Warning: mkdir(): No space left on device in /var/www/tgoop/post.php on line 37

Warning: file_put_contents(aCache/aDaily/post/fiction_12/--): Failed to open stream: No such file or directory in /var/www/tgoop/post.php on line 50
کاغذِ خط‌خطی@fiction_12 P.8496
FICTION_12 Telegram 8496
جرونیموی کور و برادرش (بخش دوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید می‌کرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بی‌پایان تبدیل شد. اوایل همه می‌خواستند به او تلقین کنند که خوب می‌شود، و این‌طور به نظر می‌رسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را می‌دانست، روزها و شب‌ها در جاده‌های روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان می‌گشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگی‌اش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین می‌یافت که با پسرک کور وقت می‌گذراند یا وقتی موهایش را نوازش می‌کرد، بوسه‌ای بر پیشانیش می‌زد، داستان برایش می‌گفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان می‌بُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمی‌رفت، چون دلش نمی‌خواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر می‌داد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختی‌اش صحبت نمی‌کند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمی‌تواند آسمان، تپه‌ها، جاده‌ها، انسان‌ها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعه‌ای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود می‌گشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا می‌گرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ می‌رفت تا مجبور نباشد آن چشم‌های مرده را که هر روز نوری را می‌جویند و برای همیشه خاموش شده‎اند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گه‌گاهی روزهای یکشنبه به آنجا می‌آمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمی‌کرد که این هنرِ تازه‌آموخته راهی برای کسب روزی‌اش می‌شود.
به نظر می‌رسید که در یک روز تابستانیِ غم‌انگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کم‌ثمرتر می‌شد و اندک پس‌انداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دم‌کردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بی‌پناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیست‌ساله بود، جرونیمو پانزده‌ساله. از آن موقع زندگیِ خانه‌به‌دوشی و گدایی‌شان شروع شد و هم‌چنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمی‌گرفت و همیشه می‌خواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جاده‌ها و گردنه‌ها سرگردان می‌گردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود می‌کشید.
کارلو هم دیگر مثل سال‌های قبل آن درد جان‌سوز را حس نمی‌کرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشم‌انداز زیبا حس می‌کرد. در وجودش همیشه نیش آن هم‌دردیِ آزاردهنده وجود داشت، بی‌وقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال می‌شد وقتی که جرونیمو مست می‌کرد.

کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»

کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه می‌نشست و جرونیمو می‌دانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد می‌وزید و باران سیل‌آسا می‌بارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکه‌ای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکه‌ای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکه‌چی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمی‌شنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت، بی‌آنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم می‌مالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسی‌کنان نگاهشان کرد.

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8496
Create:
Last Update:

جرونیموی کور و برادرش (بخش دوم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

