Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
گرفتگی سینوس‌ها، سردرد، کسالتِ کهنهٔ‌از‌تهران‌آمده، سرفه‌ها و... رمقم را گرفته بود. همهٔ این‌ها، نیمچه‌حوصله‌ام را هم به صفر رسانده بود. به همهٔ این‌ها، کلافگی از گرما را هم اضافه کنید.

سروصدایی شد و تختال‌ها از انتهای خط تولید بیرون آمدند. همین‌طور گداخته.

هربار که تختالی بیرون می‌آمد، شبیه تماشاگرانی که در ورزشگاه، تیم محبوب‌شان را تشویق می‌کنند، خیال می‌کردم که تیمم گُل زده است. حتی اولین تختال که بیرون آمد، از ذوق‌زدگی دست زدم.

تماشای تختال‌ها که چنددقیقه بعد به کلافی تبدیل می‌شدند تا راهی کارخانه‌ها شوند، حوصله‌ام را سرِ جایش آوردند.
ما چقدر کارخانه کم دیده‌ایم و چقدر تماشای همین چنددقیقه -به‌لطف خانمِ مدیر- به یکی از بهترین تجربه‌های سفرم (این‌بار به‌بهانه دیدن یک صنعت) تبدیل شد.

• اصفهان

#سفر_نویسی
دیروز برای دوست عزیز دور از وطنی که خواسته بود دربارهٔ کتاب «حوض خون؛ روایت زنان از رختشوی‌خانه بیمارستان اندیمشک» حرف بزنیم، نوشتم: این روزها دل‌خوشی‌های بزرگی ندارم؛ جز همین خرده‌کارها. حرف‌زدن درباره چیزهایی که دوست‌شان داریم یا دغدغه‌ مهم‌ ماست.

امروز لیست حضور و غیاب، یادداشت‌هایم درباره بحث امروز و نهج‌البلاغه را می‌گذارم توی کیفم و راهی می‌شوم. کلاس که تمام می‌شود، یکی از دانشجوها می‌گوید یکی از اقوام آقای فلانی فوت کرده و می‌خواهیم فاتحه‌ای بفرستیم. دقیق متوجه منظورش نمی‌شوم. من تسلیت می‌گویم و مشغول جمع‌کردن وسایلم می‌شوم. از انتهای کلاس، کسی شروع می‌کند به خواندن قرآن. تازه متوجه منظورشان می‌شوم. می‌نشینم روی صندلی. مثل خودشان که ساکت و آرام‌اند و آیه‌ها را زمزمه می‌کنند. چند آیه با صوتِ خوشی، راهِ خودش را از انتهای کلاس باز می‌کند و به من می‌رسد. استیصال این روزها جایِ خودش را می‌دهد به یک خاطرجمعی کوچکِ لحظه‌ای. خواندن قرآن تمام می‌شود. دست‌ها بالا می‌رود برای دعاکردن. و بعد هم فاتحه‌ای. مردانِ جوان یکی یکی از صندلی‌هایشان بلند می‌شوند. با صاحبِ عزا دست می‌دهد. او را در آغوش می‌گیرند. تسلیتی می‎گویند و از کلاس بیرون می‌روند. من هم تسلیتی می‌گویم.
یک مراسمِ کوچکِ همدردی با کسی که عزیزی از دست داده. چندآیه قرآن و دعا و فاتحه‌ای. همه‌چیز برایم تازگی دارد. این همدلی کوتاهِ اما به غایت معصومانه. زمزمه‌شدن سوره حمد و آن صدایی که آیه‌هایی را زمزمه می‌کند.


باید برسم شرکت. می‌نشینم توی ماشین. ذخیره تلگرام را باز می‌کنم. صدا را ضبط کرده‌ام. چند آیه آخر را. موقع خداحافظی به ایشان گفتم صدایتان را ضبط کردم. به صوت خوشی آیه خواندید. تشکر می‌کند. صدا را دوباره گوش می‌کنم.
دل‌خوشی‌های بزرگی دارم در این روزها. برادران و خواهرانی از ولایت‌های مختلف افغانستان. قلبم برایشان می‌تپد و بیش از این‌که من چیزی به آن‌ها بیاموزم، آن‌ها هستند که چیزهای بزرگی به من می‌آموزند. مثل همین شکل و شیوه‌های تازه در همدلی‌کردن.

