tgoop.com/fiction_12/8497
Last Update:
جرونیموی کور و برادرش (بخش سوم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو سرش را به نشانۀ سلام تکان داد. مسافر مردی جوان با صورت زیبا و بدون ریش و چشمانی ناآرام بود. بعداز اینکه مدت طولانی روبهروی گداها ایستاد، با عجله به سمت دروازهای که کالسکه موقع خروج باید از آن گذر میکرد رفت. با دیدن آن منظرۀ اسفبار، باران دلگیر و مه دلمرده چهره در هم کشید و سرش را تکان داد. جرونیمو پرسید: «چی شد؟»
کارلو پاسخ داد: «هنوز هیچی، شاید کمی دیگه بده».
مسافر برگشت و به مالبند تکیه داد. مرد کور شروع به خواندن کرد و در این لحظه به نظر میرسید که مرد جوان با علاقه به آوازش گوش میدهد. مِهتر برگشت و اسبها را به کالسکه بست و مرد جوان انگار خودش هم به این فکر بود، دست در جیب کرد و به کارلو یک فرانک داد.
«ممنونم، ممنون.»
مسافر در کالسکه نشست و دوباره بالاپوشش را دور خود پیچید. کارلو لیوان را از روی زمین برداشت و از پلههای چوبی بالا رفت. جرونیمو به خواندن ادامه داد. مسافر از کالسکه به بیرون خم شد و سرش را با حالتی حاکی از برتری و ناراحتی تکان داد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و لبخند زد. بعد به مرد کور که فقط دو قدم ازش دورتر بود گفت: «اسمت چیه؟»
«جرونیمو».
«خب جرونیمو، مراقب باش گول نخوری».
سروکله کالسکهچی بالای پلهها پیدا شد.
«چرا قربان؟»
«به همراهت یه سکۀ بیستفرانکی دادم».
«اوه قربان! ازتون ممنونم. ممنون».
«بله، پس مواظب باش».
«اون برادرمه، گولم نمیزنه».
مرد جوان مدتی مکث کرد و در این بین که داشت فکر میکرد، کالسکهچی را دید که سوار شد و اسبها را راه انداخت. مرد جوان به عقب تکیه داد و تکانی به سرش داد. انگار میخواست بگوید «سرنوشت! به راه خود برو!» و کالسکه دور شد.
مرد کور که هر دو دستش را به نشانۀ تشکر تکان میداد، صدای کارلو را شنید که از طبقۀ بالای مهمانسرا بیرون آمد. از آن بالا صدایش زد: «جرونیمو، این بالا هوا گرمه. ماریا آتش درست کرده».
جرونیمو سرش را به نشانۀ موافقت تکان داد، گیتارش را زیربغل زد، نردهها را گرفت و از پلهها بالا رفت. در راهپله بود که با صدای بلند گفت: «بذار منم لمسش کنم. چند وقته که دستم به یه سکۀ طلا نخورده!»
کارلو پرسید: «چی شده؟ در مورد چی حرف میزنی؟»
جرونیمو به طبقۀ بالا رسیده بود. سر برادرش را با هر دو دست گرفت؛ این کارنشانۀ ابراز شوق و مهربانیاش بود. «کارلو، برادر عزیزم، هنوز آدمای خوب پیدا میشن».
کارلو گفت: «البته، تا الان دو لیر و سی سانتیم داریم. یهکم هم پول اتریش، شاید نیم لیر».
جرونیمو با صدای بلند گفت: «و یه بیستفرانکی! میدونم، آره خبر دارم».
سکندری خورد و به سنگینی روی صندلی نشست.
کارلو پرسید: «از چی خبر داری؟»
«دست از شوخی بردار! بذارش کف دستم، خیلی وقته یه سکۀ طلا نداشتم».
«آخه چی میخوای؟ از کجا سکۀ طلا بیارم؟ فقط دو یا سه لیر داریم».
مرد کور روی میز کوبید و گفت: «بسه دیگه! میخوای ازم قایمش کنی؟»
کارلو نگران و متعجب به برادرش نگاه کرد. کنارش نشست و به او نزدیک شد. دستش را به آرامی گرفت و گفت: «هیچی رو ازت مخفی نمیکنم. چطور میتونی بهش فکر کنی؟ هیچکس بهم سکۀ طلا نداده!»
«اما بهم گفت.»
«کی؟»
«خب همون جَوونک».
«چه جوری؟ متوجه نمیشم چی میگی!»
«اون بهم گفت «اسمت چیه؟ مواظب باش، نذار گولت بزنن»».
«حتماً خواب دیدی جرونیمو! واقعاً بیمعنیه!»
«بیمعنی؟ خودم شنیدم! خوب هم شنیدم. گفت نذار گولت بزنن، ی سکۀ طلا بهش… نه، دقیقاً گفت یه بیستفرانکی بهش دادم».
صاحب مهمانسرا وارد شد. گفت: «چهتون شده شما دو تا؟ کارو تعطیل کردین؟ یه کالسکۀ چهار اسبه همین الان اومد».
کارلو گفت: «پاشو بیا، بیا!»
جرونیمو از جا بلند نشد. «خب چرا؟ چرا باید بیام؟ چه سودی برام داره؟ تو اونجا وامیستی و…»
کارلو بازویش را گرفت و گفت: «ساکت! بیا پایین!»
جرونیمو ساکت شد و به حرف برادرش گوش داد، اما در راهپله گفت: «بعد حرف میزنیم! بعدا حرف میزنیم!»
کارلو متوجه نشد چه اتفاقی افتاده است! آیا جرونیمو دیوانه شده بود؟ حتی مواقعی که عصبانی میشد هم این طوری حرف نزده بود.
دو مرد انگلیسی در کالسکهای که تازه رسیده بود، نشسته بودند. کارلو کلاهش را از سر برداشت و مرد کور شروع به آواز خواندن کرد. یکی از انگلیسیها از کالسکه پیاده شد و چند سکه در کلاه کارلو انداخت. کارلو گفت: «ممنونم» و انگار که با خودش حرف میزند گفت «بیست سانتیم» اما حالت چهرۀ جرونیمو هیچ تغییری نکرد. آهنگ جدیدی را شروع کرد و کالسکۀ انگلیسیها رفت. دو برادر در سکوت به طبقۀ بالا رفتند. جرونیمو روی نیمکت نشست، کارلو کنار شومینه ایستاد.
جرونیمو پرسید: «چرا حرف نمیزنی؟»
کارلو جواب داد: «خب، همون که بهت گفتم بود». صدایش کمی لرزید.
جرونیمو پرسید: «چی گفتی؟»
«حتماً دیوونه بوده».
ادامه دارد…
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8497