tgoop.com/fereshtehnejatman/72
Last Update:
پارت پنجم فصل اول
بعد اینکه خانم سهرابی رفت،صندلی کنار کیامرز را بسمت خود کشیدم و روی ان نشستم كیامرز در حالی که لقمه اش را به ارامی میجوید،معصومانه به من خیره شده بود،حالت چهره اش مانند کسانی بود که کار بدی انجام داده اند و الان منتظر مجازات خود هستند!لبخند زدم و سعی کردم رسمی نباشم،زیرا بچه ها از رسمیات متنفرند و دوست دارند فرد مقابلشان مهربان و بامزه باشد پس از کمی تأمل گفتم:سلام کیامرز،من نگین هستم دوست جدید تو قراره تا وقتی مامان برگرده من هر روز پیشت بمونم باشه عزیزم؟
کیامرز با لحن کودکانه اش گفت:ولی ما هنوز دوست نشدیم!
با تعجب گفتم:واسه اینکه کسی با تو دوست بشه باید چیکار کنه تا دوست بشید؟
-باید با هم بازی کنیم،نقاشی بکشیم و کارتون نگاه کنیم...
احساس کردم اشک در چشمانم جمع شده است،بچه ها چقدر تفکرات شیرین و زیبایی درباره ی زندگی دارند ای کاش میتوانستم همانند انها به زندگی بنگرم...
به خود که امدم دیدم که کیامرز منتظر به من نگاه میکند.
-امممم خب اگر من هر روز باهات بازی کنم،باهات نقاشی کنم و کارتون نگاه کنم میتونیم باهم دوست باشیم!
-اره
-میخوای از امروز شروع کنیم؟
-باشه
-خب پسر خوب پس زود صبحونتو تموم کن و بیا با اسباب بازیات اشنام کن نباید هم بازیام رو بشناسم؟
کیامرز با شوق از جایش پرید و گفت:جانمی جان من تموم کردم میرم دستامو بشورم و بیام همینجا منتظرم باش،وسپس به او درحالی که بسمت بیرون سالن میدوید نگاه میکردم...
BY فرشته نجات من
Share with your friend now:
tgoop.com/fereshtehnejatman/72