دایرکت اینستاگرام را باز می‌کنم. برای نازنین‌دوستِ دورم می‌نویسم: این روزها البته دلخوشی‌های بزرگی هم دارم. مثلا امروز....

#خویشتن_نویسی
#ما
«ما که با حضور همهٔ افغانستانی‌ها مشکلی نداریم، ما فقط می‌گیم مهاجرهای غیرقانونی اخراج بشن.»

این جمله اگرچه درظاهرش، اندکی رواداری و انصاف در خودش دارد، اما آیا واقعا رگه‌هایی از اخلاق در آن به‌چشم می‌خورد؟
به‌گمان من چنین جمله‌ای (بدون این‌که گوینده‌اش از آن اطلاع داشته باشد) اخلاقی نیست و حالا دلایلم را هم می‌گویم.

ترم پیش و این ترم، شانس آشنایی و دوستی با دانشجویان اتباع را داشته و دارم. بدیهی است که تمام دانشجویان، مهاجر قانونی‌اند. با پاسپورت و ویزا در ایران اقامت دارند که هر سال آن را تمدید می‌کنند، شهریه دانشگاه را کامل پرداخت می‌کنند، برخی از آن‌ها صاحب شغل‌هایی هم هستند و تمام اطلاعات آن‌ها در سامانه‌های مربوطه ثبت شده است.

در عموم گفت‌وگوها و گپ‌وگفت‌هایمان چیزی بین روایت‌های آن‌ها مشترک است: ترس و دلهره در مواجهه با مأموران انتظامی که از آن‌ها کارت شناسایی می‌خواهند. و عموما همه آن‌ها در چنین موقعیت‌هایی، تجربه‌های یکسانی دارند که من بارها آن را از زبان‌شان شنیده‌ام:

+ وقتی ازمون کارت شناسایی می‌خوان، حتی مهلت یا مجال نمیدن که ما زنگ بزنیم و برامون بیارن. حتی در این حد بهمون فرصت نمیدن که بتونیم از توی کیف‌مون دربیاریم. تا بخوایم حرفی بزنیم یا دفاعی هم بکنیم، ما رو با خودشون می‌برن. گاهی تا چند روز اونجا می‌مونیم. تا بالاخره زنگ بزنیم و کارت شناسی رو بیارن که نشون‌شون بدیم.

+ گاهی هم حتی از ترس، کارت شناسایی رو به خودِ اون مأمور انتظامی نشون نمیدیم. باهاشون تا کلانتری میریم حتی. برای این‌که وقت‌های زیادی پیش اومده که تا مدرک یا پاسپورتی نشون دادیم، اون رو با عصبانیت زیاد پاره کردند. از ترس پاره‌شدن تنها مدرک‌هایی که ثابت می‌کنه ما اقامت قانونی داریم، مجبوریم باهاشون بریم. تا در وضعیت آروم‌تری مدرک رو نشون بدیم.

در شرایطی که سازوکارهای اصولی، اخلاقی و قانونی در مواجهه با مهاجران وجود ندارد، همه مهاجران شرایط یکسانی را تجربه نمی‌کنند. و خب، حتی رقم‌خوردن چنین تجربیاتی برای مهاجر غیرقانونی هم غیراخلاقی و غیرانسانی است.

درحالی‌که شواهد و روایت‌ها نشان می‌دهد که بسیاری از مأموران و کارمندان بخش‌های دولتی که با مهاجران سروکار دارند، به اصول اخلاق فردی و حرفه‌ای پایبند نیستند، گزاره‌ای که از آن یاد کردم، عملاً رنگ‌وبویی از انصاف ندارد؛ چراکه زمانی می‌شود خواستار رد مرز مهاجران افغانستانی غیرقانونی بود که سازوکارها و برخوردها، شأن انسانی و حقوق آن‌ها را تمام‌وکمال رعایت کند.

