FICTION_12 Telegram 8500
جرونیموی کور و برادرش (بخش پنجم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر


در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابه‌ران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آن‌ها رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. آن‌ها از هوای بد گله و شکایت می‌کردند. یکی‌شان گفت: «امشب قراره برف بیاد».

دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آن‌ها نشست. مهمتر هم آمد و از حال‌واحوال والدینش که پایین‌تر در «بورمیو» زندگی می‌کردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر می‌رسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی می‌پرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو می‌داد سری به نشانۀ تأیید تکان می‌داد. کارلو سعی می‌کرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بی‌دفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابه‌رانان را شنیدند که مشغول خنده و حرف‌هایی درهم و برهم بودند. جوان‌ترین آن‌ها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول می‌دیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر هم‌قطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».

جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانه‌اش تمام شد، ارابه‌رانان برایش دست زدند.
یکی از آن‌ها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم می‌خوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکه‌ای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که می‌خواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابه‌ران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگه‌ای بیوفته».

«مثلاً کجا؟!»

«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».

همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بی‌حرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخی‌ها نکرده بود! ارابه‌ران‌ها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزه‌ای هستی!»
کمی جمع‌تر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفت‌وگوشان همین‌طور بلندتر و درهم‌برهم‌تر می‌شد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخ‌طبعانه‌تر از همیشه با آن‌ها حرف می‌زد و یک‌بند شراب می‌نوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو می‌خواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابه‌رانان با خنده گفت: «فکر می‌کنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور  ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالی‌تون نیست! فکر می‌کنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ می‌دونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاش‌و توی جیب شلوارش کرده و می‌خنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمی‌خواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابه‌ران‌ها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله می‌کردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر می‌رسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به این‌طرف و آن‌طرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. به‌شدت خسته بود. حس می‌کرد انگار در کابوسی گرفتار شده‌است. به همه چیز فکر می‌کرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جاده‌های سفید می‌گشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمی‌توانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکه‌های دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی می‌کردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتی‌ای که از سقف چوبی آویزان بود پِت‌پِت‌کنان می‌سوخت. کارگرها آمدند. آن‌ها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار می‌کردند و چندصد قدم پایین‌دست میخانه کلبه‌های چوبی‌شان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس می‌کرد مدت طولانی‌‌ست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکی‌اش صحبت می‌کند. می‌گفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشم‌هایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار می‌کرد، باغ کوچک را که درخت زبان‌گنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آن‌ها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالی‌ِ خودش را که در آینه دیده بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8500
Create:
Last Update:

جرونیموی کور و برادرش (بخش پنجم)

نویسنده: #آرتور_شنیتسلر


در همان لحظه، صدای چند ارابه در حیاط پیچید. سروصدا تا طبقۀ بالا آمد و ماریا با عجله پایین رفت. بعد از چند دقیقه، سه ارابه‌ران پشت یک میز نشستند. صاحب میخانه نزد آن‌ها رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. آن‌ها از هوای بد گله و شکایت می‌کردند. یکی‌شان گفت: «امشب قراره برف بیاد».

دومی تعریف کرد که ده سال قبل، در اواسط ماه آگوست، بالای این گردنه گرفتار برف شده و تا سرحد مرگ دچار سرمازدگی شده بود. ماریا کنار آن‌ها نشست. مهمتر هم آمد و از حال‌واحوال والدینش که پایین‌تر در «بورمیو» زندگی می‌کردند پرسید. یک کالسکۀ دیگر با مسافرانی از راه رسید. جرونیمو و کارلو پایین رفتند. جرونیمو آواز خواند، کارلو کلاه به دست گرفته بود تا مسافران در آن پولی بریزند. به نظر می‌رسید جرونیمو کاملاً آرام است. گاهی می‌پرسید: «چقدره؟» و به جوابی که کارلو می‌داد سری به نشانۀ تأیید تکان می‌داد. کارلو سعی می‌کرد افکارش را سامان دهد، اما مدام حس گُنگی داشت که اتفاق وحشتناکی روی داده و او کاملاً بی‌دفاع است. وقتی دو برادر دوباره به طبقۀ بالا رفتند، صدای ارابه‌رانان را شنیدند که مشغول خنده و حرف‌هایی درهم و برهم بودند. جوان‌ترین آن‌ها به جرونیمو گفت: «واسه ما هم یه چیزی بخون. ما هم پول می‌دیم. مگه نه؟» و بعد به دیگر هم‌قطارانش نگاه کرد. ماریا با یک بطری شراب قرمز آمد و گفت: «کاری به کارش نداشته باشین، امروز اوقاتش تلخه».

