FICTION_12 Telegram 8498
جرونیموی کور و برادرش (بخش چهارم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر می‌گه به برادرت بیست فرانک دادم، می‌شه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»

«شاید دیوونه نبوده… اما یه‌سِری آدم پیدا می‌شن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»

جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری این‌و بگی! انتظارش‌و داشتم».

گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمی‌توانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور می‌تونی باور کنی؟»

«چرا صدات می‌لرزه؟ هان؟ چرا؟»

«جرونیمو، بهت اطمینان می‌دم، من…»

«حرفت‌و باور نمی‌کنم! داری می‌خندی… می‌دونم الان هم داری می‌خندی!»

مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».

دو برادر خودبه‌خود از جا بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند. دو کالسکه هم‌زمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید می‌کرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانه‌اش را می‌خواند. حس می‌کرد افکار جرونیمو را که از پیشانی‌اش به بیرون تراوش می‌کردند، می‌دید. افکاری که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو هم‌چنان آواز می‌خواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمی‌دانست چه بگوید. می‌ترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همین‌طور آواز می­‌خونی؟ از من چیزی عایدت نمی‌شه!»

صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پله‌ها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید می‌کرد؟ هیچ چاره‌ای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی می‌کرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم می‌خورم… یه‌کم فکر کن. جرونیمو چه طور می‌تونی باور کنی که من…»

جرونیمو سکوت کرده بود. چنان می‌نمود که چشم‌های مرده‌اش از پنجره به مه تیره می‌نگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس می‌کرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت می‌دونی که من نه بیشتر از تو می‌خورم، نه می‌نوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار می‌شی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ می‌خوام باهاش چیکار کنم آخه؟»

جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ می‌گی!»

کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمی‌گم جرونیمو، دروغ نمی‌گم».

جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»

«ماریا؟»

«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمی‌خواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پله‌ها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشم‌هایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوه‌ای‌رنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دست‌ها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس می‌کرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمی‌توانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور می‌کرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستاده‌است. اما تا جایی که یادش می‌آمد، هیچ‌وقت به کسی توهین نکرده بود. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جاده‌ها کلاه‌به‌دست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدت‌ها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمی‌کرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمی‌شناخت. چه جور آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ آدم‌ها از هر جایی می‌آمدند. از آن‌ها چه می‌دانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار می‌کرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمی‌توانست تحمل کند. باید کاری می‌کرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقاب‌ها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا می‌خوای باهاش چی بخری؟»

ماریا گفت: «با چی؟»

«راستش‌و بگو، دامن یا گوشواره؟»

ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»


ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8498
Create:
Last Update:

جرونیموی کور و برادرش (بخش چهارم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر

«دیوونه؟ عالیه! وقتی یه نفر می‌گه به برادرت بیست فرانک دادم، می‌شه دیوونه، ها؟ چرا گفت نذار گولت بزنن؟ هان؟»

«شاید دیوونه نبوده… اما یه‌سِری آدم پیدا می‌شن که دوست دارن ما فقیر فقرا رو دست بندازن…»

جرونیمو دادزنان گفت: «اِ! دست بندازن؟ آره، مجبوری این‌و بگی! انتظارش‌و داشتم».

گیلاس شراب را که جلوی رویش بود برداشت و سر کشید.
کارلو با ناراحتی گفت «اما جرونیمو…» از آشفتگی نمی‌توانست زیاد صحبت کند «من چرا باید… چه طور می‌تونی باور کنی؟»

«چرا صدات می‌لرزه؟ هان؟ چرا؟»

«جرونیمو، بهت اطمینان می‌دم، من…»

«حرفت‌و باور نمی‌کنم! داری می‌خندی… می‌دونم الان هم داری می‌خندی!»

مِهتر از طبقۀ پایین صدا زد: «هی مرد کور، مسافر اومد».

دو برادر خودبه‌خود از جا بلند شدند و از پله‌ها پایین رفتند. دو کالسکه هم‌زمان با هم رسیده بودند. در یکی سه مرد، و در دیگری یک زوجِ پیر بودند. جرونیمو آواز خواند، کارلو درمانده کنارش ایستاد. چه باید می‌کرد؟ برادرش به او اعتماد نداشت. چگونه ممکن بود؟ از گوشۀ چشم نگران به او نگاه کرد که با صدایی شکسته ترانه‌اش را می‌خواند. حس می‌کرد افکار جرونیمو را که از پیشانی‌اش به بیرون تراوش می‌کردند، می‌دید. افکاری که تا به حال آن‌ها را ندیده بود.
هر دو کالسکه رفتند، اما جرونیمو هم‌چنان آواز می‌خواند. کارلو هم جرئت نداشت آوازش را قطع کند. نمی‌دانست چه بگوید. می‌ترسید باز صدایش بلرزد. صدای خنده از طبقۀ بالا آمد و بعد ماریا با صدای بلند گفت: «چرا همین‌طور آواز می­‌خونی؟ از من چیزی عایدت نمی‌شه!»