در چنین سیستمی که گاهی حقوق خودِ شهروندان هم با بی‌اخلاقی و بی‌تعهدی پایمال می‌شود، می‌توان انتظار داشت که رد مرز مهاجران با روش اصولی و با درنظرگرفتن اخلاقی فردی و اجتماعی انجام شود؟

دوستی تعریف می‌کرد که پدر خانواده را رد مرز کرده بودند؛ درحالی‌که همسر جوان و فرزند کوچکش، در ایران تنها مانده بودند.
وقتی هنوز هیچ سازوکارِ قانونی و اخلاقیِ درستی برای رد مرز وجود ندارد و خوشایند و ناخوشایند ماموران بالادستی و اعمال سلیقه‌های شخصی‌شان تعیین‌کننده است، می‌توان باز هم گزاره «رد مرز مهاجران غیرقانونی» را در چنین بستری اخلاقی و در راستای جلوگیری از آسیب‌های اجتماعی دانست؟

به‌گمانم، قبل از مطالبه برای سازماندهی اتباع، همهٔ آن‌هایی که پای‌بند اصول اخلاقِ اجتماعی‌اند، باید از دست‌اندرکاران سیاست‌گذاری‌ها و بخش‌هایی که با مهاجران سروکار دارند بخواهند که طبق سازوکارهای اخلاقیِ قانون اقدام به هر کاری کنند. زیادی ایدئال‌گرایانه و خوش‌خیالانه است؛ می‌دانم. اما تا زمانی که شأن انسانی مهاجران در مواجهه با مأموران نیروی انتظامی یا در اردوگاه‌هایی مثل عسکرآباد و... نادیده گرفته می‌شود، چطور می‌توان خواستار سازماندهی اتباع بود؟

#مهاجران
#اتباع #ما
در اوج روزهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» بود که سرِ شام اعلام استقلال کردم. برادرم که حالا آن سر دنیا روزگار می‌گذراند، از سر تحسین، یواشکی علامت لایک نشانم داد و چشمکی زد.

فهرست بلندبالایی آماده کرده بودم از دلایلِ مختلفم برای زندگیِ مستقل. در همین تهران. شهری که پدرومادرم هم ساکنش بودند. کار به گفتن دلایلم نکشید. اول بین ما چهارنفر سکوتی حکفرما شد و بعد، چند سوال که پدرومادرم آرام و منطقی (انگار آمادگی‌اش را داشتند که روزی، یکی مهاجرت کند و آن یکی هم تصمیم بگیرد خانه‌ای جدا برای خودش داشته باشد) پرسیدند: چقدر پول دارم؟ قصد دارم با کسی هم‌خانه شوم؟ دقیقا به چطور خانه‌ای فکر می‌کنم و... . در کمال حیرت، دیوار بلند یا مانعِ بزرگی سرِ راهم نبود. فقط یک شرط وجود داشت: باید نزدیکِ خاله‌ها می‌بودم.

بعدترها که دوست و آشنا بابت این استقلال تحسینم می‌کردند، خودم می‌دانستم که کارِ شاقی نکرده‌ام. کارِ شاق را آن دوستانِ نزدیکم انجام داده بودند که از شهر دیگر، با تکیه بر توان روحی و مالی خودشان، صفر تا صد خانه‌ تازه‌شان را ساخته بودند. من حمایت مادر، برادر و زنان خانواده مادری‌ام را داشتم. و حمایتِ دوستانم را (همان موقع آدم عزیزی برایم نوشته بود که تو جانِ دلیری داری و همین قوت داده بود به من). و حمایتِ پدرم را که با او‌ اندک‌اختلاف‌های سیاسی داشتم، اما دلایل نزدیکی و صمیمت‌مان پرشمارتر از آن تفاوت دیدگاه‌های سیاسی بود.

در خانواده‌های مذهبی-سنتی که ضابطه‌ها و چهارچوب‌ها خدشه‌ناپذیرند، بعد از تصمیم من، فشار اجتماعی بیش از خودم، متوجه پدرومادرم بود. بعدها پدرم در یک گفت‌وگوی پدر و دختری برایم گفت که می‌فهمد از یک جایی به بعد، زندگی با والدین کمی سخت می‌شود. و این خصلت زیستن در دنیای مدرنی است که همه مناسبات را تغییر داده است.

