FICTION_12 Telegram 8495
جرونیموی کور و برادرش (بخش اول)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«جرونیموی کور» از روی نیمکت بلند شد. گیتارش را که آماده روی میز، کنار گیلاس شرابش بود، به دست گرفت. صدای چرخ اولین کالسکه‌هایی را که می‌آمدند، شنید. کورمال‌کورمال از راهی که به خوبی آن را از بر بود، به سمت درِ باز رفت و بعد، از پله‌های باریک چوبی که مستقیماً به حیاط راه داشت پایین رفت. برادرش دنبالش آمد و هر دو کنار پله‌ها ایستادند؛ پشت‌به‌دیوار تا از باد سرد و مرطوبی که روی آن زمین کثیف و خیس و از میان دروازه‌ها می‌وزید، در امان بمانند.
تمام کالسکه‌هایی که قصد رفتن به «اشتیلفیسریوخ» را داشتند باید از زیرِ طاق این مهمان‌خانۀ دلگیر و قدیمی عبور می‌کردند. برای مسافرانی که می‌خواستند از «تیرول» به ایتالیا بروند، اینجا آخرین منزلگاه قبل از ارتفاعات بود. این مسافرخانه مسافران را خیلی هم به ماندن ترغیب نمی‌کرد، زیرا آنجا جاده نسبتاً مسطح بود و هیچ چشم‌اندازی در میان پستی و بلندی‌ها وجود نداشت. ایتالیاییِ کور و برادرش «کارلو» تابستان‌ها را آنجا جوری سپری می‌کردند که گویی منزلشان است.
کالسکۀ پُست رسید و بعد چندین کالسکه از راه رسیدند. اکثر مسافران پالتوپوش و پتوپیچ در کالسکه‌ها ماندند و بعضی‌ها پیاده شدند و با بی‌صبری بین دروازه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هوا رفته‌رفته بدتر می‌شد و بارانی سرد باریدن گرفت. بعد از چندین روز هوای دلپسند، پاییز بی‌خبر و ناگاه از راه رسیده بود.
مردِ کور آواز می‌خواند و آوازش را با نواختن گیتار همراهی می‌کرد. با صدایی ناموزون که گه‌گاهی ناگهان گوش‌خراش می‌شد، می‌خواند؛ مثلِ مواقعی که مست بود. گاهی اوقات سرش را بالا می‌گرفت و حالتی در چهره‌اش بروز می‌کرد که گویی دنبال شفاعتی عبث است، اما باقی اعضای صورتش با آن ته‌ریش سیاه و لب‌های کبود کاملاً بی‌حرکت باقی می‌ماند. برادر بزرگ‌ترش کنارش می‌ایستاد، تقریباً بی‌حرکت. وقتی کسی سکه‌ای در کلاه می‌انداخت، سری تکان می‌داد، تشکر می‌کرد و به او نگاهی سریع و آشفته می‌کرد. اما ناگهان هراسان نگاهش را دوباره می‌دزدید و مانند برادرش به خلاء خیره می‌شد. چشم‌هایش انگار از نوری که به آن‌ها اعطا و از برادرش سلب شده بود، شرم می‌کردند.
جرونیمو گفت «برام شراب بیار» و کارلو رفت؛ مطیع مثل همیشه. هنگامی که کارلو پله‌ها را بالا رفت، جرونیمو دوباره شروع به خواندن کرد. مدت‌ها بود که به صدای خودش گوش نمی‌داد و این گونه بود که می‌توانست متوجه شود در اطرافش چه می‌گذرد. در این لحظه، دو صدا را در نزدیکی‌اش شنید؛ صدای پچ‌پچ یک زن و مردِ جوان. با خودش فکر کرد چه‌قدر و چندین بار این دو نفر این مسیر را می‌خواهند بروند و بیایند. در دنیای کوری و عالم مستی‌اش بعضی افراد هر روز به آنجا می‌آمدند. از شمال به سمت جنوب و یا از جنوب به شمال در سفر بودند و این زوج جوان را مدت طولانی بود که می‌شناخت. کارلو از پله‌ها پایین آمد و یک گیلاس شراب به دست جرونیمو داد. جرونیمو گیلاس را به سمت زوج جوان بالا گرفت و گفت: «به سلامتی شما آقا و خانم».

مرد جوان گفت: «متشکرم».

اما زن جوان او را عقب کشید چرا که این مرد کور برایش ترسناک بود. در این لحظه، کالسکۀ دیگری وارد شد که کمابیش مسافرانی پُرسروصدا داشت؛ پدر، مادر، سه فرزند و یک خدمتکار. جرونیمو به‌آرامی به کارلو گفت: «یک خانوادۀ آلمانی».