صدای جرونیمو وسط ملودی قطع شد. انگار که صدا و تارهای گیتارش هر دو با هم گسستند. دوباره از پله‌ها بالا رفت. برادرش دنبال او رفت و در میخانه کنارش نشست. چه باید می‌کرد؟ هیچ چاره‌ای برایش نمانده بود. باید یک بار دیگر سعی می‌کرد برادرش را روشن کند.
کارلو گفت: «جرونیمو، قسم می‌خورم… یه‌کم فکر کن. جرونیمو چه طور می‌تونی باور کنی که من…»

جرونیمو سکوت کرده بود. چنان می‌نمود که چشم‌های مرده‌اش از پنجره به مه تیره می‌نگرند. کارلو ادامه داد: «خب، حتماً که دیوونه نبوده. لابد اشتباه کرده. بله، اشتباه کرده» اما خودش هم احساس می‌کرد به گفته خودش باور ندارد.
جرونیمو آشفته و ناشکیبا خود را پس کشید. کارلو ادامه داد و با حرارتی ناگهانی گفت: «که چی بشه آخه؟ خودت می‌دونی که من نه بیشتر از تو می‌خورم، نه می‌نوشم. اگه واسه خودم کت نو بخرم، تو خبردار می‌شی… واسه چی این همه پول لازم داشته باشم؟ می‌خوام باهاش چیکار کنم آخه؟»

جرونیمو با غیظ گفت: «دروغ نگو! از صدات معلومه داری دروغ می‌گی!»

کارلو مات و مبهوت گفت: «دروغ نمی‌گم جرونیمو، دروغ نمی‌گم».

جرونیمو فریادزنان گفت: «دادی به اون، مگه نه؟ یا شاید بعداً قراره بهش بدی؟»

«ماریا؟»

«پس کی؟ هان؟ دروغگوی دزد!» و چون نمی‌خواست با برادرش سر یک میز بنشیند، با آرنج به پهلوی او کوبید. کارلو بلند شد. اول به برادرش خیره شد. بعد از اتاق بیرون رفت. پله‌ها را پایین رفت و به حیاط رسید. با چشم‌هایی کاملاً باز به جاده که غرق در مه قهوه‌ای‌رنگی بود نگاهی انداخت. باران از شدت افتاده بود. دست‌ها را در جیب شلوارش کرد و بیرون رفت. حس می‌کرد انگار برادرش او را از آنجا بیرون کرده است. چه اتفاقی افتاده بود؟ اصلاً نمی‌توانست باور کند. «یعنی طرف چه جور آدمی بوده؟ یک فرانک به من داده و به او گفته بیست فرانک! لابد برای این کار دلیلی داشته». کارلو در ذهنش مرور می‌کرد که آیا با کسی دشمنی کرده و او هم کسی را برای انتقام سروقتش فرستاده‌است. اما تا جایی که یادش می‌آمد، هیچ‌وقت به کسی توهین نکرده بود. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکردن بود. در بیست سال گذشته هیچ کاری جز این که در حیاط و جاده‌ها کلاه‌به‌دست بایستد، نکرده بود. آیا به خاطر زنی از دست او عصبانی بوده؟ مدت‌ها بود با کسی رابطه نداشت، آخرین نفر در بهارِ گذشته بود؛ پیشخدمتی در «لاروزا». اما مطمئناً کسی به آن رابطه حسادت نمی‌کرد. قابل فهم نبود. دنیای بیرون چگونه بود؟ دنیایی که او نمی‌شناخت. چه جور آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ آدم‌ها از هر جایی می‌آمدند. از آن‌ها چه می‌دانست؟ حتماً برای آن ناشناس دلیلی وجود داشته که به جرونیمو گفته بود به برادرت بیست فرانک دادم. خب، آره… اما حالا باید چه کار می‌کرد؟ برایش مشخص شد که جرونیمو به او سوءظن دارد. این را نمی‌توانست تحمل کند. باید کاری می‌کرد… با عجله برگشت. وقتی به میخانه برگشت، جرونیمو روی نیمکت ولو شده بود و ظاهراً متوجه ورود کارلو نشد. ماریا برای هردوشان غذا آورد. وقتی ماریا بشقاب‌ها را از روی میز جمع کرد، جرونیمو ناگهان خندید و گفت: «خب، حالا می‌خوای باهاش چی بخری؟»

ماریا گفت: «با چی؟»

«راستش‌و بگو، دامن یا گوشواره؟»

ماریا از کارلو پرسید: «منظورش چیه؟»


ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8498

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. The channel also called on people to turn out for illegal assemblies and listed the things that participants should bring along with them, showing prior planning was in the works for riots. The messages also incited people to hurl toxic gas bombs at police and MTR stations, he added. During the meeting with TSE Minister Edson Fachin, Perekopsky also mentioned the TSE channel on the platform as one of the firm's key success stories. Launched as part of the company's commitments to tackle the spread of fake news in Brazil, the verified channel has attracted more than 184,000 members in less than a month. bank east asia october 20 kowloon Telegram is a leading cloud-based instant messages platform. It became popular in recent years for its privacy, speed, voice and video quality, and other unmatched features over its main competitor Whatsapp.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American