حالا دو سال از زیستنِ من در این خانه کوچکِ –نزدیک خاله‌ها- گذشته است و دارم به روزهای پایانی اقامتم نزدیک می‌شوم. در حالِ تمام‌کردن چیزی و در آغازِ ساختنِ چیزی دیگرم. بابا و مامان آمده‌اند و خاله‌ها. مثل همان وقتی که قرار بود زندگی‌ام را با یک تنهایی خودخواسته در این خانه کوچک شروع کنم، حالا هم آمده‌اند تا این «گذر» و «گذار» را با حضورشان برایم آسان‌تر کنند.

بابا دارد توی بسته‌بندی کتاب‌ها کمکم می‌کند؛ میراثِ معنوی‌ام که می‌خواهم برای بچه‌هایم بماند. و مامان مشغولِ سروسامان دادن به بقیه لوازمم است. هر از چندی، با لحن مادرانه‌اش تشر می‌زند که چرا این‌همه «آت و آشغال» جمع کرده‌ام و این‌ها را نباید به خانه تازه ببرم. رسیده است به لوازمم کوهم. به کوله‌پشتی و کفش و باتوم‌ها و یخ‌شکن و چادر مسافرتی و کیسه‌خواب و... . منتظرم «آت‌وآشغال» خطاب شوند و در دسته لوازم «نبُردنی» قرار بگیرند. مامان اما مکث می‌کند. روی همه دستمال می‌کشد. با دقت و وسواس همه را توی کوله‌ام جا می‌کند. یادش می‌افتد که در یکی از سفرهایشان برای من و برادرم کوله کوه خریده‌اند. بعد می‌گوید «اینا رو یه جای خوب بذار مامان. دوباره کوه رفتن رو شروع کن. خوبه برات.» لوازم کوهم می‌رود در دسته لوازمِ اعزامی به خانه جدید که شکلِ تازه زیستن و ساختن در کنارِ دیگریِ عزیزی است.

در آستانه‌ام. در حالِ تجربه غمِ مبهمِ شیرینی و خوشیِ یک شروعِ تازه. دو سال از زیستنم در این خانه می‌گذرد و دارم لحظه‌لحظه‌اش را مرور می‌کنم. این دوسال اگر نبود، هنوز کودک‌زنی بودم با نگاهِ دور از واقعیت به زندگی. زیستن در اینجا بود که من را با رویِ واقعی زندگی، تلخی‌ها و خوشی‌ها و چیزهایی که درک‌شان نکرده بودم، مواجه کرد. در این خانه بود که شکلِ تازه دین‌داری‌ و تشخص سیاسی را تجربه کردم. در این خانه بود که میزبانِ اندک‌ آدم‌هایِ عزیز و به‌جان‌نزدیکی شدم که حالا با وجود دور و دریغ بودن‌شان، من را با ساحتِ دیگری از خودم مواجه کردند. در این خانه بود که گریستم، خوشحالی کردم، تصمیم گرفتم به افغانستان سفر کنم، چند خرده‌کار سیاسی کردم، شروع کردم به نوشتن کتابم و دست‌آخر، در همین خانه بود که تصمیم گرفتم خانواده‌ای برای خودم بسازم.

در آستانه‌ام. می‌روم توی اتاق، کمی گریه‌هایم را تازه می‌کنم و دوباره برمی‌گردم برای جمع‌کردن لباس‌ها و کتاب‌ها. تنها چیزهایی که از این زندگیِ دوساله، به زندگی تازه‌ام برای تمام عمر می‌برم.

در آستانه‌ام. همان جایی که نازنین‌رفیقم –آزاده ثبوت- درباره‌اش نوشته بود: «آستانه، همان‌جایی که پدرم بر سرِ ما قرآن نگه می‌دارد، فضایی بینابینی‌ست. محل مکث و حرکت است. هر بار قرارگرفتن در آن، زیست‌جهان و درجهان‌بودنِ ما را از نو تعریف می‌کند. این‌گونه نیست که چیزی را پشت‌سر گذاشته باشیم و بخواهیم به چیز جدیدی پیوند بخوریم. آستانه به یادمان می‌آورد که ما همواره بخشی از این و بخشی از آن هستیم و می‌خواهیم به‌ازای هر هزاربار که می‌رویم، صدهزار بار باز آییم.»

