tgoop.com/fiction_12/8502
Last Update:
جرونیموی کور و برادرش (بخش هفتم)
نویسنده: #آرتور_شنیتسلر
احساس کرد آنقدر به برادرش نیازمند است، که برادرش به او. نتوانست و نمیخواست او را ترک کند. یا باید از این سوءظن عذاب میکشید، یا راهی پیدا میکرد تا برادر کورش را متقاعد میکرد. بله! اگر یک جوری میتوانست آن سکۀ طلا را به دست آورد، میتوانست صبح زود به برادر کورش بگوید این پول را پسانداز کردم تا دیگر با کارگران شراب ننوشی یا کسی آن را از تو ندزدد، یا هر چیز دیگر.
صدای پا روی پلههای چوبی نزدیکتر شد، مسافرها برای استراحت به اتاق آمدند. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد؛ در بزند و برای غریبهها ماجرای آن روز را تعریف کند و از آنها بیست فرانک درخواست کند. اما میدانست این کار کاملاً بیفایده است، آنها داستانش را باور نمیکردند. بعد به خاطر آورد که چه هولناک بود وقتی که او، کارلو، ناگهان در تاریکی جلوی کالسکهشان سبز شده بود. روی تشک کاهی دراز کشید. اتاق کاملاً تاریک بود. صدای کارگران را شنید که صحبتکنان با گامهای سنگینی از پلههای چوبی پایین میرفتند. با فاصلهای کوتاه، هر دو دروازه بسته شد. مهتر یک بار دیگر از پلهها بالا و پایین رفت و بعد، همه جا ساکت شد. کارلو فقط صدای خرناس جرونیمو را میشنید. افکارش با خواب در هم آمیخت. وقتی از خواب بیدار شد، همچنان تاریکی غلیظی اطرافش بود. به جایی که پنجره بود نگاه کرد، وقتی به چشمانش فشار آورد، در آن سیاهی نفوذناپذیر یک چهارگوشۀ خاکستری تیره را دید. جرونیمو مثل همیشه بعد از مستی خواب سنگینی میکرد. کارلو به فردا فکر کرد و این فکر لرزه به تنش انداخت. به شبِ فردای آن روز فکر کرد، به فردا شب، به آینده، به آیندهای که در انتظارش بود، و ترس از تنهایی که در مقابلش بود وجودش را گرفت. چرا سرشب با شهامتتر نبود؟ چرا نزد غریبهها نرفت و از آنها بیست فرانک نخواست؟ شاید دلشان به حالش میسوخت. البته شاید همین خوب بود که از آنها پول نخواست. بله… چرا خوب بود؟ ناگهان بلند شد و نشست، صدای تپیدن قلبش را حس کرد. میدانست که چرا خوب بود. اگر آنها درخواستش را رد میکردند، همیشه به او مشکوک میبودند. خب، اما… به آن جایِ خاکستری خیره شد که کمکم روشنتر شده بود. چیزی که برخلاف خواستهاش در ذهنش داشت، کاملاً غیرممکن بود. تماما غیرممکن! درِ اتاقِ کناری قفل بود، بعلاوه ممکن بود آنها بیدار باشند. بله، آنجا، آن لکۀ خاکستریِ روشن در تاریکی، روزِ جدیدی بود.
کارلو برخاست، انگار به آن سمت کشیده میشد. پیشانیاش را روی شیشۀ پنجره گذاشت و سرما را حس کرد. چرا برخاسته بود؟ برای بررسی؟ برای اینکه دستبهکار شود؟ پس چی؟ کاملاً غیرممکن بود. بهعلاوه جرم بود. جرم؟ بیست فرانک برای کسانی که برای کِیفشان حاضرند هزاران مایل سفر کنند چه ارزشی دارد؟ اصلاً متوجهِ نبودش نمیشدند. به سمت در رفت و به آرامی آن را باز کرد. در دو قدمیِ او، روبهرویش درِ دیگری بود که بسته بود. به تیرک اتاق لباس آویزان شده بود. کارلو به آنها دست کشید… اگر مردم کیف پولشان را در جیب میگذاشتند، آن وقت زندگی چه آسان میشد و دیگر احتیاجی نبود از کسی گدایی کند… اما جیبها همه خالی بودند. چه باید میکرد؟ دوباره به اتاق و روی تشک کاهی برگشت. شاید راه بهتری هم بود تا بیست فرانک به دست آورد؛ راهی کمخطر و قانونی. اگر واقعاً یک سانتیم از هر صدقهای که میگیرند را نگه میداشت تا بیست فرانک جمع شود و بعد سکۀ طلا میخرید… اما چقدر ممکن بود طول بکشد؟ ماهها شاید هم یک سال، آه اگر فقط جرئتش را داشت!
دوباره در راهرو ایستاد. به درِ روبهرو نگاه کرد. آن باریکه نور که به صورت عمودی معلوم بود، چه بود؟ آیا ممکن بود در نیمهباز باشد؟ برای چه متحیر بود؟ از ماهها پیش در قفل نشده بود. به یاد آورد که تابستان آن سال فقط سه بار مسافری آنجا خوابیده بود، دو بار پیشهوران و یک بار گردشگری که پایش زخمی شده بود. در قفل نیست، فقط به جرئت احتیاج دارد و به شانس! جرئت؟ بدترین چیزی که برایش ممکن است اتفاق بیافتد این است که آنها از خواب بیدار شوند. آن موقع میتوانست بهانهای بتراشد. از لای در دزدکی به داخل اتاق نگاهی انداخت. اتاق طوری تاریک بود که کارلو فقط سایۀ دو مرد را که روی تختها خوابیده بودند، تشخیص داد. گوش میدهد. آنها آرام و مرتب نفس میکشند. در را آرام باز میکند و بیصدا و پابرهنه وارد میشود.
ادامه دارد...
@Fiction_12
BY کاغذِ خطخطی
Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8502