Telegram Web
آیا حقیقت داشت که زمانی زنان عاشق‌پیشه وجود داشته‌اند و هنوز هم وجود دارند؟ زنانی که با عشق به هیجان می‌آیند، زنانی که رنج می‌کشند، می‌گریند، با شور و حرارت خود را تسلیم می‌کنند، بغل می‌کنند، در آغوش می‌فشرند و ناله می‌کنند، زنانی که با جسم خود نیز مانند روحشان عشق می‌ورزند، با دهانی که سخن می‌گوید و چشمانی که می‌نگرند، با قلبی که می‌تپد و دستی که می‌نوازد، زنانی که با همه‌چیز درمی‌افتند چون عاشق‌اند و خواه روز و خواه شب، می‌روند -زیر نظر دیگران و به‌رغم تهدیدها، نترس و لرزان، مجنون از خوشبختی و سست و بی‌حال- به‌سوی کسی می‌روند که آن‌ها را در آغوش می‌کشد.
آه! چه عشق هول‌انگیزی است عشقی که اکنون به آن زنجیر شده؛ عشق بی‌فرجام، بی‌پایان، بی‌لذت و بدون کامیابی؛ عشقی که شخص را عصبی و کلافه و از شدت اضطراب دیوانه می‌کند؛ عشق بدون لطف و بدون مستی که فقط باعث می‌شود عاشق اتفاقات ناگوار را از پیش حس کند و حسرت بخورد، رنج بکشد و بگرید و خلسه‌ی نوازش‌های ردوبدل‌شونده را فقط با حسرت بوسه‌هایی آشکار سازد که نمی‌توان در لب‌هایی سرد و سترون و خشک همچون درختان خشکیده بیدار کرد.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
چیزی که به‌ویژه در آن جوان ثروتمند می‌پسندید شیوهٔ زندگی او بود که در عین تجمل آزاد و ولنگارانه بود و «بوی گند پول نمی‌داد»، به چشم نمی‌زد؛ این حالت طبیعی جذاب را حتی در ناتوانی او از این که نگذارد چهره‌اش احساسی را بنمایاند نیز می‌یافت -ناتوانی‌ای که معمولاً با دورهٔ کودکی و همراه با برخی ویژگی‌های بدنی این دوره پایان می‌یابد. اگر مثلاً دلش چیزی حتی یک تعارف ساده را می‌خواست و به آن امیدی نداشت، با دیدنش دستخوش شادی‌ای چنان ناگهانی، چنان سوزان، چنان فورانی می‌شد که مهار کردن و پنهان داشتنش محال بود؛ چهره‌اش با حرکتی مقاومت‌ناپذیر از شادمانی خبر می‌داد؛ پوست بیش از اندازه ظریف گونه‌هایش سرخ‌سرخ می‌شد، در چشمانش دستپاچگی و شادمانی بازمی‌تابید؛ و مادربزرگ من به این نمود زیبای صراحت و بیگناهی، که در سن‌لو دستکم در زمانی که من با او دوست شدم اثری از نیرنگ نداشت، بی‌نهایت حساس بود. اما کس دیگری را (که مانندش بسیارند) شناختم که صميميت فيزيکی سرخ شدن گذرای چهره هیچ مغایرتی با دورویی اخلاقی‌اش نداشت. اغلب، سرخی چهره نشان‌دهندهٔ آن است که آدم‌هایی که توانایی رذیلانه‌ترین نیرنگ‌ها را دارند لذت را با چنان شدتی حس می‌کنند که در برابرش خلع سلاح می‌شوند و ناگزیر آن را به دیگران اعتراف می‌کنند.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ماریول پافشاری نکرد، دلسرد بود و می‌دانست که حالا ممکن نیست هیچ تلاشی بر رخوت این موجود بی‌اشتیاق چیره شود. می‌دانست که دیگر تمام شده، امیدهایش برای همیشه به پایان رسیده، انتظارش برای شنیدن کلماتی ناجویده در این دهان خون‌سرد و برای دیدن برقی در این چشم‌های آرام سرآمده. ناگاه حس کرد تصمیم ناگهانی گریختن از این سلطه‌ی عذاب‌آور در وجودش جوشیدن گرفت. این زن او را به صلیبی میخکوب کرده بود؛ آنجا از تمام جوارحش خون می‌رفت و زن جان کندنش را تماشا می‌کرد، بی‌آنکه دردش را بفهمد، حتی خشنود بود که چنین کاری کرده. اما او خود را از این چوبه‌ی دار مرگ‌آور جدا می‌کرد، آنجا قسمت‌هایی از تن خود باقی می‌گذاشت، تکه‌هایی از گوشت خود و تمام قلب شرحه‌شرحه‌اش را. همچون حیوانی که شکارچیان نیمه‌جان کرده‌اند می‌گریخت؛ می‌رفت و به خلوتی پناه می‌برد که در آن عاقبت چه‌بسا زخم‌های خود را التیام می‌بخشید و چیزی حس نمی‌کرد، جز دردهای گنگی که مردمان ناقص‌اعضا تا زمان مرگ از آن‌ها به خود می‌لرزند.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
Soghoot (Live)
Dariush
برای خودکشی بهت‌آور و اندوه‌بار و تلخ و اعتراضیِ کیانوش سنجری؛ و برای همه‌ی ما که سیرِ سقوطمون پایان نداره.
‏«نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فرو پوشند
‏تا به مرگی که در اوست خو کند.

