tgoop.com/amuzesharabi/6291
Last Update:
داستان یتیم از مجموعه داستان های العبرات به قلم مصطفی اللطفي المنفلوطي
فِي لَيْلَةٍ شِتَائِيَّةٍ بَارِدَةٍ، كَانَ حَامِدٌ، الطِّفْلُ اليَتِيمُ، يَجْلِسُ بِجِوَارِ النَّافِذَةِ يَنْظُرُ إِلَى السَّمَاءِ.
در یک شب زمستانی سرد، حامد، کودک یتیم، کنار پنجره نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد.
رَأَى النُّجُومَ تَلْمَعُ، فَتَذَكَّرَ أُمَّهُ الرَّاحِلَةَ وَقَالَ بِصَوْتٍ حَزِينٍ:
ستارگان را دید که میدرخشیدند، و مادر فقیدش را به یاد آورد و با صدایی غمگین گفت:
أَيْنَ أَنْتِ يَا أُمِّي؟ لِمَاذَا تَرَكْتِنِي وَحْدِي فِي هَذَا العَالَمِ القَاسِي؟
مادرم کجایی؟ چرا مرا در این دنیای بیرحم تنها گذاشتی؟
كَانَ يَعِيشُ فِي بَيْتِ عَمِّهِ الَّذِي عَامَلَهُ بِقَسْوَةٍ، وَلَمْ يَكُنْ لَدَيْهِ أَحَدٌ يُوَاسِيهِ.
او در خانه عمویش زندگی میکرد که با او با خشونت رفتار میکرد و هیچکس نبود که او را دلداری دهد.
وَفِي يَوْمٍ مِنَ الأَيَّامِ، خَرَجَ حَامِدٌ إِلَى المَقْبَرَةِ فِي اللَّيْلِ، وَجَلَسَ عِنْدَ قَبْرِ أُمِّهِ يَبْكِي.
یک روز شبهنگام، حامد به قبرستان رفت و کنار قبر مادرش نشست و گریست.
قَالَ: يَا أُمِّي، خُذِينِي إِلَيْكِ، لَا أَسْتَطِيعُ تَحَمُّلَ هَذَا الأَلَمِ.
گفت: مادرم، مرا پیش خودت ببر. نمیتوانم این درد را تحمل کنم.
وَفِي صَبَاحِ اليَوْمِ التَّالِي، وَجَدَ النَّاسُ الطِّفْلَ نَائِمًا بِجَانِبِ القَبْرِ، وَلَكِنَّهُ كَانَ قَدْ مَاتَ مِنَ البَرْدِ وَالجُوعِ.
صبح روز بعد، مردم کودک را در کنار قبر یافتند، اما او از سرما و گرسنگی جان داده بود.
👇🔷👇
@amuzesharabi
BY 🌳آموزش ترجمه و اصطلاحات 🌳
Share with your friend now:
tgoop.com/amuzesharabi/6291