#خویشتن_نویسی
سه روز پیش، این موقع‌ها، میزبانیِ ما در دفتر نشر اطراف به‌مناسبت اولین روز هفته کتاب و کتاب‌خوانی شروع شده بود؛ تجربه‌ای که رفت کنار بهترین تجربه‌های دل‌پذیری که از یادآوری‌اش سرِ ذوق می‌‌آییم.

این‌که اطراف به‌عنوان یک سازمان‌ چه چیزی برای تو می‌سازد و چه چیزهایی را در جهان تو تغییر می‌دهد، موضوعی بوده که همیشه خواسته‌ام دربارهٔ آن بنویسم و هیچ‌وقت هم نشده طور درخوری درباره‌اش بنویسم.

این‌که در اطراف چه چیزهایی آموخته‌ام و می‌آموزم، فهرست بلندبالایی می‌شود، اما مهم‌ترینش شاید این باشد: «چیزِ ارزشمندی برای خودت بساز و از آن مراقبت دائمی کن.»

#اطراف_ما
غم را باید تکاند. غم نباید بیاید و بماند. باید بیاید و برود.‌ غم‌های سُکنی‌گزیده، آدم را رنجور و خسته می‌کنند. ما را غمگینِ همیشگی بار می‌آورند. باید غم را پذیرفت و بعد برایش راه باز کرد تا به امان خدا برود. بااین‌‌حال اما بعضی غم‌ها تِکاندنی نیستند. این‌ها را باید تا به ابد پیشِ خود نگه داشت. غم‌های عزیزی‌اند. غم‌های محترم. غم‌های خاصِ ما. غم‌هایی که باید آن‌ها را به‌جان پَروَرد و نگذاشت از خانه‌شان راه به جایی ببرند. غم‌هایی که رقیق‌اند، نابسامانی و آشوب به پا نمی‌کنند. آرام و بی‌بَلوا حضور دارند و گاهی، بی‌اینکه انتظارش را داشته باشی وسط شلوغی، کاروبار، گپ‌وگفت، مواجهه با یک چیز آشنا و... یکهو از راه می‌رسند تا خودشان را بنشانند بیخِ گلو یا راه باز کنند پشت پلک‌ها‌ تا تو قوهٔ خویشتن‌داری‌ات را به کار بگیری که نشان بدهی آب از آب تکان نخورده است. این غم‌ها را نباید زُدود. باید نگه‌شان داشت. این غم‌ها، همان‌هایی هستند که اعتبار می‌بخشند و کیفیت زندگی‌ات را از روزمرگی و بی‌دردی هزار پله ارتقا می‌دهند.
آدم به بعضی غم‌هاست که به خوشی زندگی می‌کند.

#خویشتن‌_نویسی
Forwarded from با حقیقت
تحصیل کودکان افغانستانی، اگر مهم‌تر از تحصیل کودکان ایرانی نباشد، دست‌کم به همان اندازه مهم است. «آموزش، نیرومندترین سلاحی است که می‌شود برای تغییر جهان به کار گرفت.» بیخود نیست که نلسون ماندلا، انقلابیِ بزرگ ضدآپارتاید و ضدتبعیضِ آفریقای جنوبی، چنین باوری درباره‌ی قدرت آموزش داشت.

وضعیت منطقه‌ی ما خوب نیست. ما در لندن و پاریس و برلین و نیویورک به دنیا نیامده‌ایم (و البته شخصا از این تقدیر اصلا ناخرسند نیستم)، ما در منطقه‌ای هستیم که سالهاست درگیر توسعه‌نیافتگی، جزم‌اندیشی، استعمار و البته مبارزه بوده. مردم این منطقه، جز از طریق به رسمیت شناختن یکدیگر، شناختن یکدیگر و همکاری با یکدیگر، روی خوش نخواهند دید.

اگر می‌خواهیم سرانجام آگاهی و اندیشه‌ورزی و خِرَد در میان ما فراگیر شود، گام اول آن است که این آگاهی را برای همگان بخواهیم... خاصه برای کسانی که به‌شدت مشتاق و تشنه و خواهان آنند.

به خلاف کلیشه‌های دروغین رایج، بسیاری از افغانستانی‌هایی که در این سال‌ها دیده‌ام، به‌ویژه کودکان، بسیار بسیار تشنه و مشتاق و قدردان تجربه‌ی آموزش و یادگیری‌اند. آن‌ها، که خیلی‌هایشان از رنج یک حکومت متحجر دست‌نشانده به ایران گریخته‌اند، از قضا بسیار بیش از دیگران می‌خواهند که به آگاهی دست‌یابند تا بتوانند در وضعیتشان دگرگونی ایجاد کنند.

اصلا، تا آنجا که من می‌فهمم، اگر یک هزینه‌کرد در دیپلماسیِ بین‌المللی کشور ما توجیه عقلانی داشته باشد، همین هزینه کردن برای توسعه‌ی انسانی در کل منطقه است. به گمان من، اگر ما بناست مخارجی تسلحیاتی هم داشته باشیم، سلاح آموزش را باید در صدر هزینه‌کردهای سیاست منطقه‌ای خود قرار دهیم.

بماند که، اغلب آمار نشان می‌دهند که آورده‌های مالی حاصل از سرمایه‌گذاری افغانستانی‌ها، و نیروی کار [متاسفانه] ارزانشان و نیز کمک‌های بین‌المللی‌ای که حکومت ایران بابت میزبانی از مهاجران دریافت می‌کند، آن‌قدر فراوان هست که عملاً هزینه‌های برخی خدمات محدود ارائه‌شده به مهاجران را به تمامی پوشش می‌دهد.

به حضور مهاجران در ایران باید همچون یک فرصت نگریست. فرصتی برای شناخت مقابل، تعامل سازنده، آموختن از یکدیگر و توسعه‌ی فرهنگی دوسویه. کسانی که می‌خواهند از «غریب» برای شما «هیولا» بسازند را باور نکنید. به آن‌ها شک کنید. می‌خواهند منفعتی را حاصل کنند از این هیولاسازی؛ منفعتی آغشته به خون، که نیشخند می‌زند و می‌گوید: «تفرقه بینداز و حکومت کن».

#مهاجران_افغانستانی
#آموزش
#تحصیل
#حق_تحصیل
درست است که روز میلاد لطیف‌ترین و عزیزترین مرد عالم -علی‌بن‌ابی‌طالب- روز مردان است، اما روز جهانی مرد هم بهانه خوبی‌ست برای تبریک گفتن به آن‌ها که اگر نبودند، نه‌تنها دنیای زنانهٔ ما، که همهٔ دنیا، بی‌حضورشان، مکدر و خاکستری بود. مردان، عزیز و محترم‌اند وقتی شانه‌به‌شانهٔ ما -نه عقب‌تر و نه جلوتر- می‌ایستند تا به فهم تازه‌ای از خودمان و خود آن‌ها برسیم.
در این هیاهو و غم، باز هم روزشان مبارک٫روزتان مبارک؛ اول بر خودِ آن‌ها و بعد بر ما که یکی از آن‌ها را به‌عنوان پدر، برادر، همسر، مرد محبوب، همکار، دوست، استاد، هم‌وطن و... در کنار خودمان داریم.

و بعد، سلام‌ها و تبریک‌ها بر مردان فلسطینی و لبنانی؛ شاهدان عینی یک نسل‌کشی تمام‌عیار و مبارزان روشنایی علیه تاریکی. این روز بیشتر از هر کسی، بر آن‌ها مبارک.

#روز_جهانی_مرد
پرسیده بودم «نسبت دین با زندگی شما چطور است؟ اگر مایلید بحث را با این گفت‌وگو شروع کنیم.»
راستش می‌خواستم پیش از رسیدن به بحثِ کتاب، شنیدنِ تجربه شخصی آدم‌ها از شکل و مدل‌ دین‌داری‌شان کمی پویایی به آن بحثِ خشک ببخشد. البته اگر مایل بودند که درباره‌اش حرف بزنند.

توجه به روایت‌های شخصی در پژوهش‌ روایی به‌عنوان روشی معرفت‌شناختی را از کتاب‌هایی که این روزها خوانده‌ام، یاد گرفتم. از طرفی هم همیشه فکر کردم در دین‌پژوهی جایِ خالی روایت‌های شخصی و تجربه‌های زیسته مشهود است. عنصری غایب که باید به‌قدر بضاعت ظاهرش کنیم.

