tgoop.com/abooklover/4770
Last Update:
میدانستم قصد انجام چه کاری را دارم و میدانستم خودم و دیگران چه انتظاری از من دارند. برایم اهمیتی نداشت. هر بار که تصمیمی میگرفتم، در حقیقت داشتم میان این دو، آشتی برقرار میکردم؛ میان امیال و انتظارات. و همیشه امیال برندهی میدان بود. حال که به گذشته نگاه میکنم، از دیدن جریاناتی که از سر گذراندم خندهام میگیرد. مدام وانمود میکردم دارم تصمیمات منطقی میگیرم. هیچ تصمیمی بر اساس منطق صرف اتخاذ نمیشود. منطق چون پیلهای به دور انگیزه تنیده میشود؛ یعنی همان امیال ابتدایی، ذاتی و بیمناقشه. من تمام مدت میدانستم به کدام سو میروم. همهی عناصر پیروزی یا تباهیام حی و حاضر بودند. کافی بود راهم را به درون شکاف امیال درونیام باز کنم تا به آن رگهی نخاله یا طلا برسم. قضیه بر سر تقدیرِ از پیش نوشتهشده نیست، قضیه این است که جبر و اختیار، هیچکدام فریبی بیش نیست، مغالطهی ذوالحدين جعلی* است، دلخوشکنک است. واقعیت این است که در پایان کار، هر دو یکی هستند؛ یک فرایند واحد. شما آنچه را میخواهید انتخاب میکنید و هیچ حالت دیگری برای آن قابلتصور نیست. آن انتخاب است که سرنوشت شما را میسازد. این سرنوشت از ازل آنجا در انتظارتان بوده و پس از انتخاب گزینهی اصلی، به هر گزینهی دیگری که فکر کنید، همان میشود نکتهی انحرافی مسأله. چرا؟ چون از ابتدا، تنها انتخابِ همان یک گزینه در طبیعت و ذات شما وجود داشته، نه گزینهی دیگری. این، یعنی هویت. صحبت از جبر و اختیار، پوچ و مهمل است؛ چون این باور را القا میکند که چیزی خارج از وجودتان به زندگی شما جهت میدهد، حال آنکه آن نیرو، چیزی جز هویت، یعنی شاهکار روح نیست.
*مغالطهای که در آن، شخص تنها حالتهای ممکن را همانهایی بداند که خودش بیان کرده، درحالیکه حالتهای دیگری هم متصورند.
#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر
@abooklover
BY تا روشنایی بنویس!
Share with your friend now:
tgoop.com/abooklover/4770