‏پائیز خواهد آمد
‏با خوشه‌های ابر و قله‌های درهمش
‏اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشم‌های تو بنگرد
‏چرا که تو دیگر مرده‌ای.»

‏- فدریکو گارسیا لورکا
گفته بود: «می‌دانید که من از همه‌چیز خبر دارم، منتها بعضی چیزها هست که نمی‌خواهم بدانم.» و به قلبش اشاره‌کنان افزوده بود: «ولی همه‌چیز این‌جا ثبت می‌شود.»

تولستوی
پدر سرگی، ترجمه‌ی سروش حبیبی
می‌دانستم قصد انجام چه کاری را دارم و می‌دانستم خودم و دیگران چه انتظاری از من دارند. برایم اهمیتی نداشت. هر بار که تصمیمی می‌گرفتم، در حقیقت داشتم میان این دو، آشتی برقرار می‌کردم؛ میان امیال و انتظارات. و همیشه امیال برنده‌ی میدان بود. حال که به گذشته نگاه می‌کنم، از دیدن جریاناتی که از سر گذراندم خنده‌ام می‌گیرد. مدام وانمود می‌کردم دارم تصمیمات منطقی می‌گیرم. هیچ تصمیمی بر اساس منطق صرف اتخاذ نمی‌شود. منطق چون پیله‌ای به دور انگیزه تنیده می‌شود؛ یعنی همان امیال ابتدایی، ذاتی و بی‌مناقشه. من تمام مدت می‌دانستم به کدام سو می‌روم. همه‌ی عناصر پیروزی یا تباهی‌ام حی و حاضر بودند. کافی بود راهم را به درون شکاف امیال درونی‌ام باز کنم تا به آن رگه‌ی نخاله یا طلا برسم. قضیه بر سر تقدیرِ از پیش نوشته‌شده نیست، قضیه این است که جبر و اختیار، هیچ‌کدام فریبی بیش نیست، مغالطه‌ی ذوالحدين جعلی* است، دل‌خوش‌کنک است. واقعیت این است که در پایان کار، هر دو یکی هستند؛ یک فرایند واحد. شما آنچه را می‌خواهید انتخاب می‌کنید و هیچ حالت دیگری برای آن قابل‌تصور نیست. آن انتخاب است که سرنوشت شما را می‌سازد. این سرنوشت از ازل آنجا در انتظارتان بوده و پس از انتخاب گزینه‌ی اصلی، به هر گزینه‌ی دیگری که فکر کنید، همان می‌شود نکته‌ی انحرافی مسأله. چرا؟ چون از ابتدا، تنها انتخابِ همان یک گزینه در طبیعت و ذات شما وجود داشته، نه گزینه‌ی دیگری. این، یعنی هویت. صحبت از جبر و اختیار، پوچ و مهمل است؛ چون این باور را القا می‌کند که چیزی خارج از وجودتان به زندگی شما جهت می‌دهد، حال آنکه آن نیرو، چیزی جز هویت، یعنی شاهکار روح نیست.

