tgoop.com/dr_moghaddaszadeh/494
Last Update:
ذهن قصه پرداز
این تجربه واقعی است!
گویا ذهن ما تمایل زیادی دارد که از اتفاقات و رویدادهای تصادفی قصه بسازد و عجیب آنکه خودش هم این قصهها را باور میکند. شاید اینطور زندگی تحملپذیرتر میشود.
قدم بر دامنه کوه گذاشته بودم تا نفسی تازه کنم و هدفونها را هم در گوشم محکم کرده بودم و با آواز و موسیقی محسن نامجو قدم بر میداشتم. به این فکر میکردم که بهار شده است و سبزهای بر تن کوه روییده است. اما چه کمرنگ است! به یاد تصاویری که از مناظر سرسبز و چشمنواز کشورهای خوش آبوهوا در شبکههای اجتماعی دیدهام میافتم و همزمان نامجو میخواند:
...عقاید نوکانتی از آنِ من
شقایق نُرماندی از آنِ تو...
با خودم میگویم چه همزمانی جالبی! در همین افکار غوطهور بودم و میرفتم. اینکه هرکسی بهار را چگونه تجربه میکند؟ آن که در دامنههای آلپ است یا در میان لالههای رنگارنگ هلندی چه تجربه متفاوتی میتواند داشته باشد؟ برای منِ خراسانی، شکوفههایی که بر تنِ بتههای خار روییده است معنای سرسبزی و بهار دارد. شاید باید به همین سبزی اندک دلخوش باشم. شاید سهم ما از طبیعت همینقدر است. عادلانه نیست، ولی چه چیزی در این دنیا عادلانه است که این یکی باشد؟
حواسم دوباره به موسیقی می رود و نامجو می خواند:
... این که زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی ...
عجب! امروز چقدر اتفاقی موسیقی با افکار من همراه شده است. دوباره غرق افکار خودم میشوم و به سالهایی میاندیشم که جوانتر بودم و امیدی عجیب در دل من بود که انگار قرار است روزی همه چیز تغییر کند. دقیقا نمیدانم افکار آن سال هایم چه بوده، تغییر مکان جغرافیایی خودم یا تغییر اقلیم شهر و دیارم یا چه؟ دقیقا در دنیای فانتزیهای من قرار بوده چه چیزی تغییر کند؟ نمیدانم. فقط از آن احساس امیدواری یادم هست. امید به اینکه "یه روز خوب میاد"!! اما از یک جایی به بعد، دیگر بیابانهای تفتیده خراسان را با سبزهزارهای نیوزلند مقایسه نمی کردم و حسرت نمیخوردم.
باز موسیقی به جلو صحنه ذهنم می آید و صدای محسن نامجو را می شنوم که:
... دلِ زارم فغان کم کن
تو اشک از دیدگان کم کن
غم و ناله ز جان کم کن ...
عجبا! انگار دستی در کار است که بوسیله موسیقی نامجو با من گفتگو میکند. به این فکر خودم که "دستی در کار است" میخندم. در دنیایی که همه چیز زندگیمان، به قول نیکلاس طالب، بر پایه بختانگی است، من فکر کردهام که دستی در کار است. ولی از حق نگذریم، حالا که کسی نیست، اگر چنین دستی در کار بود چقدر دلگرم کننده میشد.
بهرحال، میاندیشیدم که نصیب ما از زندگی هم یک بار بیش نیست. بیش از نیماش که به بیم و امید و حسرت و آرزو گذشت. حواسمان نباشد باقی ماندهاش هم از کف میرود.
آفتاب تقریبا غروب کرده است و من تنها در دامنه کوه میروم. دوباره صدای موسیقی برایم پررنگتر از افکارم میشود که میخواند:
... این روزا دنیا واسه من از خونه مون کوچیکتره
کاش می تونستم بخونم قدِ هزارتا پنجره
طلوع من، وقتی غروب پَر بزنه موقع رفتن منه ...
یک جایی از ذهنم وسوسه عجیبی داشت که از این اتفاقها و همزمانیهای کاملا تصادفی، قصه بسازد و باور کند که "دستی در کار است". اما خوب، من که حرفاش را باور نمیکنم. شما را نمیدانم!
https://www.tgoop.com/dr_moghaddaszadeh
BY دکتر مقدس زاده

Share with your friend now:
tgoop.com/dr_moghaddaszadeh/494