tgoop.com/fiction_12/8475
Last Update:
خوشخیال
نوشتۀ #م_سرخوش
من یک تودۀ سرطانیام که در بدن مردی زندگی میکنم. لابد میپرسید «مگر تودههای سرطانی میتوانند حرف بزنند؟» وقتی خدمتتان عرض کنم که بنده دقیقاً کجا ساکنم، شاید درجۀ ناباوریتان کمی کم بشود. من در مغزِ مردی چهلوسهساله زندگی میکنم، که دستبرقضا مترجم و نویسنده است و میتواند به زبانهای انگلیسی، فراسوی، فارسی و عربی صحبت کند و چیز بنویسد. چند ماه بیشتر نیست که مهمانش شدهام، اما چون تمام افکار و اندیشههایش مدام اطرافم وول میخورند، میتوانم ادعا کنم که او را از خودش هم بهتر میشناسم. فقط دو مورد را میگویم، که برای اثبات ادعایم کافیست؛ اول اینکه وقتی او خواب است، مغزش همچنان کار میکند، آن هم چه کارهایی، کارهایی که من میدانم و او نه. دوم هم اینکه او از وجود من در درونش کاملاً بیخبر است! باید اعتراف کنم از اینکه در مغزِ چنین آدمی بهوجود آمدهام و دارم بزرگ میشوم، هم به خودم میبالم، هم کمی احساس گناه میکنم؛ آخر هیچ نکتۀ منفیای نمیشود در زندگیِ این مرد پیدا کرد. نه الکل، نه مخدر، نه روانگردان، نه حتی یک سیگارِ خشکوخالی. درعوض هوشِ کمنظیر، تحصیلات عالی، شَمِ اقتصادیِ بالا، مردمدار، مهربان، اهلِ ورزش و فوقالعاده بافرهنگ. زندگیاش روی یک نظمِ دقیق و حسابشده پیش میرود. او برای پنجاه سالِ آیندۀ زندگیاش هم نقشه کشیده و برنامهریزی کردهاست؛ چه خوشخیال! البته با این سبکِ زندگی، حتم دارم اگر من نبودم، بهراحتی تا صدسالگی عمر میکرد. خوابِ کافی، خوردوخوراکِ سالم، تفریح، مطالعه، کار، سکس، ورزش و... همه و همه بهاندازه، و دقیقاً با اصولِ علمی برنامهریزیشده. مثلاً امروز که تعطیل است، طبقِ برنامهای که هر سال این موقع اجرا میکند، صبحِ آفتابنزده بیدار شد، دوش گرفت، صبحانهای گرم و مقوی خورد، لباسهای مخصوص و چوبهای اسکیاش را برداشت و با ماشینِ آفرودش چند ساعت رانندگی کرد تا به این پیستِ اسکی رسیدیم. حالا بالای کوه ایستادهایم؛ مجهز به تمام وسائل ایمنی. نفس در سینهاش حبس شده، قلبش تند میزند، عینکش را روی چشم میگذارد، کمرش را خم میکند، باتومها را در برف فرو میبرد، چوبهای اسکی را عقبجلو میکند، و حرکت... چه هیجانی، چه لذتی، مغزش دارد حسابی لذت میبرد. من هم این وسط در جای گرمونرمم آرام نشستهام و به پیامهای سریعی که مثلِ جرقههای کوچک و زیبای آتشبازی به تمام عصبهای بدن مخابره میشوند، نگاه میکنم. چند ثانیه بعد، وقتی سرعت به حداکثر رسیدهاست، از کنارِ مسیر چیزِ سفیدی شبحوار میدود و از جلوی پایش رد میشود - شاید یک خرگوش است، شاید گربهای سفید یا حتی روباهِ برفی - مرد نمیفهمد چیست، فقط میفهمد از مسیر منحرف شدهاست، و تا بخواهد تصمیم بگیرد که چهکار باید بکند، واژگون میشویم. چندبار معلق میزنیم و درنهایت با سرعتی باورنکردنی با سر به تنۀ یک کاجِ تنومند میخوریم. شدت ضربه بهحدی زیاد است که جمجمه داخلِ کلاهِ ایمنی مثلِ پوست گردو میشکند. مغز جوری آشولاش میشود که بعید است کسی متوجه بشود من اصلاً وجود داشتهام. حیف شد، دستِکم تا پنج سالِ آینده برای زندگی در اینجا حساب کرده بودم.
پایان.
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8475