*مغالطه‌ای که در آن، شخص تنها حالت‌های ممکن را همان‌هایی بداند که خودش بیان کرده، درحالی‌که حالت‌های دیگری هم متصورند.

#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر

@abooklover
آنچه به تعبیر نادرستی «بی‌تربیتی» خوانده می‌شود در بلوک به صورت یک عیب درآمده بود و در نتیجه خودش متوجه این عیب خود نمی‌شد، به‌ویژه از آن‌رو که فکر نمی‌کرد دیگران را ناپسند آید. نزد بشر، بسیاریِ عیب‌های خاصِ هر فرد همان اندازه شگفت‌آور است که کثرت حسن‌های یکسان برای همگان. بی‌گمان، «آنچه در جهان بیش از همه یافت می‌شود» عقل نیست، خوبی است. شگفتا که در جاهایی از همه دورتر، از همه پرت‌تر، خوبی را می‌بینیم که خودبه‌خود می‌شکفد، آن‌گونه که در درهٔ دوری شقایقی که به همۀ شقایق‌های جهان می‌ماند بی‌آن‌که هرگز آن‌ها را دیده باشد، و از همهٔ جهان تنها باد را می‌شناسد که گهگاهی کلاه سرخ تنهایی‌اش را می‌جنباند. خوبی، حتی اگر سودجویی آن را فلج کرده و از کار انداخته باشد، باز هست، و در هر کجا که انگیزهٔ خودخواهانه‌ای نباشد که جلوش را بگیرد (مثلاً زمانی که رمانی یا روزنامه‌ای می‌خوانیم) می‌شکفد، و حتی دل کسی را که در زندگی آدمکش است، اما به‌عنوان دوستدار داستان‌های پاورقی نازکدل باقی مانده، به انسان‌های ضعیف، یا برحق، یا رنج‌کشیده می‌گرایاند. اما حقیقت عیب‌ها هم به‌اندازۀ همسانی خوبی‌ها شگفت‌آور است. کامل‌ترینِ آدم‌ها هم عیبی دارد که به چشم می‌زند یا خشم می‌انگیزد. یکی بسیار هوشمند است، همهٔ چیزها را از دیدگاهی خردمندانه می‌نگرد، هرگز از هیچکس بد نمی‌گوید، اما نامه‌هایی را که بسیار مهم‌اند و خود او خواسته است که فرستادنشان را به عهده‌اش بگذاری در جیب خود فراموش می‌کند، و بدین‌گونه مانع دیداری می‌شود که برای تو اهمیت بنیادی داشته است، اما از تو پوزش نمی‌خواهد و لبخند می‌زند، چون به این می‌نازد که هرگز وقت را نمی‌داند. دیگری آن‌قدر ظریف، مهربان، خوش‌رفتار است که دربارهٔ تو تنها چیزهایی را به خودت می‌گوید که مایهٔ شادمانی‌ات می‌شود، اما حس می‌کنی که چیزهایی از گونه‌ای دیگر را نگفته می‌گذارد، در دل خود دفن می‌کند که آنجا می‌مانند و می‌گندند، و لذت دیدارت را چنان عزیز می‌داند که از خستگی جان به لبت می‌آورد اما تنهایت نمی‌گذارد. سومی صمیمی‌تر است، اما صمیمیت را به آنجا می‌رساند که وقتی به عذر ناخوشی به دیدنش نرفته‌ای، حتماً به رویت می‌آورد که کسانی تو را در حال رفتن به تئاتر دیده‌اند و حالت هم خوب بوده است، یا این که می‌گوید نتوانسته است از کاری که برایش کرده‌ای بهرهٔ کامل ببرد و در ضمن سه نفر دیگر هم پیشنهاد کرده‌اند همین کار را برایش بکنند، و بدین‌گونه، خود را چندان مدیون تو نمی‌داند.