جرونیمو به جای آن که جوابی بدهد، وسط اتاق ایستاد و شروع به آواز خواندن کرد. وقتی ترانه‌اش تمام شد، ارابه‌رانان برایش دست زدند.
یکی از آن‌ها گفت: «کارلو، بیا اینجا. ما هم می‌خوایم مثل مسافرای طبقۀ پایین توی کلاهت سکه بندازیم».
سکه‌ای خرد برداشت، دستش را بالا نگه داشت، انگار که می‌خواست آن را در کلاه پرتاب کند، و کارلو دستش را به آن سمت دراز کرد. مرد کور بازوی ارابه‌ران را گرفت و گفت: «بهتره بدیش به خودم. بدش به من، ممکنه جای دیگه‌ای بیوفته».

«مثلاً کجا؟!»

«خب، ممکنه بیفته وسط پاهای ماریا».

همه خندیدند، صاحب میخانه و ماریا هم خندیدند. فقط کارلو بی‌حرکت ایستاده بود. جرونیمو هیچ وقت از این شوخی‌ها نکرده بود! ارابه‌ران‌ها گفتند: «بیا کنار ما بشین! تو پسر بامزه‌ای هستی!»
کمی جمع‌تر نشستند تا جایی برای جرونیمو باز کنند. گفت‌وگوشان همین‌طور بلندتر و درهم‌برهم‌تر می‌شد. جرونیمو با صدایی بلندتر و شوخ‌طبعانه‌تر از همیشه با آن‌ها حرف می‌زد و یک‌بند شراب می‌نوشید. وقتی ماریا دوباره به طبقۀ بالا آمد، جرونمیو می‌خواست او را به سمت خودش بکشد. یکی از ارابه‌رانان با خنده گفت: «فکر می‌کنی خوشگله؟ اون یه زنِ زشت و پیره!»
اما مرد کور  ماریا را روی پای خود نشاند و گفت: «شما حالی‌تون نیست! فکر می‌کنین واسه اینکه ببینم چشم لازم دارم؟ می‌دونم الان کارلو کجا وایستاده، هه! اونجا کنار بخاری وایستاده و دستاش‌و توی جیب شلوارش کرده و می‌خنده».
همه به کارلو که با دهان باز به بخاری تکیه داده بود نگاه کردند. در آن لحظه نیشخندی زد، انگار نمی‌خواست کاری کند تا حرف برادرش غلط از آب در بیاید.
مِهتر آمد. اگر ارابه‌ران‌ها قصد داشتند قبل از تاریکی به بورمیو برسند، باید عجله می‌کردند. بلند شدند و خداحافظی پرسروصدایی کردند. دو برادر دوباره تنها شدند. در اولین ساعت بعدازظهر، معمولاً میخانه ساکت بود. به نظر می‌رسید جرونمیو که سرش را روی میز گذاشته بود، خوابیده است. اول کارلو کمی به این‌طرف و آن‌طرف رفت، بعد روی نمیکت نشست. به‌شدت خسته بود. حس می‌کرد انگار در کابوسی گرفتار شده‌است. به همه چیز فکر می‌کرد، به دیروز، پریروز و تمام روزهای گذشته، به ویژه به روزهای گرم تابستان که با برادرش در جاده‌های سفید می‌گشتند. همه چیز برایش خیلی دور و مبهم بود، انگار دیگر نمی‌توانست آن طور باشد.
اواخرِ بعدازظهر، پست از «تیرول» آمد و بعد از آن در فواصل کوتاه کالسکه‌های دیگر از راه رسیدند که همه راه یکسانی را برای رسیدن به جنوب طی می‌کردند. برادران چهار بار مجبور شدند به حیاط بروند. آخرین بار که بالا آمدند شامگاه بود. چراغ نفتی‌ای که از سقف چوبی آویزان بود پِت‌پِت‌کنان می‌سوخت. کارگرها آمدند. آن‌ها در معدن سنگی نزدیکی آنجا کار می‌کردند و چندصد قدم پایین‌دست میخانه کلبه‌های چوبی‌شان را بنا کرده بودند. جرونمیو کنارشان نشست. کارلو سر میز تنها ماند. حس می‌کرد مدت طولانی‌‌ست که تنهاست. شنید که جرونمیو با صدای بلند در مورد دوران کودکی‌اش صحبت می‌کند. می‌گفت هنوز تمام چیزهایی را که با چشم‌هایش دیده است، به یاد دارد؛ پدرش را به یاد داشت که چطور سر زمین کار می‌کرد، باغ کوچک را که درخت زبان‌گنجشکی کنار دیوارش داشت، خانۀ کوچکی که به آن‌ها تعلق داشت، دو دخترِ کفاش، تاکستانِ پشتِ کلیسا، چهرۀ خردسالی‌ِ خودش را که در آینه دیده بود.

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8500

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Find your optimal posting schedule and stick to it. The peak posting times include 8 am, 6 pm, and 8 pm on social media. Try to publish serious stuff in the morning and leave less demanding content later in the day. Activate up to 20 bots While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good. Administrators “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American