پدر به هر فرزندش سکه‌ای داد و بچه‌ها می‌توانستند سکۀ خود را در کلاه گدا بیاندازند. جرونیمو هر بار به نشانۀ تشکر سرش را تکانی می‌داد. بزرگ‌ترین پسر با نگاهی آکنده به ترس، کنجکاوانه به صورت مرد کور نگاه می‌کرد. کارلو پسرک را دید. هر بار بچه‌ای به این سن‌وسال می‌دید، ناچار یاد فاجعه‌ای می‌افتاد که منجر به کوری جرونیمو شده بود...
آن روز را بعد از گذشت بیست سال، هنوز با وضوحِ کامل به یاد داشت. حتی هنوز صدای جیغِ تیزِ کودک در گوشش طنین می‌انداخت. فریاد جرونیموی کوچک که روی علفزار نقش بر زمین شده بود. نور خورشید را که روی دیوار سفید باغ تاب می‌خورد و بازی می‌کرد، می‌دید. دوباره صدای ناقوس را که در آن لحظه نواخته می‌شد، می‌شنید. او داشت مثل همیشه با تیرکمانش به درختِ زبان‌گنجشکی تیری از جنسِ نیِ نازک پرتاب می‌کرد، که صدای جیغ بلندی شنید. فوراً به فکر برادر کوچکش افتاد که لابد او را زخمی کرده است. تیرکمان را انداخت، از پنجره‌ای که به حیاط راه داشت پرید و وارد باغ شد. در همان لحظه پدرشان که از مزرعه به خانه برمی‌گشت، از در کوچک باغ گذشت و هر دو کنار جرونیمو که از درد ضجه می‌زد، زانو زدند. همسایه‌ها با عجله خودشان را رساندند. «وانتی» زنِ پیر، اولین کسی بود که موفق شد آن دست‌های کوچک را از روی صورتِ جرونیمو کنار بزند. بعد از او آهنگر که قبلاً کارلو مدتی شاگردش بود از راه رسید. کمی از دوا و درمان سرش می‌شد و زود فهمید که بچه چشم راستش را از دست داده است.

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8495
Create:
Last Update:

جرونیموی کور و برادرش (بخش اول)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«جرونیموی کور» از روی نیمکت بلند شد. گیتارش را که آماده روی میز، کنار گیلاس شرابش بود، به دست گرفت. صدای چرخ اولین کالسکه‌هایی را که می‌آمدند، شنید. کورمال‌کورمال از راهی که به خوبی آن را از بر بود، به سمت درِ باز رفت و بعد، از پله‌های باریک چوبی که مستقیماً به حیاط راه داشت پایین رفت. برادرش دنبالش آمد و هر دو کنار پله‌ها ایستادند؛ پشت‌به‌دیوار تا از باد سرد و مرطوبی که روی آن زمین کثیف و خیس و از میان دروازه‌ها می‌وزید، در امان بمانند.
تمام کالسکه‌هایی که قصد رفتن به «اشتیلفیسریوخ» را داشتند باید از زیرِ طاق این مهمان‌خانۀ دلگیر و قدیمی عبور می‌کردند. برای مسافرانی که می‌خواستند از «تیرول» به ایتالیا بروند، اینجا آخرین منزلگاه قبل از ارتفاعات بود. این مسافرخانه مسافران را خیلی هم به ماندن ترغیب نمی‌کرد، زیرا آنجا جاده نسبتاً مسطح بود و هیچ چشم‌اندازی در میان پستی و بلندی‌ها وجود نداشت. ایتالیاییِ کور و برادرش «کارلو» تابستان‌ها را آنجا جوری سپری می‌کردند که گویی منزلشان است.
کالسکۀ پُست رسید و بعد چندین کالسکه از راه رسیدند. اکثر مسافران پالتوپوش و پتوپیچ در کالسکه‌ها ماندند و بعضی‌ها پیاده شدند و با بی‌صبری بین دروازه‌ها بالا و پایین می‌رفتند. هوا رفته‌رفته بدتر می‌شد و بارانی سرد باریدن گرفت. بعد از چندین روز هوای دلپسند، پاییز بی‌خبر و ناگاه از راه رسیده بود.
مردِ کور آواز می‌خواند و آوازش را با نواختن گیتار همراهی می‌کرد. با صدایی ناموزون که گه‌گاهی ناگهان گوش‌خراش می‌شد، می‌خواند؛ مثلِ مواقعی که مست بود. گاهی اوقات سرش را بالا می‌گرفت و حالتی در چهره‌اش بروز می‌کرد که گویی دنبال شفاعتی عبث است، اما باقی اعضای صورتش با آن ته‌ریش سیاه و لب‌های کبود کاملاً بی‌حرکت باقی می‌ماند. برادر بزرگ‌ترش کنارش می‌ایستاد، تقریباً بی‌حرکت. وقتی کسی سکه‌ای در کلاه می‌انداخت، سری تکان می‌داد، تشکر می‌کرد و به او نگاهی سریع و آشفته می‌کرد. اما ناگهان هراسان نگاهش را دوباره می‌دزدید و مانند برادرش به خلاء خیره می‌شد. چشم‌هایش انگار از نوری که به آن‌ها اعطا و از برادرش سلب شده بود، شرم می‌کردند.
جرونیمو گفت «برام شراب بیار» و کارلو رفت؛ مطیع مثل همیشه. هنگامی که کارلو پله‌ها را بالا رفت، جرونیمو دوباره شروع به خواندن کرد. مدت‌ها بود که به صدای خودش گوش نمی‌داد و این گونه بود که می‌توانست متوجه شود در اطرافش چه می‌گذرد. در این لحظه، دو صدا را در نزدیکی‌اش شنید؛ صدای پچ‌پچ یک زن و مردِ جوان. با خودش فکر کرد چه‌قدر و چندین بار این دو نفر این مسیر را می‌خواهند بروند و بیایند. در دنیای کوری و عالم مستی‌اش بعضی افراد هر روز به آنجا می‌آمدند. از شمال به سمت جنوب و یا از جنوب به شمال در سفر بودند و این زوج جوان را مدت طولانی بود که می‌شناخت. کارلو از پله‌ها پایین آمد و یک گیلاس شراب به دست جرونیمو داد. جرونیمو گیلاس را به سمت زوج جوان بالا گرفت و گفت: «به سلامتی شما آقا و خانم».