پزشکی که عصرگاه از «پوشیاوُو» آمده بود هم نتوانست کمکی کند و فقط به خطری که چشم دیگرش را تهدید می‌کرد، اشاره کرد، و حق با او بود. یک سال بعد، دنیا برای جرونیمو به شبی سیاه و بی‌پایان تبدیل شد. اوایل همه می‌خواستند به او تلقین کنند که خوب می‌شود، و این‌طور به نظر می‌رسید که خودش هم به آن باور دارد. کارلو که حقیقت را می‌دانست، روزها و شب‌ها در جاده‌های روستایی از تاکستان تا بیشه ویلان می‌گشت و نزدیک بود خودکشی کند. کشیش که از درد دلش باخبر بود به او گفت که باید زنده بماند و زندگی‌اش را وقف برادرش کند. کارلو این توصیه را پذیرفت. حس همدردی تمام وجودش را فرا گرفته بود. تنها مواقعی دردش کمی تسکین می‌یافت که با پسرک کور وقت می‌گذراند یا وقتی موهایش را نوازش می‌کرد، بوسه‌ای بر پیشانیش می‌زد، داستان برایش می‌گفت و او را به کشتزارهای پشت خانه در میان تاکستان می‌بُرد. دیگر سرِ کارِ آهنگری نمی‌رفت، چون دلش نمی‌خواست از برادرش دور باشد. پدرش از این وضع نگران بود و به او تذکر می‌داد. روزی کارلو متوجه شد که جرونیمو دیگر در مورد شوربختی‌اش صحبت نمی‌کند. زود دلیلش را فهمید؛ برادر کورش به این بینش رسیده بود که دیگر هرگز نمی‌تواند آسمان، تپه‌ها، جاده‌ها، انسان‌ها و نور را ببیند. آن موقع بود که کارلو بیشتر از قبل عذاب کشید. دنبال راهی برای تسلی فاجعه‌ای که بدون هیچ قصدی باعثش شده بود می‌گشت و بعضی اوقات هنگامی که صبح زود به برادرش که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد، وحشتی از بیداریِ او وجودش را فرا می‌گرفت. قبل از بیدار شدنِ جرونیمو به باغ می‌رفت تا مجبور نباشد آن چشم‌های مرده را که هر روز نوری را می‌جویند و برای همیشه خاموش شده‎اند، ببیند. در آن ایام بود که فکری به ذهن کارلو رسید؛ اینکه جرونیمو صدای خوبی دارد و باید در این زمینه آموزش ببیند. آموزگاری از «تولا» که گه‌گاهی روزهای یکشنبه به آنجا می‌آمد، به جرونیمو گیتار نواختن آموخت. البته آن موقع پسرکِ کور گمان نمی‌کرد که این هنرِ تازه‌آموخته راهی برای کسب روزی‌اش می‌شود.
به نظر می‌رسید که در یک روز تابستانیِ غم‌انگیز، مصیبت برای همیشه در خانۀ «لاگاردی» پیر سکنی گزید. محصولْ هر سال از سالِ قبل کم‌ثمرتر می‌شد و اندک پس‌انداز پیرمرد را یکی از اقوامشان از چنگش درآورد و در یک روزِ دم‌کردۀ ماه آگوست، پیرمرد مورد اصابت صاعقه قرار گرفت و مُرد، و هیچ چیز جز بدهی به ارث نگذاشت. آلونک محقرشان را فروختند و دو برادر بی‌پناه و فقیر شدند و دهکده را ترک کردند.
کارلو بیست‌ساله بود، جرونیمو پانزده‌ساله. از آن موقع زندگیِ خانه‌به‌دوشی و گدایی‌شان شروع شد و هم‌چنان ادامه داشت. در روزهای نخست، کارلو به این فکر بود که کاری پیدا کند تا با آن بتواند شکم خود و برادرش را سیر کند، اما موفق نشد. جرونیمو هم هیچ جا آرام نمی‌گرفت و همیشه می‌خواست در حال رفتن باشد.
حال بیست سال است که این دو در جاده‌ها و گردنه‌ها سرگردان می‌گردند؛ در شمال و جنوبِ «تیرول»، همیشه هم آنجا که همواره انبوه مسافران را به خود می‌کشید.
کارلو هم دیگر مثل سال‌های قبل آن درد جان‌سوز را حس نمی‌کرد، دردی که با دیدن هر پرتوی نورِ خورشید و هر چشم‌انداز زیبا حس می‌کرد. در وجودش همیشه نیش آن هم‌دردیِ آزاردهنده وجود داشت، بی‌وقفه و ناخودآگاه، مانند تپیدن قلبش یا نفس کشیدنش، و خوشحال می‌شد وقتی که جرونیمو مست می‌کرد.

کالسکۀ خانوادۀ آلمانی رفته بود. کارلو روی آخرین پله نشست. نشستن روی آن پله را دوست داشت، اما جرونیمو سرپا ایستاده بود. دستانش را لَخت و رها به زیر آویخت و سرش را بالا گرفت. ماریای خدمتکار از میخانه بیرون آمد. از طبقۀ بالا رو به پایین گفت: «امروز خوب پول درآوردید؟»

کارلو حتی به سمت او برنگشت، اما مرد کور خم شد تا گیلاسش را بردارد. آن را از روی زمین برداشت و به سلامتی ماریا نوشید. ماریا گاهی اوقات کنارش در میخانه می‌نشست و جرونیمو می‌دانست که ماریا زیباست. کارلو به جلو خم شد و نگاهی به جاده انداخت. باد می‌وزید و باران سیل‌آسا می‌بارید، جوری که صدای گردش چرخ کالسکه‌ای که در آن نزدیکی بود در بین سروصدای زیاد گم شد. کارلو از جایش بلند شد و دوباره کنار برادرش نشست. جرونیمو دوباره شروع به آواز خواندن کرد و درست همان موقع کالسکه‌ای وارد شد که فقط یک مسافر داشت. کالسکه‌چی با عجله اسب را از یراق باز کرد و شتابان به میخانه رفت. مسافر مدتی سرجایش در کالسکه ماند، خود را در بارانی خاکستری پوشانده بود و گویا اصلا صدای آواز را نمی‌شنید. بعد از مدتی از کالسکه به بیرون پرید و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت، بی‌آنکه خیلی از کالسکه فاصله بگیرد. دستانش را مدام به هم می‌مالید تا گرم شوند. در این لحظه بود که متوجه حضور گداها شد، جلو آنها ایستاد و مدتی وارسی‌کنان نگاهشان کرد.

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8496

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

How to Create a Private or Public Channel on Telegram? To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. Select: Settings – Manage Channel – Administrators – Add administrator. From your list of subscribers, select the correct user. A new window will appear on the screen. Check the rights you’re willing to give to your administrator.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American