FICTION_12 Telegram 8474
چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی می‌دادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت؛ درست همان‌جا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راه‌روی باریک و دراز و بی‌روحی گذشتیم که پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوش‌بختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او می‌دادند روزانه استعمال کند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده‌، واقعۀ مهمی تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌کنند. احساس می‌کردم که صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا می‌دانستم که از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌که سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به هم‌دیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبز‌رنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد می‌کرد.
– «علت زندانی‌شدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهره‌ای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمی‌دانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافی‌ست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانه‌ام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت‌عمل به کار بسته شود، درحالی‌که من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم می‌ز‌‌دن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند؛ مثل این‌که قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالی‌که قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشت‌سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8474
Create:
Last Update:

چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

درِ ورودیِ پاسگاهِ این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در نگهبانی می‌دادند. هنگام عبور از کنارشان، با قنداق تفنگ چنان بر گیج‌گاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولۀ تفنگی روی سینه‌ام قرار گرفت؛ درست همان‌جا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچۀ کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آن‌ها من را جلب کرده بودند و دیگر مسئلۀ تهاجم در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راه‌روی باریک و دراز و بی‌روحی گذشتیم که پنجره‌های بزرگی داشت. میله‌های آهنین قطوری پنجره‌ها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبه‌خود به روی ما گشوده شد. گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در نگهبانی می‌دادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوش‌بختی و هر فردی سعی داشت جیرۀ صابونش را که به او می‌دادند روزانه استعمال کند، نه بیش‌تر و نه کم‌تر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم، یا دستگیرشده‌، واقعۀ مهمی تلقی می‌شد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میزتحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاه‌خود آهنینش را برداشت و نشست. او خاموش بود. حادثه‌ای روی نداد. آن‌ها همیشه چنین رفتار می‌کنند. احساس می‌کردم که صورتم لحظه به لحظه درهم‌تر و غمگین‌تر می‌شود. سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود، زیرا می‌دانستم که از دست رفته‌ام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت. بی‌آن‌که سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
– «شغل؟»
– «رفیقی ساده».
– «تولد؟»
– «یک.یک.یک».
– «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
– «زندان».
آن دو به هم‌دیگر نگاه کردند.
– «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
– «دیروز، خانۀ شمارۀ 12، سلول 13».
– «اجازۀ اقامتت برای کدام شهر است؟»
– «برای پایتخت».
از جیبم ورقۀ آزادی و اجازه‌نامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبز‌رنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد می‌کرد.
– «علت زندانی‌شدنِ دفعۀ پیش چه بود؟»
– «داشتنِ چهره‌ای شاد».
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیش‌تر توضیح بدهید.»
– «آن بار چهرۀ شادِ من توجه پلیس را جلب کرد. نمی‌دانم، شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله، روز مرگ رئیس بود.».
– «مدت زندان؟»
– «پنج سال».
– «رفتار؟»
– «بسیار بد».
– «علت؟»
– «زیادی و نحوۀ کار».
– «کافی‌ست، تمام شد».
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانه‌ام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائم‌الخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت‌عمل به کار بسته شود، درحالی‌که من خود را واقعاً بی‌گناه می‌دانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه کتکم می‌ز‌‌دن؛ مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه من را مورد جرح و ضرب قرار می‌دادند؛ مثل این‌که قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره به خاطر چهرۀ غمگینم به ده سال زندان محکوم شدم، درحالی‌که قبلاً پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرۀ شادم.
باید سعی کنم دیگر چهره‌ای نداشته باشم، البته اگر این ده سال را پشت‌سر بگذارم.

پایان.
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8474

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Each account can create up to 10 public channels Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. Hashtags Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American