مرد جوان گفت: «متشکرم».

اما زن جوان او را عقب کشید چرا که این مرد کور برایش ترسناک بود. در این لحظه، کالسکۀ دیگری وارد شد که کمابیش مسافرانی پُرسروصدا داشت؛ پدر، مادر، سه فرزند و یک خدمتکار. جرونیمو به‌آرامی به کارلو گفت: «یک خانوادۀ آلمانی».

پدر به هر فرزندش سکه‌ای داد و بچه‌ها می‌توانستند سکۀ خود را در کلاه گدا بیاندازند. جرونیمو هر بار به نشانۀ تشکر سرش را تکانی می‌داد. بزرگ‌ترین پسر با نگاهی آکنده به ترس، کنجکاوانه به صورت مرد کور نگاه می‌کرد. کارلو پسرک را دید. هر بار بچه‌ای به این سن‌وسال می‌دید، ناچار یاد فاجعه‌ای می‌افتاد که منجر به کوری جرونیمو شده بود...
آن روز را بعد از گذشت بیست سال، هنوز با وضوحِ کامل به یاد داشت. حتی هنوز صدای جیغِ تیزِ کودک در گوشش طنین می‌انداخت. فریاد جرونیموی کوچک که روی علفزار نقش بر زمین شده بود. نور خورشید را که روی دیوار سفید باغ تاب می‌خورد و بازی می‌کرد، می‌دید. دوباره صدای ناقوس را که در آن لحظه نواخته می‌شد، می‌شنید. او داشت مثل همیشه با تیرکمانش به درختِ زبان‌گنجشکی تیری از جنسِ نیِ نازک پرتاب می‌کرد، که صدای جیغ بلندی شنید. فوراً به فکر برادر کوچکش افتاد که لابد او را زخمی کرده است. تیرکمان را انداخت، از پنجره‌ای که به حیاط راه داشت پرید و وارد باغ شد. در همان لحظه پدرشان که از مزرعه به خانه برمی‌گشت، از در کوچک باغ گذشت و هر دو کنار جرونیمو که از درد ضجه می‌زد، زانو زدند. همسایه‌ها با عجله خودشان را رساندند. «وانتی» زنِ پیر، اولین کسی بود که موفق شد آن دست‌های کوچک را از روی صورتِ جرونیمو کنار بزند. بعد از او آهنگر که قبلاً کارلو مدتی شاگردش بود از راه رسید. کمی از دوا و درمان سرش می‌شد و زود فهمید که بچه چشم راستش را از دست داده است.

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8495

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

For crypto enthusiasts, there was the “gm” app, a self-described “meme app” which only allowed users to greet each other with “gm,” or “good morning,” a common acronym thrown around on Crypto Twitter and Discord. But the gm app was shut down back in September after a hacker reportedly gained access to user data. Polls Telegram channels enable users to broadcast messages to multiple users simultaneously. Like on social media, users need to subscribe to your channel to get access to your content published by one or more administrators. Commenting about the court's concerns about the spread of false information related to the elections, Minister Fachin noted Brazil is "facing circumstances that could put Brazil's democracy at risk." During the meeting, the information technology secretary at the TSE, Julio Valente, put forward a list of requests the court believes will disinformation. In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American