در واقع انگار که پرسیده بودم «دین برای شما چه شکلی دارد» و از میان پاسخ‌ها، یکی بود که قلبم را روشن کرد. گوینده سفر کرد به نوجوانی خودش در افغانستان و برایمان تعریف کرد:

«شما اگر قرار باشد همراه قاچاق‌بَری از مرز خارج شوید، به شما نوری در دوردست‌ها را نشان می‌دهد، با شما قرار می‌کند و می‌گوید هر طور شده باید خودت را به مکانِ آن نور برسانی که بتوانی از مرز رد شوی. یعنی باید خطر حیوان وحشی، سیم‌های خاردار، تپه و رودخانه و کوه و سیلاب و زمین پُر گِل و... را به جان بخری و خودت را به آن نشانه برسانی. در تمام مسیر هم باید چشمت به سمت آن نشانه باشد؛ چیزی که تو را از بیراهه رفتن نجات می‌دهد.

یک بار پیش آمد که موقع گذر از مرز، آن نور خاموش شد. کم‌سن‌وسال بودم. شاید شانزده هفده ساله. این‌طور موقع‌ها اضطراب کُشنده می‌شود. یکهو خودت را در بیابانی تمام‌نشدنی می‌بینی که پشت سر و پیشِ رویی ندارد دیگر. تا چشم کار می‌کرد برهوت بود.

چند دقیقه بعد که نور دوباره روشن شد، جهان از ترسناکی نجات پیدا کرد. دین برای من این‌طور چیزی است: نوری که قاچاق‌بری در مرز نشانت می‌دهد که در آن برهوت تمام‌نشدنی، خودت را گم نکنی. همان نوری در دوردست که باید به‌تقلا خودت را به آن برسانی. من از همان موقع دین را این‌طور فهمیدم.»


از آن روز، زیاد به این تصویر فکر کرده‌ام. آدمی ایستاده در دِل تاریکی. مضطربِ بلاتکلیف. دور از وطن و ناامید از رسیدن به مقصد تازه. نور خاموش‌شده به یک باره، بیابان را از سیاهی نجات می‌دهد. راهِ نفست باز می‌شود و دوباره قدم برمی‌داری.

در جهان شاعرانه حافظ و سعدی اصطلاحی وجود دارد که خیلی دوستش دارم: «دفتر شُستن». گاهی باید درس و دفتر شُست تا به‌جای آن‌ها، تجربه‌های زیسته و روایت‌های شخصی، اصالت بیشترشان را نشان ما بدهد.

حالا انگار خودم هم می‌توانم به شکلی قصه‌دارتری از چیزهای مهم حرف بزنم. مثل همین دین!

#خویشتن_نویسی
#مهاجران
در روزهایی که خبر محکومیت و بازداشت نتانیاهو و گالانت در دیوان بین‌المللی کیفری به‌عنوان یک دستاورد مهم، در صدر فهرست خبرهای مربوط به فلسطین است، مشغول خواندن این کتابم:
شکستن طلسم وحشت.

موضوع کتاب، محاکمه ژنرال پینوشه است؛ آمر اصلی کُشتار، شکنجه و سَربه‌نیستی مبارزان سیاسی و مردم عادی شیلی. محاکمه‌ای که چیزی شبیه معجزه برای آزادی‌خواهان بود و امر ناممکن را برای آن‌ها به ممکنی امیدوارانه در قامت تحقق عدالت تبدیل کرد.

جایی از کتاب بود که بی‌اندازه دوستش داشتم، چون نویسنده داشت از تحقق «رؤیا» می‌گفت:

می‌گویند این اولین بار است که پینوشه محاکمه می‌شود اما این‌طور نیست. بلایی که به‌تازگی بر سرش آمده تنها به این خاطر ممکن شده که در تمام این سال‌ها، ما او را در گسترهٔ درونی امیدها و رؤیاهامان محاکمه کرده‌ایم؛ همگی ما، چه شیلیایی و چه خارجی، هرگز بازخواستِ او را رها نکردیم.

#کتاب‌_نویسی #فلسطین
2024/11/26 05:43:29
Back to Top
HTML Embed Code: