FERDAOSE_BARIN Telegram 4377
*نابینایی که تیر را به هدف زد*

*داستان توبه‌ی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد*
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آن‌ها را به خنده می‌آوردم... غیبت مردم را می‌کردم و صدای قهقهه‌ی آنان بلند بود...
یادم هست از حرف‌های من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
می‌توانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخره‌اش می‌کردم...
بله... مسخره‌ی این و آن را می‌کردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری می‌کردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی می‌کرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی می‌گفت... و صدای خنده‌های من در بازار می‌پیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطره‌ی اشکی بر گونه‌اش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کرده‌ام...
باید بیشتر به او اهمیت می‌دادم... باید شب نشینی‌هایم را در این مدت کم می‌کردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعت‌ها با درد دست و پنجه نرم می‌کرد...
بی‌صبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شماره‌ام را به آن‌ها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژده‌ی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شماره‌ی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آن‌ها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من می‌خواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... درباره‌ی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک می‌ریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست می‌گیری... مدتی بهت زده ماندم... نمی‌دانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت می‌کرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه می‌گفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمی‌کردم... فکر می‌کردم اصلا نیست...
وقتی گریه می‌کرد به پذیرایی پناه می‌بردم و آنجا می‌خوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت می‌داد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمی‌آمد... ولی نمی‌توانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ می‌شد... به تدریج چهار دست و پا راه می‌رفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ می‌زند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سال‌ها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچه‌ای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت می‌کرد... از رفتارهای بچه‌گانه‌ام عصبانی نمی‌شد... اما وقتی می‌دید به سالم کم محلی می‌کنم و به دو برادرش بیشتر توجه می‌کنم ناراحت می‌شد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سال‌ها را احساس نمی‌کردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...



tgoop.com/ferdaose_barin/4377
Create:
Last Update:

*نابینایی که تیر را به هدف زد*

*داستان توبه‌ی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد*
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آن‌ها را به خنده می‌آوردم... غیبت مردم را می‌کردم و صدای قهقهه‌ی آنان بلند بود...
یادم هست از حرف‌های من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
می‌توانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخره‌اش می‌کردم...
بله... مسخره‌ی این و آن را می‌کردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری می‌کردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی می‌کرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی می‌گفت... و صدای خنده‌های من در بازار می‌پیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطره‌ی اشکی بر گونه‌اش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کرده‌ام...
باید بیشتر به او اهمیت می‌دادم... باید شب نشینی‌هایم را در این مدت کم می‌کردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعت‌ها با درد دست و پنجه نرم می‌کرد...
بی‌صبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شماره‌ام را به آن‌ها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژده‌ی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شماره‌ی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آن‌ها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من می‌خواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... درباره‌ی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک می‌ریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست می‌گیری... مدتی بهت زده ماندم... نمی‌دانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت می‌کرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه می‌گفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمی‌کردم... فکر می‌کردم اصلا نیست...
وقتی گریه می‌کرد به پذیرایی پناه می‌بردم و آنجا می‌خوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت می‌داد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمی‌آمد... ولی نمی‌توانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ می‌شد... به تدریج چهار دست و پا راه می‌رفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ می‌زند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سال‌ها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچه‌ای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت می‌کرد... از رفتارهای بچه‌گانه‌ام عصبانی نمی‌شد... اما وقتی می‌دید به سالم کم محلی می‌کنم و به دو برادرش بیشتر توجه می‌کنم ناراحت می‌شد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سال‌ها را احساس نمی‌کردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...

BY همسفرم تا فردوس برین❤️


Share with your friend now:
tgoop.com/ferdaose_barin/4377

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

bank east asia october 20 kowloon In the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram, members are only allowed to post voice notes of themselves screaming. Anything else will result in an instant ban from the group, which currently has about 75 members. The Standard Channel Informative But a Telegram statement also said: "Any requests related to political censorship or limiting human rights such as the rights to free speech or assembly are not and will not be considered."
from us


Telegram همسفرم تا فردوس برین❤️
FROM American