وشیرین تر شد ..
حتی پدرم بخاطر اینکه داماد خوبی داره قرارشد یک خونه بده به ما و بزنه به اسم شوهرم...
چون پدرم خیلی شوهرمو دوست داشت
میگفت جای پسرشه ...
اون موقع پسرم تازه یک ساله شده بود
وقرار بود بابام خونه رو به اسم شوهرم بزنه بعد اسباب کشی کنیم اونجا...
قرار شد فردا بریم محضرکه خونه بخوره به نام شوهرم
من خونه ی مادرم اینا بودم و شوهرم سرکارش بود منتظر بودم که بیاد ،نیومد خیلی منتظرشدم نیومد زنگ زدم جواب نداد...
خیلی نگرانش شدم ...
حتی به خانواده ش هم زنگ زدم
ولی اونا هم ازش خبری نداشتن ، تا این که عصرشد من همچنان نگران وگریه کنان تو اتاق بودم که یهو داییم وزن داییم اومدن خونه ی مادرم اینا ...
گفتن: به فاطمه که من باشم بیاد اینجا کارش داریم
رفتم گفتم خوش اومدین یهو زن داییم زد زیر گریه ...
گفتم چی شده گفتش بشین بهت بگم
دستمو گرفت گفت میثم تصادف کرده
ولی حالش خوبه چیزیش نشده فقط پاشو گچ گرفتن الان بیمارستانه ...
من رنگ به صورتم نموند حالم بد شد خیلی هم بد شد ...
بلند شدم که برم بیمارستان ببینمش زن داییم گفت نمیشه نمیزارن الان ساعت شش عصر نمیذارن
من تاصبح گریه کردم از گریه بی هوش شدم دم دم های صبح خوابم برد
یهو خواب میثم رو دیدم اومد تو خوابم گفت مواظب پسرم باش به تو میسپارمش
یهو از خواب پریدم ساعت شده بود ۸صبح
بلند شدم حاضربشم که برم بیمارستان...
مامانم گفت یکم صبر کن بزار همه بیان بعد بریم ...
منم گفتم باشه ساعت ۹شد که داییم وزن داییم و پدرم وداداشم اومدن که بریم بیمارستان ...


ادامه دارد....
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان دختر مصری که از طریق فیسبوک قربانی می شود❤️‍🩹

پیشنهاد دانلود👌



🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
💔2
2025/07/13 07:06:18
Back to Top
HTML Embed Code: