tgoop.com/abooklover/4869
Last Update:
دیگر فقط چشمی از تو مانده، چشمی عظیم و خیره که همهچیز را میبیند، تن وارفتهات را همچنان که خودت را، تماشاشدهٔ تماشاگر، انگار یکسر به کاسهٔ خودش برگشته باشد و بیگفتنِ چیزی نظارهگر تو باشد، تو، درون تو، درون سیاه و تهی و زنگاری و ترسخورده و ناتوان تو. تو را تماشا و میخکوب میکند. هیچوقت از دیدن خودت دست نخواهی کشید. کاری از دستت ساخته نیست، نمیتوانی از خودت بگریزی، نمیتوانی از نگاهت بگریزی، هیچوقت نخواهی توانست: حتی اگر بتوانی به چنان خواب عمیقی فرو بروی که هیچ تکان و بانگ و سوزشی بیدارت نکند، باز این چشم هست، چشم تو که هیچوقت بسته نخواهد شد و هیچوقت به خواب نخواهد رفت. خودت را میبینی، خودت را میبینی که تو را میبیند، خودت را تماشا میکنی که تو را تماشا میکند. حتی اگر بیدار شوی، دیدنت یکسان و پایدار میماند. حتی اگر میتوانستی به خودت هزاران و میلیاردها پلک اضافه کنی، باز در آن پس و پشتها این چشم بود تا تو را ببیند. خواب نیستی، اما خواب دیگر نخواهد آمد. بیدار نیستی و هیچوقت بیدار نخواهی شد. نمردهای و مرگ هم نمیتواند خلاصت کند...
#مردی_که_خواب_است
#ژرژ_پرک / ناصر نبوی
@abooklover
BY تا روشنایی بنویس!
Share with your friend now:
tgoop.com/abooklover/4869