tgoop.com/ferdaose_barin/4379
Last Update:
برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... فکر میکردم قبول نخواهد کرد، اما برعکس، خیلی خوشحال شد و مرا برای رفتن تشویق کرد... وقتی فکر میکنم قبلا بدون مشورتش برای گناه سفر میکردم، سبب خوشحالیاش را دانستم...
پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر میروم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...
سه ماه و نیم از خانه دور بودم...
در آن مدت هر گاه فرصتی میشد به خانه زنگ میزدم و با همسر و فرزندانم حرف میزدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک میزد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس میگرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...
هر بار از شوقم به سالم حرف میزدم همسرم از خوشحالی میخندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خندههایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...
بالاخره بعد از مدتها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...
اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او میگفت: بابا! بابا!
نمیدانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...
از شیطان به خدا پناه بردم...
همسرم آمد اما چهرهاش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند میزد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟
گفت: هیچی...
ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشکهای گرمش بر چهرهاش روان شد...
فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟
فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجهی کودکانهاش میگفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...
همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...
از اتاق بیرون آمدم...
بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...
(داستانهای توبه کنندگان محمد العریفی)
BY همسفرم تا فردوس برین❤️
Share with your friend now:
tgoop.com/ferdaose_barin/4379