هرکدام از دوستان ما آن‌قدر از این عیب‌ها دارند که برای آن‌که همچنان دوستشان بداریم باید بناچار با اندیشیدن به استعداد، خوبی، مهربانی‌شان خود را تسکین دهیم، یا این‌که همۀ حُسن‌نیتمان را به‌کار بگیریم و به‌ روی خود نیاوریم که چنان عیب‌هایی دارند. اما بدبختانه، پافشاری خوشدلانهٔ ما در چشم‌پوشی از عیب دوستمان را پافشاری خود او در ادامۀ آن خنثی می‌کند، زیرا عیب خود را نمی‌بیند و می‌پندارد که از چشم دیگران نیز پنهان است. از آنجا که احتمال بدآمد دیگران از ما به‌ویژه از آنجا می‌آید که به‌آسانی نمی‌دانیم چه چیزمان به چشم می‌آید و چه چیز نه، از سر احتیاط هم که شده باشد نباید هیچگاه از خود سخن بگوییم، چه می‌توان مطمئن بود که در این‌باره هرگز نظر خود ما با دیگران همخوانی ندارد. همچنان که از پی بردن به زندگی واقعی دیگران، به دنیای واقعیِ نهان در پس دنیای ظاهر، به همان اندازه شگفت‌زده می‌شویم که از دیدن خانه‌ای در ظاهر عادی، اما در درون پر از گنجینه، اهرم قفل‌شکن یا جنازه، به همین‌سان در شگفت می‌شویم اگر با شنیدن آنچه در پشت سرمان می‌گویند، به‌جای تصویری که بر پایهٔ گفته‌های دیگران از خود ساخته‌ایم، به تصویر کاملاً متفاوتی پی ببریم که از ما و زندگی‌مان در درون خود داشته‌اند. از این‌رو می‌توان مطمئن بود که هربار که از خودمان حرفی زده‌ایم، گفته‌های بی‌آزار و احتیاط‌آمیزمان (که دیگران با ادبِ نمایان و با تأیید ریاکارانه گوش کرده‌اند) موضوع تلخ‌ترین یا خنده‌دارترین تفسیرها شده که در هر حال به نفع ما نبوده است. کمتر خطری که در کار است این است که با نمایاندن ناهماهنگی میان گفته‌هایمان و برداشتی که از خودمان داریم، دیگران را بیازاریم، ناهماهنگی‌ای که معمولاً گفته‌های آدم‌ها دربارهٔ خودشان را همان‌گونه خنده‌آور می‌کند که زمزمهٔ موسیقی دوستان قلابی که لازم می‌دانند قطعه‌ای را که دوست می‌دارند بخوانند و برای جبران زمزمهٔ بدآهنگشان حرکاتی به چهرهٔ خود می‌دهند و حالت ستایش‌آمیزی به خود می‌گیرند که آنچه می‌خوانند توجیهش نمی‌کند.

#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی

@abooklover
این حس که در زندگی از همه‌چیز جا مانده، حسی که از مدت‌ها پیش ذهنش را به خود مشغول کرده بود، روی سرش خراب شد و او را از پا درآورد. او هیچ‌کاری نکرده، در هیچ‌کاری موفق نشده، چیزی به دست نیاورده و بر هیچ‌چیز پیروز نشده بود. هنرها وسوسه‌اش کرده بودند، اما شهامت لازم را در خود نیافته بود که کل عمرش را صرف یکی از آن‌ها کند و لجاجت سماجت‌آمیزی را که برای موفقیت در آن‌ها واجب است نداشت. هیچ موفقيتی او را خوشحال نکرده بود، هیچ ذوق پرشوری در برابر چیزی زیبا او را به اشرافیت و عظمت نرسانده بود.

#دل_ما
#گی_دو_موپاسان / محمود گودرزی

@abooklover
فکرش را نمی‌کردم احساسم نسبت به او تا به آن حد قوی باشد و امیال درونی‌ام آنقدر دستپاچه‌ام کند. در تمام روابط انسانی، اولین و قطعی‌ترین سؤال این است: چه کسی مهار رابطه را در دست دارد؟ این موضوع به‌اندازه‌ای توسط ما انسان‌ها درک شده که به شکل یک کلیشه درآمده، اما صرف‌نظر از اینکه چه تعداد از افراد آن را تشخیص می‌دهند، حقیقت و ماهیتش دست‌نخورده باقی مانده است. البته کنترل افراد از راه‌های زیادی امکان‌پذیر است، اما آنچه اهمیت دارد این است که مهار از کف نرود. و همیشه این طرف قوی‌تر نیست که مهار را در دست دارد؛ افراد ضعیف، ترفندهای بی‌شمار و متنوعی در آستین دارند، برخی ناخودآگاه و برخی برنامه‌ریزی‌شده. برای یک لحظه، رابطه‌ای که میان من و لیلین ایجاد شده بود، به تعادل کامل رسید؛ ممکن بود به‌راحتی آب خوردن اسیر طلسم آن اندام ترکه‌ای، نفسانیت عامدانه و معصومیت ژرفش شوم.

#گنگ_محل
#جان_برنساید / رضا اسکندری آذر

@abooklover
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کنت الکساندر ایلیچ رستوف، یکی از اشراف‌زادگانی است که پس از انقلاب بلشویکی روسیه باید با سرنوشت محتوم خود مواجه شود. او که پیش از انقلاب به پاریس رفته بود در سال ۱۹۱۸ به روسیه بازمی‌گردد و بازگشت او هراس حکومت کمونیستی را در پی دارد. آنچه جان رستوف را نجات می‌دهد شعری است منسوب به او با درون‌مایه‌ی انقلابی که در سال ۱۹۱۳ سروده شده بود. سرانجام وی محکوم می‌شود باقی عمرش را در هتل متروپل مسکو تحت‌نظر بگذراند؛ آن هم در اتاق زیرشیروانی که در گذشته محل اقامت کلفت‌ها و نوکرهای مهمانان هتل بوده است. ابتدا ناامیدی و کسالت سراپای وجودش را فرا می‌گیرد، اما دیری نمی‌پاید که او معنای هدف را در زندگی درمی‌یابد. گویی از نو متولد می‌شود. هتل دیگر برایش یک چهاردیواری محصور نیست؛ حالا هتل برای او تمام دنیا است...

🎥 مینی‌سریال اقتباسی از کتاب #نجیب_زاده_ای_در_مسکو نوشته‌ی #آمور_تولز

@abooklover
A Gentleman in Moscow.pdf
2.5 MB
این کتاب با عنوان #نجیب_زاده_ای_در_مسکو در ایران هم توسط انتشارات کتاب کوله‌پشتی ترجمه و چاپ شده

@abooklover
Forwarded from Elham
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔥فصل اول یک جنتلمن در مسکو
💥A.Gentleman.in.Moscow.S01.
🎭قسمت 01
✏️زیرنویس فارسی چسبیده
📤کیفیت : 1080p
👩🏻‍🏫منتشر کننده : 𝙡𝙪𝙭𝙪𝙧𝙮𝙮𝙨𝙚𝙧𝙞𝙚𝙨𝙨
2024/12/02 03:50:25
Back to Top
HTML Embed Code: