tgoop.com/abooklover/4802
Last Update:
صبحها، هنوز چشمبازنکرده، صورت آرامش میگوید ششساله است. طرفهای ظهر دیگر سنش رفته بالا، فرسودهتر شده و به نظر میرسد اجزای صورتش محو و ذوب میشوند. بعد آدم را یاد پسری ده دوازدهساله میاندازد که بهتازگی از یتیمخانهای که آنجا آزارش میدادند فرار کرده. صبحها خیلی دوستش دارم. کیف میکنم که از گوشهٔ چشم حرکاتش را، برای کشف آن دنیای بسیار کوچک کپسولمانندی که داخلش زندگی میکنیم، تماشا کنم. طرفهای ظهر نسبت به او احساس محبت یا دلسوزی یا ترکیبی از هر دو را دارم. دلم میخواهد آن پرندهٔ تازه از لانه سقوطکرده را توی گهواره تکان بدهم، آن گربهای که بعد از دستوپا زدن و نجات از رودخانهٔ یخبسته برگشته خانه، آن سگی که علیرغم همهچیز با ترس به آدمی که کتکش زده نزدیک میشود. با حیوانکی زندگی میکنم که اهلیِ اهلی نیست، با موجودی که بهتنهایی قادر به زنده ماندن نیست و در عین حال نه التماس میکند نه پا پس میکشد. اگر بچهٔ من بود بهش افتخار میکردم.
#دود
#خوسه_اوبخرو / آرمان امین
@abooklover
BY تا روشنایی بنویس!
Share with your friend now:
tgoop.com/abooklover/4802