tgoop.com/abooklover/4765
Last Update:
ماریول پافشاری نکرد، دلسرد بود و میدانست که حالا ممکن نیست هیچ تلاشی بر رخوت این موجود بیاشتیاق چیره شود. میدانست که دیگر تمام شده، امیدهایش برای همیشه به پایان رسیده، انتظارش برای شنیدن کلماتی ناجویده در این دهان خونسرد و برای دیدن برقی در این چشمهای آرام سرآمده. ناگاه حس کرد تصمیم ناگهانی گریختن از این سلطهی عذابآور در وجودش جوشیدن گرفت. این زن او را به صلیبی میخکوب کرده بود؛ آنجا از تمام جوارحش خون میرفت و زن جان کندنش را تماشا میکرد، بیآنکه دردش را بفهمد، حتی خشنود بود که چنین کاری کرده. اما او خود را از این چوبهی دار مرگآور جدا میکرد، آنجا قسمتهایی از تن خود باقی میگذاشت، تکههایی از گوشت خود و تمام قلب شرحهشرحهاش را. همچون حیوانی که شکارچیان نیمهجان کردهاند میگریخت؛ میرفت و به خلوتی پناه میبرد که در آن عاقبت چهبسا زخمهای خود را التیام میبخشید و چیزی حس نمیکرد، جز دردهای گنگی که مردمان ناقصاعضا تا زمان مرگ از آنها به خود میلرزند.
#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی
@abooklover
BY تا روشنایی بنویس!
Share with your friend now:
tgoop.com/abooklover/4765