tgoop.com/bekhodat1Aeman1d/32779
Last Update:
#رمان_ازدواج_اجباری
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت اول
(داستان یک زندگی واقعی)
خریطه های سودا را روی زمین گذاشت و زنگ دروازه را فشار داد چند لحظه بعد صدای خواهرش شگوفه را پشت دروازه شنید که از داخل حویلی صدا زد صبر آمدم صدای پاهایش نزدیکتر شد و پرسید کیست؟ هجران جواب داد باز کو جندک شگوفه دروازه را باز کرد با دیدن هجران گفت خوش آمدی لالا جان دستش را به سوی برادرش دراز کرد و گفت خریطه ها را برای من بده خسته شدی هجران لبخندی مهربانی زد و گفت جان لالا خیر ببینی ولی خودم داخل میبرم از سر راه گوشه شو شگوفه گوشه ای ایستاده شد و هجران داخل حویلی رفت صدای زنگ مبایلش بلند شد با عجله خریطه ها را داخل آشپزخانه برد مبایلش را از جیب اش بیرون کرد با دیدن اسم عشقم لبخندی روی لبانش جاری شد دکمه ای اوکی را زد و مبایل را در گوشش گرفت صدای زیبای دختری پشت گوشی لبخندی هجران را عمیق تر ساخت و گفت جان و دلم مرسلم خوب هستی؟ دخترک پشت خط چیزی گفت هجران دوباره گفت بسیار خسته هستم از صبح که مصروف خرید هستم در عروسی برادرم اینقدر زحمت میکشم فکر کن بخیر در عروسی من و خودت چقدر کار خواهم کرد دخترک پشت خط لبخندی زد هجران گفت عشقم هرچند از شنیدن صدایت خسته نمی شوم ولی باید نزد مادرم بروم بعداً برایت زنگ میزنم بعد از خداحافظی مبایل را قطع کرد و محکم مبایلش را بوسید که چشم اش به شگوفه خورد شگوفه نزدیکش آمد و گفت خیلی دوستش داری مرسل جان خیلی خوشبخت است هجران با دستش کومه ای خواهرش را گرفت و گفت در اصل من خوشبخت هستم که مرسل در زنده گیم است بخیر یکبار عروسی بهیر لالا شد من هم با مرسل نامزد میشوم شگوفه گفت ان شاالله بگو لالا جان هجران از عمق قلبش گفت ان شاالله راستی مادرم کجاست؟ شگوفه جواب داد اطاق لالایم را آماده میسازد امروز تخت و الماری اش رسید هجران به سوی اطاق برادر بزرگش رفت و داخل اطاق شد مادرش گوشه ای ایستاده بود و با خاله ای که مصروف پاک کاری بود حرف میزد هجران گفت مادر جان کار تان تمام شد؟ مادرش به سوی هجران دید و گفت پسرم چرا خودت پشت سودا رفتی به راننده میگفتی هجران گفت مادر جان عروسی برادرم است میخواهم در کارها سهم بگیرم مادرش گفت سهم بگیر ولی باید بخاطر لباس هایت میرفتی مثلاً ما فردا عروسی داریم ولی برادر داماد هنوز لباس اش را از خیاط نگرفته شگوفه گفت لالا جان کی گفت ترا که پرورش اندام کار کن ببین به اندام ات لباس پیدا نمیشود باید فرمایش بدهی هجران گفت لالایت همینطور یک اندام دارد و باید متفاوت باشد مادرش گفت گپ تان را کم کنید بروید کارهای تان را کنید راستی هجران به برادرت زنگ بزن ببین کجاست
هجران مبایلش را از جیب اش بیرون کرد و شماره ای برادرش را گرفت چند لحظه بعد صدای برادرش را پشت خط شنید و گفت سلام لالا بهیر کجا هستی؟ چند لحظه ساکت شد و دوباره گفت درست است بخیر بیایی مبایل را قطع کرد و به مادرش گفت نزدیک خانه است حالی میرسد خودش هم از اطاق بیرون شد شگوفه دنبالش آمد و کارت عروسی بهیر را روبروی هجران گرفت و گفت این کارت هم برای مرسل جان است برایش بگو شگوفه گفت بی صبرانه منتظر آمدنت هستم هجران کارت را از دست شگوفه گرفت با دست دیگرش محکم کومه ای خواهرش را کشید و گفت چقدر تو خوبی…
شب عروسی بهیر بود همه مهمانان رسیده بودند اما چشمان هجران منتظر دیدن عشق اش بود برای باری بیستم شماره ای مرسل را گرفت ولی جوابی نشنید شگوفه نزدیکش آمد و گفت مرسل جان تا حالی نرسیده؟ هجران سرش را به علامت نه تکان داد که یک لحظه چشمانش برق زد و گفت آمد شگوفه به سمت نگاهی هجران دید و چشمش به دختری زیبای که لباس محفلی قشنگی بر تن داشت افتاد بیشتر مهمانان به مرسل چشم دوخته بودند شگوفه به سوی مرسل رفت و گفت خوش آمدی و محکم او را به آغوش گرفت بعد به سوی مادر مرسل رفت و با او هم احوال پرسی کرد مرسل به سوی مادرش دید و گفت مادرجان خودت برو پشت یک میز بنشین من چند لحظه با دوستم شگوفه جان اینجا میباشم بعداً میایم مادرش گفت درست است دخترم ناوقت نکنی بعد از رفتن مادر مرسل به داخل صالون هجران هم نزدیک مرسل رفت و گفت چقدر زیبا شدی عروس زیبایم مرسل چهره اش از حیا سرخ شد و به سختی به چشمان هجران دید و گفت تو هم خیلی جذاب شدی چند لحظه هر دو محوی چشمان همدیگر شدند که با صدای شگوفه به خود آمدند شگوفه گفت هجران مواظب رفتارت باش همه فکر میکنند مرسل جان دوست مکتب من است از همه مهمتر اگر مادر مرسل جان بفهمد که بین شما چیزی است برایش بد میشود حالا من مرسل را داخل صالون میبرم تو هم به کار هایت برس هجران گفت چشم خواهر جانم عشقم را تسلیم تو کرده ام مواظب اش باش مرسل لبخندی زد و با شگوفه داخل صالون رفت...
#ادامه_دارد
BY به خودت باور داشته باش
Share with your friend now:
tgoop.com/bekhodat1Aeman1d/32779