tgoop.com/fiction_12/8501
Last Update:
جرونیموی کور و برادرش (بخش ششم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
کارلو همۀ این حرفها را بارها شنیده بود، اما امروز طاقت شنیدنشان را نداشت. جور دیگری به نظر میرسیدند، هر کلمهای که جرونیمو میگفت، معنی دیگری به خود میگرفت و به نظر میرسید بر علیه او گفته میشود. بیسروصدا بیرون رفت و دوباره به جاده برگشت که حالا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. باران بند آمده بود. هوا خیلی سرد بود. این فکر کارلو را کموبیش وسوسه میکرد که ادامه بدهد، بیشتر در عمق تاریکی فرو برود، برود در گودالی کنارِ جاده بخوابد و هیچ وقت بیدار نشود. ناگهان صدای چرخ کالسکهای را شنید و سوسوی دو فانوس را دید که نزدیک و نزدیکتر میشدند. در کالسکهای که از کنارش گذشت، دو آقا نشسته بودند. یکی از آنها که چهرهای باریک و بدون ریش داشت، هیکل کارلو را که در تاریکی در نور فانوس دید، از ترس یکه خورد. کارلو ایستاده بود، کلاهش را از سر برداشت. کالسکه و نورها ناپدید شدند. کارلو دوباره در تاریکیِ مطلق بود. ناگهان خوف کرد. برای اولین بار در عمرش از تاریکی ترسید. حس کرد حتی یک دقیقه بیشتر هم نمیتواند این وضع را تحمل کند. به شکل غریبی تمام احساسات گنگش و حس دلسوزی دردناکش نسبت به برادرش در هم آمیختند و او را وادار کردند تا به سرعت به مهمانسرا برگردد.
وقتی به میخانه برگشت، دو مسافری را که قبلتر از کنارشان گذشته بودند، دید. آنها پشت یک میز که رویش بطریِ شراب قرمز بود نشسته و بسیار مصرانه مشغول صحبت بودند. وقتی وارد شد، به او اعتنایی نکردند. پشت میزی دیگر جرونیمو مثل قبل با کارگران نشسته بود. صاحب میخانه از دمِ در گفت: «کجا غیبت زد کارلو؟ چرا برادرتو تنها گذاشتی؟»
کارلو هراسان پرسید: «مگه چی شده؟»
«جرونمیو همه رو مهمون میکنه. واسه من فرقی نداره، اما شما دو نفر باید حواستون باشه که روزای سختتری در راهه».
کارلو با عجله به سمت برادرش رفت و بازوی او را گرفت و گفت: «بیا!»
جرونیمو داد زد: «چی میخوای؟»
کارلو گفت: «بیا بخواب».
«ولم کن، ولم کن! من پول در میآرم و هر کاری بخوام با پولم میکنم. تو هم هیچیشو نمیتونی به جیب بزنی! فکر میکنین تمامِ پولو به من میده؟! نهخیر! من یه مرد کورم! اما آدمایی هستن، آدمای خوبی هستن که بهم میگن به برادرت بیست فرانک دادم!»
کارگرها زیر خنده زدند. کارلو گفت: «کافیه! بیا» و برادرش را با خودش کشید و تقریباً او را کشانکشان از پلهها بالا برد تا به اتاق خالی که جای خوابشان بود رسیدند. در کل مسیر جرونمیو داد میزد «بله، بله میدونم. فقط صبر کن! کجاست؟ ماریا کجاست؟ توی حساب پساندازش گذاشتی؟ من به خاطر تو میخونم، گیتار میزنم، زندگیِ تو از منه و تو دزدی!» و بالاخره روی تشک کاهی افتاد.
از راهرو نوری به داخل اتاق سوسو میزد. ماریا تختها را برای خواب آماده میکرد. کارلو روبهروی برادرش ایستاد و او را دید که با صورتی ورمکرده، لبهای کبود و موهای خیسِ به پیشانی چسبیده دراز کشیده بود و چندین سال مسنتر نشان میداد. کمکم متوجه شد که سوءظن برادر کورش از امروز آغاز نشده و مدتهاست که در وجودش انباشته شده، فقط در آن موقع جرئت گفتنش را نداشته است، و هر کاری که کارلو برای او انجام داده، بیهوده بوده است؛ بیهوده ندامت کشیده و بیهوده زندگیاش را فدا کرده است. اکنون چه باید میکرد؟ آیا باید روز به روز ادامه میداد و خدا میداند تا کی؟ چه قدر دیگر او را در شب بیپایان همراهی میکرد، از او مراقبت میکرد، برای او گدایی میکرد و هیچ چیز جز سوءظن و دشنام نصیبش نمیشد؟ اگر برادرش فکر میکند که او دزد است، پس حتماً هر غریبهای مثل او یا حتی بهتر از او میتوانست او را همراهی کند. آیا او را تنها گذاشتن و برای همیشه از او جدا شدن عاقلانهترین کار نبود؟ آنوقت جرونیمو متوجه اشتباهش میشد، میفهمید که فریب خوردن به چه معناست و تنها و مفلوک بودن چگونه است. او خودش با چه شروع میکرد؟ خب هنوز خیلی پیر نبود و اگر تنها بود میتوانست کارهای زیادی را شروع کند. با شغل مهتری دستکم میتوانست هر جایی مکان سکونتش را دستوپا کند. اما همینطور که این افکار در سرش جریان داشت، چشمهایش به جرونیمو دوخته شده بود و ناگهان او را پیش خود مجسم کرد که در حاشیۀ جادهای آفتابخورده روی تکهسنگی نشسته است و با چشمانی گشوده و سفید به آسمان خیره شده، به آسمانی که نمیتوانست چشم او را بزند و هر دو دستش آویخته به شبی بود که همواره در اطرافش دامن گسترده بود. احساس میکرد درست مثل برادر کورش که هیچ کس را در دنیا ندارد، او هم بیکس و تنهاست. متوجه شد که عشق به برادرش تمام درونمایۀ زندگیاش بوده برای اولین بار تماموکمال فهمید که فقط با باور به اینکه برادر کورش به این عشق پاسخ دهد و او را ببخشد، تحمل این همه درد برایش ممکن است. نمیتوانست از این امید دست بکشد.
ادامه دارد…
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8501